کانون زنان ایرانی - ژیلا بنی یعقوب این بخشی از یک گزارش مفصل است که دهسال پیش تهیه شد وهمان موقع در روزنامه یاس نو به چاپ رسید.هرگز هیچ کدام از مقامات قضایی برای پیگیری این پرونده تماسی با روزنامه نگرفتند .این پرونده در استان چهارمحال و بختیاری(محل وقوع حادثه)نیز به طور جدی پیگیری نشد و خیلی زود پرونده برای همیشه مختومه شد.این گزارش به مناسبت روزجهانی خشونت علیه زنان باز نشر می شود، با این توضیح که عاملان قتلِ یک زن و فرزندش هرگز بازداشت نشدند و همچنان آزادانه زندگی می کنند.
وقتی برای تهیه یک گزارش به اداره پزشکی قانونی در تهران رفته بودم، گلبهار دختر 20 ساله اهل استان چهارمحال و بختیاری را دیدم. دختری از عشایر.
"گلبهار" در گوشه ای از سالن پرازدحام پزشکی قانونی، پسر دو ماهه اش را زیر چادر پنهان کرده بود و با خجالت به او شیر می داد. وقتی پدر پیرش را دید که به او نزدیک می شود, سینه اش را به زور از دهان کودکش بیرون کشید و سرپا ایستاد.
بچه که هنوز سیر نشده بود, سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند و سینه مادرش را جستجو می کرد و وقتی ناامید شد، صدای گریه اش به هوا رفت. صدای گریه اش آنقدر بلنـد بود کـه همه مـردم را متوجه خـود و مادرش کرد. وقتی از گلبهار پرسیدم که " چرا سینه ات را به زور از دهانش بیرون کشیدی" در حالی که از صحبت کردن با یک غریبه احساس ناامنی می کرد, گفت: "هم خجالت می کشم؛ هم می ترسم." وقتی علت ترس و خجالتش را جویا شدم, فقط سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
هوا سرد بود و گلبهار سردش بود, همچنان که پسر دو ماهه اش سردش بود. این را وقتی انگشتان کوچک دستها و پاهای نحیفش را لمس کردم فهمیدم. بچه زیبایی بود, بویژه با آن چشمان مشکی و شرقی اش. تنها تن پوش او در آن هوای سرد یک لباس نازک بود. نازک, کثیف و کهنه که شاید مادر گلبهار از بقچه ای که سالهای طولانی در پستوی خانه شان خاک خورده, بیرون کشیده بود.
وقتی پرسیدم "چرا در این هوای سرد, لباسی به این نازکی بر او پوشانده ای", گفت: "لباس دیگری ندارد. آخر می دانید, در میان خانواده ما کسی حاضر نشده برای بچه ام لباس بخرد. خودم هم که درآمدی ندارم».
یکبار دیگر دستها و پاهای کوچکش را لمس کردم. سرد بود, خیلی سرد. تمام تنم یکهو مورمور شد و انگار سرمای وجودش تا اعماق قلبم پیش رفت. احساس کردم چیزی از درون مرا می خورد و آزارم می دهد.
دست توی کیفم کردم و چند اسکناس بیرون کشیدم و با التماس به همراهم گفتم: "تا من با مادرش صحبت می کنم خواهش من را قبول کن و از همین دوروبر برایش لباسی بخر تا قدری گرمش کند." اول نگاهی به بچه کرد و بعد هم به من و دوان دوان رفت و من ماندم و گلبهار... حالا دیگر با من احساس راحتی بیشتری می کرد و با صمیمیت حرف می زد. شاید چون می خواستم لباسی برای فرزندش بخرم.
گلبهار برایم تعریف کرد: بچه ای که در آغوش دارد, فرزند نامشروع او از یک پسر جوان است که در همسایگی آنها زندگی می کند و اما حالا موضوع را انکار می کند. خانواده اش از پسر جوان به دادگاه شهر کوچک شان شکایت برده اند و قاضی آنها را برای انجام آزمایش DNA روانه تهران کرده است، تا پدر واقعی فرزندش معلوم شود. در شهر خودشان امکان انجام این آزمایش وجود ندارد. و بعد پسر جوانی را با اورکت آمریکایی و شلوار جین نشانم داد که چند صندلی آن طرفتر نشسته بود.
