ایران وایر , داستان زندگی آنا روژینا
ایران وایر , آنا روژینا : وقتی به دوران کودکی برمیگردم و به عنوان یک ترنس نگاهش میکنم، اولین چیزی که یادم میآید، این جمله است: «النگوهات نشکنه!»
جملهای که برایم بار حقارت و توهینآمیز داشته و دارد.
اطرافیانم همیشه وقتی میخواستند سرکوفتم بزنند و یادم بیاندازند که رفتارهایم به قول خودشان «سوسول»، با ناز و ادا و دخترانه است، همین جمله تحقیرآمیز را میگفتند و بعد سیل توهین و تحقیرها و حتی کتکها بود که به سویم روان میشد: «خجالت نمیکشی بچه ک...؟»، «محکم باش»، «تکون بخور» و از همه بدتر، «مرد باش».
این «مرد بودن» را هیچوقت نفهمیدم یعنی چه. میدانستم که من یک دختر هستم و دلیلی ندارد که مرد باشم. این همه اصرار را از طرف اطرافیانم را نمیفهمیدم.
چه طور بقیه نمیفهمیدند؟ مگر غیر از این بود که من هم مثل بقیه دخترهای فامیل دوست داشتم عروسک بازی و خاله بازی بکنم و از بازیها و جمع ها پسرانه بیزار بودم؟ نمیفهمیدم من چرا باید به مدرسه پسرانه بروم.
تقریباً هفت ساله بودم که به طور رسمی از هرگونه ارتباط با جمعهای دخترانه منع شدم. حتی نمیگذاشتند با خواهرم هم صمیمی بشوم و با او بازی کنم.
روزی خاله کوچکم به خانه مان آمده بود. این خاله تنها کسی بود که همیشه با من مهربان بود. خیلی خوب یادم هست که با گریه به او میگفتم:«خاله ببین مامانی اشتباه کرده و من پسر شدم. من هم مثل دختر تو دخترم. تو را به خدا بگذار لباسهایش را بپوشم تا من هم دختر بشوم. آن موقع دیگر همه چیز درست میشود و هیچکس دعوایم نمیکند. قول میدهم اینقدر دختر خوبی بشوم که نگو.»
اولین بار، همان روز بود که مزه کمربند پدرم و درد شکستگی دست را تجربه کردم. برای خانواده به شدت مذهبی من که رهبر مذهبی مردم کردستان و طریقت بود، این گونه رفتارها، آن هم از نوه پسری بزرگ که قرار بود یک روز جانشین «شیخ» بشود، اصلاً قابل قبول نبود.
هفته بعد خانه ما را به جنب یک مسجد انتقال دادند که شاید خدا هدایتم کند. تعلیمات مذهبی هم شروع شد و به خوردم دادند که من گناه خیلی بزرگی کردهام و اگر توبه نکنم، حتماً میروم جهنم و تا ابد میسوزم و عذاب میکشم. باوری در من شکل دادند که برای سالیان دراز فکر میکردم شیطان توی جلدم رفته یا جنزده شدهام؛ عذابی که سالیان دراز گریبانگیرم بود و باعث میشد همیشه از خودم متنفر باشم.
تابستان همان سال به پیشنهاد پدر بزرگم که پزشک بازنشستهای بود، من را برای هورموندرمانی به کرمانشاه بردند تا مرد بشوم! ایم تراپی مرا مرد نکرد، فقط باعث شد قدم بلند بشود؛ خیلی بلند؛ ۱۹۴ سانتیمتر.
در آن سن افسرده شده بودم. نه میتوانستم در جمع پسرها بروم و نه اجازه داشتم با دخترها حتی حرف بزنم. کارم شده بود فقط گریه کردن و آرزوی این که صبح که بیدار میشوم، دختر شده باشم. البته سنم که بالاتر رفت، این آرزو کمی تغییر کرد: « فردا که پا میشوم، یا دختر شده باشم، یا مرده باشم.»
همیشه وقتی خودم را توی عکسها یا آینه میدیدم، با تعجب میگفتم «یعنی این منم؟ من واقعاً این شکلیام؟»
هیچ وقت تصویر ذهنی که از خودم داشتم با تصویر خودم در آینه یکی نبود. برای فرار از تحقیرها و اجبار در بازی با پسرها، به کتاب خواندن روی آوردم و خوش بختانه وقتی اطرافیانم من را مشغول کتاب خواندن میدیدند، کمتر برای رفتن به جمعهای پسرانه اصرار میکردند.
توی کتابهایی که میخواندم، همیشه میتوانستم آن کسی باشم که دلم میخواهد و خودم را جای شخصیتهای داستانها، معشوقهها، مادرها، خواهرها، دختران شجاع و… میگذاشتم و در داستانها زندگی میکردم.
کلاس پنجم بودم که دعواها و نیش وکنایه های اطرافیانم باز شدت گرفت. حالا حسابی قد کشیده بودم و چند سال هم بزرگ تر از سنم نشان میدادم ولی درونم همان دختربچه چندسال پیش بود. رفتارهای متفاوتم بیش تر به چشم میآمد و کتک ها هم بیش تر شده بود. والدینم بر سر تربیت و رفتارهای من جر و بحث میکردند و هر روز توی خانهمان دعوا بود. آخر سر هم کار به جدایی پدر و مادرم کشید.
مادرم روزی که خانه را ترک میکرد، با تمام وجود نفرینم کرد و گفت: «فقط دارم از دست تو بچه ا.ب.ن.ه ای در میرم که نه برایم آبرو گذاشتی، نه حیثیت و نه زندگی!»
تا مدتها برایم سوال شده بود معنی این کلمه چیست و منظور مادرم چه بوده. میدانستم فحش خیلی بدی است ولی جرأت هم نداشتم از کسی بپرسم.
سه ماهی میشد که مادرم طلاق گرفته بود. رفتم خانه مادربزرگم و به او التماس کردم که بگذارد با مادرم حرف بزنم تا راضیاش کنم برگردد. به او گفتم قول میدهم دیگر نگویم دختر هستم و دیگر برای همیشه پسر باشم. دیگر اذیتش نکنم، لوس نباشم و قوی باشم. من میگفتم و گریه میکردم و مادربزرگم میخندید. آخر سر هم گفت: «باشه، اما اول باید ثابت کنی پسر خوبی شدی!»
از فردای آن روز، هر روز میرفتم خانه مادربزرگم و کل کارهای خانه را انجام میدادم تا ثابت کنم دیگر مرد شدهام. بعد از دوماه، بالاخره اجازه داد با مادرم حرف بزنم. اما قبل از آن من را از آشپزخانه بیرون کرد که شماره مادرم را حفظ نکنم و بعد صدایم زد: «بیا، مامانت پشت خطه.»
دلشوره گرفته بودم و نمیدانستم چه بگویم. دست و پایم میلرزید. میخواستم بگویم: «مامانی غلط کردم. برگرد. به خدا دیگه پسر شدم. ببین قول میدم. قول که دیگه اذیتت نکنم، بشم یک پسر خوب. فقط برگرد. بابایی همش من رو میزنه. میگه تقصیر منه تو رفتی.»
وقتی گوشی را دستم گرفتم، دست و پا و صدایم میلرزید و آماده بودم همه اینها را به او بگویم. اما هنوز کلمه «مامان» را تا آخر نگفته بودم که بلندترین جیغی که در زندگیام شنیدهام، از آن طرف خط به گوشم رسید. جیغی که باعث شد همان لحظه خودم را خیس کنم. مادرم جیغی زد و بعد سیلی از فحش به سویم روانه کرد. کلمههایی که نمیدانستم چه معنی دارند و تا آن زمان نشنیده بودم.
چیز دیگری از خانه مادر بزرگم یادم نمیآید. نیمههای شب بود که از درد صورتم بیدار شدم و تازه متوجه شدم که بیمارستان هستم و همراه مریض تخت بغلی، مشغول حرف زدن با پرستار و یکی از عمه هایم است.
از صحبت هایشان متوجه شدم که بعد از خیس کردن خودم، مادربزرگم داییام را صدا کرده است که مرا از خانه بیرون کند و او هم وقتی مرا در آن وضع میبیند، با سیلی و لگد من را از پنجره آشپزخانه بیرون میاندازد. من روی فواره حوض حیاط میافتم و بیهوش میشوم و صورتم هم ۲۳ تا بخیه میخورد.
هنوز هم جای آن زخم و بخیههایی را که همیشه یادم میاندازد برای مادر من و شاید خیلی مادرهای دیگر فرزند ترنس داشتن به چه معنا است، به یادگار دارم.
کمی بعد، بلوغ جنسیام آغاز و کابوس واقعی من شروع شد. آزار و اذیتهای جنسی در مدرسه موجب شد دوران راهنمایی برایم یک دوره پر از وحشت باشد. از طرفی، خودم هم فهمیده بودم که با بقیه پسرها چه قدر متفاوتم و بقیه هم میدانستند که من مثل آن ها نیستم.
وقتی همکلاسیهایم با شور و هیجان از خوابهای جنسی و یا رابطههاشان با دخترهای فامیل حرف میزدند، معذب میشدم؛ آن قدر که همه نگاه ها به سمت من برمیگشت.
اوایل همهشان با من مهربان شده بودند و مورد توجه بودم و این حس خوبی به من میداد. اما بعدتر وقتی خواستههای دیگرشان را میشنیدم، از خودم و آن ها متنفر میشدم.
دوران دبیرستان محیط خیلی خشنتر شده بود و من هم یاد گرفته بودم دیگر مثل قبل رفتار نکنم تا در امان باشم. پدرم بعد از ازدواج مجدد و با به دنیا آمدن پسرش، دیگر به کل با من کاری نداشت و انگار اصلاً وجود ندارم. من هم راحت تر بودم. دیگر از کتکهای روزانه خبری نبود اما در عوض، میل من برای «دختر شدن» شدت بیش تری گرفته بود.
دم ظهر یا آخر شبها که کسی توی خیابان نبود و احتمال دیده شدنم توسط فامیل و آشنایان کم تر بود، ساعتها جلوی مغازههای لوازم آرایش و یا لباسهای دخترانه میایستادم و با حسرت نگاه میکردم.
تمسخر و حرف و حدیث، دیگر برایم غیرقابل تحمل بود و به خصوص که با ازدواج مجدد پدرم و فامیلهای مادرخواندهام نمیخواستم از آن ها هم حرف بشنوم.
کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. تا میتوانستم قرص خوردم. این اولین تلاشم برای خودکشی بود اما…
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان