دلالان طلاق : همه چیز درباره آنهایی که از جدایی زوج‌ها نان درمی‌آورند

وقتی دلار بالا و پایین می‌رود پای جمشید بسم‌الله و دار و دسته‌اش در میان است، دلالی!! وقتی خانه گران می‌شود، می‌گویند کار کار دلالان است، میوه شب عید همیشه باید انباری باشد تا دلال‌ها نوسان قیمت به وجود نیاورند... تازه وقتی در همه دنیا طلا ارزان می‌شود، اینجا قیمت‌ها بالا می‌رود و باز می‌شنویم کار کار دلالان است... اما باور کردنی نیست که دلال‌ها در طلاق هم دخیل باشند.
 
سکانس اول
از دادگاه خانواده که بیرون می آید عده ای دوره اش می کنند و با التماس می خواهند حرفشان را گوش کند.. با خودش می گوید اینها آمده اند پادرمیانی اما کمی که بیشتر فکر می کند باورش نمی شود این جوان های غریبه و کم سن و سال برای پادرمیانی دوره اش کرده اند. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارد. آن زمان که پا به دادگاه می گذاشت مردی بود با تجربه 4 سال زندگی مشترک. .با یک خانه و یک ماشین و درجه کاری الف.. الان با شکایت همسرش خانه را از دست داده و ماشین را هم برای این که در محل حمل با جرثقیل پارک کرده بود برده اند و نمی داند حوصله کار کردن دارد یا نه!!! داد می کشد که بروید و دست از سرم بردارید...
سکانس دوم
زن و شوهر مات و مبهوت هستند هنوز باورشان نمی شود که سند زندگی مشترکشان را پاره کرده اند، اما به خودشان قول داده اند خم به ابرو نیاورند.. از درون راضی به انجام این کار نبودند اما امان از لجبازی و امان از کل کل کم نیاوردن...
هنوز با هم راه می روند.. با هم از در دادگاهی که برگه طلاق را برایشان مهر کرده است خارج می شوند، اما دیگر زن و شوهر نیستند... گام هایشان نمی خواهند از هم دور شوند. هر دو خاطرات خوش مشترک را مرور می کنند خاطراتی که دیگر تکرار نمی شود. .هنوز صدای هلهله بعد از بله گفتن عروس در گوششان تکرار می شود. هنوز ماه عسل خوبشان را به یاد می آوردند ولی... در همین افکار غوطه ور هستند که عده ای دوره شان می کنند...
عده ای که معلوم نیست از کجا آمده اند و چه می خواهند... عده ای که برایشان مهم نیست چه خاطراتی پشت زندگی ای که امروز تمام شده نهفته است...
سکانس سوم
باد سرد پاییزی شروع به وزیدن می کند.. درختان یکی یکی برگ های خود را از دست می دهند و آماده خوابی عمیق می شوند. خوابی که زمستان را در نظرشان شیرین می کند و به آنها نوید رویشی دوباره می دهد. برگ های زرد روی پیاده روی خیابان پخش شده اند و عابران بدون توجه به این که چه چیزی را زیر کفش های سنگین شان له می کنند پا روی آنها می گذارند. کسی صدای ناله آخر برگ زرد را به یاد نمی آورد. کسی برای برگ ریخته غصه نمی خورد.. کسی حتی دلش لحظه ای برای آنی که دیروز شادی را بر لبانش جاری کرده و بک گراند عکس های شیرینش می شد، اشک نمی ریزد.. سردی هوا... خش خش برگ های زرد روی پیاده رو همه را می توان طبیعی دانست، اما چهره غصه دار زن و مرد هایی که پی در پی با در دست داشتن برگه ارجاع به دفاتر طلاق، از دادگاه خانواده بیرون می آیند را نمی شود از خاطر برد... عده ای این بیرون بی توجه به آن فاجعه ای که در زندگی زوج ها رخ داده انگار برگه طلاق را می شناسند. کافی است مطمئن شوند طرفین از دادگاه اجازه طلاق گرفته اند تا دوره ات کنند... آنها سعی می کنند مجابت کنند تا به دفتری که تبلیغ می کنند بروی برای ثبت آخرین لحظه دوتایی بودن... برای راضی شدن زوج ها البته پیشنهادهایی هم دارند. از ثبت کمتر از تعرفه در دفاتر تا اشانتیونی به نام شاهد طلاق رایگان!!
آنها اصلا فکر نمی کنند که شاید مهلتی کوتاه به اندازه چند ساعت کافی باشد تا حداقل یکی از آن زن و شوهرهایی که اجازه طلاق گرفته اند از کارشان پشیمان شوند!! برایشان مهم نیست طلاق گرفته ها چه سن و سالی دارند و چند وقت تجربه زندگی مشترک داشته اند. کسی دلش برای کسی که اجازه طلاق گرفته نمی سوزد. آنها فقط به این فکر می کنند که زوج را به محلی که خودشان می خواهند هدایت کنند تا پورسانتی بیشتر نصیبشان شود. تا بتوانند درآمدشان را افزایش دهند.
این دلال ها برایشان مهم نیست چند زندگی در روز از هم می پاشد برایشان مهم این است که بتوانند به اصطلاح خودشان خوب کاسبی کنند!!!
آخر روز که اسکناس ها را می شمارند توجهی ندارند که این درآمد حاصل ویران شدن چند زندگی است!! بد نیست پای حرف های چند نفری از این دلالان بشینیم.
برشی جدید از داستان دلالی
دو ساعتی کنار دادگاه وقت می گذرانم تا مطمئن شوم دلال طلاق ها چه کسانی هستند. حتی یکی از آنها را تا دفترخانه تعقیب می کنم. پسر جوان در گوشه ای از دفترخانه از صاحب آنجا وجهی می گیرد و سریع خارج می شود.
به سرعت به سمتش می روم. از او می خواهم برایم توضیح دهد که چه می کند و چه کسی او را به این کار واداشته است. اما انگار برایش کاسبی مهم تر است، می خواهد تا پایان وقت اداری به کارش بپردازد و بعد از کار صحبت کنیم.
با چند نفر دیگر هم صحبت می کنم و همه وعده بعد از کار را می دهند، البته بدون ذکر نامشان. مردی میانسال که انگار جا افتاده این کار است اما خیلی عصبی سمتم می آید و می گوید: همین یک کار را هم می خواهید از ما بگیرد. این همه موضوع حالا معضل اصلی این جامعه ما هستیم که می خواهید نانمان را آجر کنید... داد می کشد اما سربازی پیش می آید و آرامش می کند... دور می شوم تا دو ساعت دیگر برگردم، اما به این فکر می کنم که نکند دادهای آن مرد قرارهایم را کنسل کند و کسی نخواهد با من صحبت کند.
حدسم درست است چند نفری نظرشان عوض می شود، اما هنوز دو نفر مانده اند که حاضرند تک تک با من صحبت کنند اما یکی از آنها قبول می کند خودش با تلفنم تماس بگیرد. کارتم را می گیرد و سریع محو می شود.
من ماندم و پسر 23 ساله ای به اسم رحیم.
رحیم اما گوشه ای را می یابد که بتوانیم دور از چشم دیگر دوستانش گفت وگو کنیم. در بین گفت وگو مدام می خندد و می گوید کاش حداقل با عنوان بهتری می توانستیم صحبت کنیم تا اسمم مخفف نباشد و بتوانم مصاحبه ام را به خانواده ام نشان دهم. آهی می کشد و زیر لب زمزمه می کند اگر آن روز لعنتی رباط پایم پاره نشده بود... اگر پول داشتم...
برداشت آزاد
عشقم فوتبال بود در شهرهای جنوبی کشور غیر از درس و فوتبال به هیچی فکر نمی کردم. خودم را در لباس علی دایی؛ کریم باقری و گاهی حتی فرهاد مجیدی می دیدم اصلا برای همین با اصرار، پدرم را راضی کردم به تهران بیایم و در مدرسه فوتبال... عضو شوم. اما درست وقتی همه چیز خوب پیش می رفت یک مصدومیت آرزوهایم را بر باد داد، وقتی رباط پایم پاره شد پولی برای عمل نداشتم هزینه ای برای فیزیوترابی وگرنه الان با من برای جلد نشریه مصاحبه می کردی نه مخفیانه برای...
نمی دانی چه کشیدم فقط نشستی و قضاوت می کنی و هی پشت سر هم می گویی چرا دلالی؟! چرا خوشحالی از طلاق؟
شما به من بگو وقتی پولی نداری و رویی هم برای برگشتن به شهرستان نمی ماند، وقتی آنقدر تحصیل نکرده ای که کار خوب پیدا کنی!! باز هم بگویم یا متوجه می شوی؟ اما نه تو متوجه نمی شوی چون پسر نیستی چون به اندازه پسرها غرور نداری؟
البته نه این که فکر کنی همه همکارانم بی سواد باشند. داریم همه جوره!
لیسانسه هم هست همان پسری که قرار گذاشتی تلفنی صحبت کنید لیسانس هنر دارد!....
آنقدر از بدبختی هایش و اجبار برای این کار می گوید که سوژه از دستم خارج می شود. یادم می رود از او بپرسم چطور با این پول ها خوش است! یادم می رود بپرسم چقدر از هر طلاق می گیری! یادم می رود بپرسم تا کی می خواهی این طور درآمد کسب کنی.... انگار دلم برای این فرد بیشتر از آنهایی که طلاق گرفته اند می سوزد... از او دور می شوم در حالی که هنوز جمله اش را به خاطر دارم. آنها که بالاخره به محضر می روند و طلاقشان را ثبت می کنند، ایرادی دارد این وسط ما هم روزیمان را ببریم؟!
برای امروز بس است ادامه را از دیگری می پرسم البته تلفنی و با سوالاتی مشخص!
سکانسی تلخ
راس5 بعدازظهر تلفنم زنگ می خورد. می گوید چون قول داده زنگ زده وگرنه تمایلی به پاسخ دادن به سوالاتم ندارد.
کور ش عصبی تر از رحیم است و مدام می گوید این سوال ها که می کنی به چه دردت می خورد؟ می گوید نان دانی ما را ببندی آرام می شوی! بالاخره بعد از کلی کلنجار مجابش می کنم .
کور ش 32 ساله است و لیسانس.... او پول ندارد برای خودش دفتر داشته باشد و برای همین اینجا آمده تا با چند سال کار کردن سرمایه لازم را کسب کند.
می گوید پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش نمی داند او چه کاره است. می گوید به مادر گفته دفتری دارد و روی پای خودش ایستاده ، درست همان چیزی که قصد دارد بعد از کسب درآمد داشته باشد.
کور ش بارها کار کرده ، از شرکتی به شرکت دیگر رفته اما هر بار یا پولش را خورده اند یا به قول خودش آنقدر کم پول گرفته که خجالت می کشیده حقوقش را بگوید. تا همین شش ماه پیش هم مشغول فرم پر کردن در ادارات بوده و بعد از نا امیدی از کار درست و حسابی به پیشنهاد یکی از دوستانش به اینجا آمده...
می گوید تو این شش ماه که کار بد نبوده اما دلش نمی خواهد برای پول به مردم رو بزند. دلش نمی خواهد وقتی آن محضردار پول را با حالتی بد کف دستش می گذارد تحقیر شود، اما این را هم می گوید که چاره ای ندارد و حداقل باید چند سال تحمل کند.
کور ش می گوید می داند کارش ابدی نیست و برای این کار به عنوان شغل اصلی حساب نکرده و تنها ترسش این است که روزی اشتباها جلوی زوجی را بگیرد که او را می شناسند.
می گوید حتی گاهی کابوس این را می بیند که فردی از خانواده و اقوام را در این مسیر ببیند، برای همین لباس مبدل می پوشد تا قابل شناسایی نباشد.
کور ش از دیگر افراد هم می گوید، از آنهایی که برای درمان خانواده اش مجبور شده اند اینجا باشند چون حقوق 600 یا 700 تومانی کفاف زندگی آنها را نمی دهد. البته او از افرادی هم می گوید که حرص و طمع وادارشان کرده این مسیر را پیش بگیرند. از آنهایی می گوید که حتی اقوام خود را هم وارد این بازار کرده اند تا سود کلان ببرند...
کور ش گفت که کسی در این مسیر صاحب کار ندارد و سر دفتران هم قراردادی نمی بندند و برای هر کدام که مشتری ببریم پولمان را می دهد. معلوم است که سر دفتر از این که قسمتی از پولی که حقش است را به ما می دهد ناراحت است، اما می داند اگر اعتراضی کند شاید برای همیشه مشتری به دفترش نرود. کور ش در آخر هم می گوید نامش کور ش نیست و عمدا این نام را انتخاب کرده تا کسی شناسایی اش نکند.
اما آیا سر دفتران از این اوضاع راضی هستند؟!
سکانس منطقی!
خیلی رک و صریح بگویم که هیچ سر دفتری حاضر به صحبت در این باره نشد، از میان چند دفتری که در نزدیکی دادگاه خانواده بودند فقط توانستم کارمند تازه کار یکی از آنها را راضی کنم تا چند کلمه ای با ما صحبت می کند.
او می گوید: سر دفتردار دلش از این دلال ها خون است چاره ای ندارد باید این دلال ها را بپذیرد و برای افرادی که به دفترش می آورند مقداری پول به آنها بدهد، این مبلغ برای هر نفر از 50 هزار تومان تجاوز نمی کند، اما ممکن است گاهی کمتر هم بگیرند. می گوید هم مجبور است به دلال پول دهد و هم از زوجی که طلاق می گیرند طبق توافق دلال کمتر از تعرفه پول مطالبه کند.
گلایه دارد از این که بارها و بارها مشکل را با مسئولان در میان گذاشته اند، اما هر بار فقط چند روز دلالان نبودند و دوباره باز پیدایشان شده. در کنار این صحبت ها اما حرفی تلخ تر می زند!! می گوید عده ای دیگر هم در این راستا وجود دارند که به نوعی خیلی شیک دلالی می کنند...
زورمان نمی رسد سراغ آن دلال های بزرگ برویم که مجوز کرایه کرده اند، زورمان به همان دلال های بخت برگشته ای رسید که جلوی چشمانمان رژه می روند و از زمانه گلایه دارند!! شاید مثل آن جمشید بسم الله و عمو بانکی ای که کسی آنها را ندید.
اینجا سر طلاق زوج ها، عده ای پولدار می شوند. اینجا هستند کسانی که دعا می کنند مجوز طلاق زوج های مراجعه کننده به دادگاه زودتر اعلام شود. اینجا کسانی هستند که سر تعداد زوج هایی که برای طلاق به دفترخانه ها می برند با هم مسابقه می گذارند... اینجا ...
نمی دانم بگویم یا نه، اما اینجا جایی است که کسی دلش برای آن برگ زردی که از درخت می افتد نمی سوزد! اینجا جایی است که کسی نمی پرسد چرا؟ فقط برایش مهم است کجا زندگی زوج هایی که دنبال طلاق هستند خاتمه می یابد؟! اینجا کسی به فکر آمار طلاق و میانگین سن جدایی و علت ها نمی گردد.. همه به دست جوان هایی چشم می دوزند که برگه مجوز طلاق را توانسته اند از قاضی بگیرند... خلاصه اینجا مسابقه ای برپاست مسابقه برای این که بدانند چه کسی زودتر موفق می شود زوجی را مجاب کند تا مهر تنهایی را در محلی که او می خواهد به شناسنامه اش بکوبد...
اینجا صدای گریه بچه ای که به دنبال مادرش می رود، صدای شکستن قلبی که روزی با هزار امید و آرزو همسری را برگزید، صدای پاره شدن زنجیر خانواده و از دست رفتن مهم ترین رکن جامعه شنیده نمی شود! اینجا فقط نرخ کمتر و زرنگی بیشتر جواب می دهد!!
این که چقدر کمتر از تعرفه حاضر به ثبت طلاق هستی و چه کار می کنی؟ دفاتر نزدیک این دادگاه بیشتر از این که ازدواجی را ثبت کنند ، طلاق ثبت می کنند. البته سردفترداران بی تقصیران این ماجرا هستند و دلالان این بازار را راه انداخته اند.
+39
رأی دهید
-5

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.