گلبهار! میخواهم بدانم آن پسر چرا موضوع را انکار میکند؟
از ترس آبرویش و از ترس جانش. میترسد پیش خانواده خودش بیآبرو شود و خانواده من هم او را بکشند.
مگر خانوادهات قصد کشتن او را دارند؟
اگر جواب آزمایش مثبت شود، میکشندش.
خودت هم میترسی؟
بله. خیلی میترسم خانم.
کمکم میفهمیدم چرا گلبهار از شیر دادن به فرزندش خجالت میکشید. هیچ چیز برای پدرش به عنوان یک مرد روستایی در ایران، سختتر از تحمل یک بچه نامشروع در آغوش دخترش نیست، چه برسد که این دختر بخواهد به این بچه نامشروع شیر هم بدهد. حالا میفهمیدم که چرا کسی در خانواده گلبهار حاضر نیست برای فرزندش لباس بخرد. چون هیچ کس حاضر نیست ننگ خرید کردن برای یک فرزند نامشروع را تحمل کند.
گلبهار چند قدم دورتر از پدر و دیگر مردان خانوادهاش که او را در سفر به تهران همراهی کردهاند، ایستاده بود. ایستادن و یا نشستن یک زن در کنار مردان حتی اگر پدر، برادر و یا عموهایت باشند در عشیره گلبهار پذیرفتنی نیست، چه برسد که یک فرزند نامشروع هم در آغوش داشته باشد.
به همراه گلبهار به طرف پدرش رفتم. پدر سالخوردهای که چین و چروک صورتش بیشتر خبر از رنجهای بسیار میداد تا پشت سر گذاشتن یک عمر طولانی. لباسهای مندرسش هم نشان از فقر اقتصادیاش میداد. گلبهار با چادر مشکیاش، خودش را پشت من قایم کرده بود، شاید چون نمیخواست چشمهایش توی چشمهای پدرش بیفتد.
پدرش با چشمان غمگین و عصبانیاش اول به گلبهار نگاه کرد، بعد آب دهانش را قورت داد و روبه من گفت:
«اگر بمیرم از این زندگی بهتر است. یک ذره آبرو برایم باقی نمانده. دخترم شوهر نکرده اما بچه در بغل دارد. آیا ننگ بیشتر از این هم میشود؟ من چطور با این دختر بعد از این میتوانم در خانواده، روستا و عشیرهام سرم را بالا بگیرم.»
پرسیدم: «آیا اگر نتیجه آزمایش DNA مثبت شد، اجازه میدهید دخترتان با آن پسر ازدواج کند؟
- نه! هرگز! این برای من، خانواده و طایفهام ننگ بزرگی است که چنین پسری داماد ما باشد.
پس بالاخره میخواهید چه کار کنید؟
این بار به جای پدر گلبهار، پسر عمویش پاسخم را داد. شاید به این خاطر که در میان عشایر عموها و پسر عموها جایگاه ویژه و مهمی در تصمیمگیری برای سرنوشت یک دختر دارند. پسر عموی گلبهار گفت:
«بچه را به پرورشگاه میسپاریم.»
- گلبهار و آن پسر چطور؟
"یک فکری هم برای آنها میکنیم."
همکارم را که از دور دیدم، به طرفش دویدم و لباس بچهگانه را از دستش قاپیدم و با کمک گلبهار لباس را بر تن پسرش کـردم. در لباس تازهاش که به رنـگ صورتی خوش رنـگ بود زیباییاش دو چندان شد. بوسهای بر پیشانیاش زدم و به آغوش مادرش سپردم و بعد پرسیدم:
- گلبهار! نکند بر سر بچهات بلایی بیاورند؟
"نه! نمیتوانند."
آخر از کجا اینقدر مطمئنی؟
قاضی از آنها تعهد گرفته که کاری به کار من و بچهام نداشته باشند و اگر اتفاقی برای ما بیفتد سر و کارشان با دادگاه خواهد بود.
گلبهار که از اتاق آزمایش بیرون آمد، فریاد فرزندش به آسمان بلند بود. نمیدانم از گرسنگی بود یا از درد سرنگی که خودنش را برای آزمایش مکیده بود. گلبهار فرزندش را نوازش میکرد تا شاید آرام شود، اما همین که سنگینی نگاههای خشمگین عمو و پسر عموهایش را بر خود حس کرد، بچه را زیر چادرش پنهان کرد.
او در حالی که به همراه پدر و مردان طایفهاش از پلهها پایین میرفت، بدون هیچ کلامی نگاهی به من انداخت، اما حتی دستش را هم به نشانه خداحافظی برایم تکان نداد. فقط نگاهم کرد. انگار با نگاهش میخواست با من خداحافظی کند.
* * *
در راه بازگشت تمام وقت به گلبهار فکر میکردم و چشمان درشت و سیاهش. و به پسرش فکر میکردم که نامی نداشت چون مادرش از ترس پدر، برادر و عموهایش حتی جرأت نکرده بود نامی برای او برگزیند.
در مسیر بازگشت وقتی از مقابل ساختمان دادگستری تهران عبور میکردم مادر «لیلا فتحی» را دیدم که به همراه شوهرش و به نشانه اعتراض به مجازات نشدن قاتلان دخترشان جلوی دادگستری به تحصن نشسته بودند. هر دو کفن پوشیده بودند، یعنی برای ستاندن حق فرزندمان حتی برای مرگ هم آمادهایم.
لیلا فتحی، دختر 12 ساله، هفت سال پیش در راه مدرسه توسط سه مرد ربوده شد. هر سه نفر به او تجاوز کردند و سپس آنقدر کتکش زدند که زیر ضربههای متعدد مشت و لگدشان جان داد. آنها پس از هفت سال هنوز مجازات نشدهاند.
مادر لیلا با اندوه فراوان روزی را به یاد میآورد که برای قاتلان دخترش حکم قصاص صادر شده بود. آن روز از دادگستری تهران با او تماس گرفته و گفته بودند: «اگر میخواهی قاتلان فرزندت مجازات شوند باید نصف دیه سه مرد کامل را پرداخت کنید.»
بر طبق مادهای از قوانین قضایی در ایران «حتی اگر مردی عمداً زنی را به قتل برساند خانواده مقتول برای قصاص باید نصفی از دیه را که در ایران رقم قابل توجهی است به خانواده قاتل بپردازند. اما درباره زنان این قانون به صورت معکوس اجرا میشود. یعنی اگر یک زن، مردی را به قتل برساند، علاوه بر اینکه آن زن اعدام میشود، خانوادهاش باید نصف دیه را هم به خانواده مقتول بپردازند. خانواده لیلا بعد از تماس دادگستری تهران با فروش خانه، اتومبیل و همه لوازم زندگیشان در صدد حکم قصاص برای میآیند که به دلیل نامعلومی اجرا نمیشود.
* * *
یک هفته بعد، پشت میزم در هیأت تحریریه روزنامه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. دوستی بود که از شهر محل سکونت گلبهار تلفن میزد و گفت: «برادر، عمو و پسر عموهای گلبهار چند روز پس از بازگشت از تهران، گلبهار را در آتش سوزاندند. اول میخواستند با طناب دارش بزنند اما هر بار از دستشان فرار میکرد. بار آخر برادرش در یک لحظه مقدار زیادی بنزین رویش ریخت و یکی از پسر عموهایش فوری کبریت را کشید... روز بعد هم بچهاش را با خوراندن سم کشتند. حالا هم برای فرار از مجازات شایعه کردهاند گلبهار خودسوزی کرده و بچهاش هم از گرسنگی مرده است.»
او یکریز حرف میزد و من فقط سکوت کرده بودم. سکوتم آنقدر طولانی شد که برای اطمینان از اینکه هنوز پشت خط هستم بارها الو، الو گفت، اما من نمیتوانستم جوابش را بدهم. بغض راه گلویم را بسته بـود. فقط صـدای گلبهار توی سرم میپیچید که «... نمیتوانند بلایی بر سر من و بچهام بیاورند. آنها به قاضی تعهد کتبی دادهاند.»
به تقویمی که روی میزم بود، نگاه کردم: 23 اسفند ماه 1380 بود . . . چندین صفحه به عقب برگشتم؛ آن روز که گلبهار را در پزشکی قانونی دیده بودم، 15 اسفند ماه بود. روی تقویم نوشتم: “گلبهار” به بهار نرسید.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان