رحیم عظیمی هنرمند تبریزی که در ده سالگی براثر برق گرفتگی دست هایش قطع شده حالا در بیست و سه سالگی با عشق و پاهایش نگارگری می کند.
محمدرضا علی اشرفی خبرنگار مهر در تبریز در گزارشی از زندگی و آثار هنری رحیم عظیمی جوان تبریزی که در کودکی بر اثر برق گرفتگی دست هایش قطع شده، تاکید دارد که این جوان نگارگر "اراده را در هنرهایش معنا کرده است و با تکیه بر قدرت پاهایش آثار هنری زیبایی خلق میکند که دستها از خلقشان عاجزند."
دی ماه سال 93 در مراسم پایانی نهمین دوسالانه ملی نگارگری نیز از رحیم عظیمی به خاطر شرکت اثرش با نام "چنگ دل" در این دوسالانه تقدیر شد. رحیم عظیمی که حالا بیست و سه سال دارد، متولد روستای عیش آباد مرند است، در ده سالگی دست هایش را قطع شده و پس از آن به مرند مهاجرت کرده و حالا ساکن تبریز است.
خبرگزاری مهر: بعد از گذر از میدان ساعت که هنوز هم گواهی قدمت تبریز است و برج ساعت آن که هر ۱۵ دقیقه با طنین موزون زنگهایش گذر زمان و عمر آدمی را به رهگذران هشدار میدهد، از خیابان مقصودیه میگذرم و در انتهای کوچهای مشرف به مسجد میدان، به منزلگاه جوان معلولی میرسم که اراده را در هنرهایش معنا کرده است و با تکیه بر قدرت پاهایش آثار هنری زیبایی خلق میکند.
در میزنم و جوانی رعنا و قد بلند در را به رویم میگشاید، به جای دست دادن باهم روبوسی میکنیم چون از داشتن هر دو دست محروم است، این جوان همان «رحیم عظیمی» نگارگر معلول است، با خوش رویی تمام مرا به داخل خانه دعوت میکند، خانهای باصفا که بوی دلمههای برگ مو مادر خانه به فضای آن عطر سنت و سرزندگی بخشیده است.
مرا به اتاق کوچک اما باصفایش که تنها جا برای دو سه نفر دارد راهنمایی میکند، اتاقی که بیشتر شبیه نگارخانه است. مداد، قلممو، پالت، کاغذ و زیر دستیها دور تا دور اتاق را پر کرده و کمدی کوچک هم در گوشهای از اتاق گنجینه لوح تقدیرها و جوایز نگارگر معلول است.
چای بابونه خوشرنگ مادر رحیم خستگی راه را از تنم بدر میکند و باهم مشغول صحبت میشویم. رحیم خود را معرفی میکند و میگوید: ۲۳ سال دارم و در روستای عیش آباد مرند به دنیا آمدهام که در ۱۰ سالگی بر اثر حادثهای دستانم را از دست دادم.
حادثهای که باعث شد رحیم دستان خود را از دست دهد
از مادر رحیم در مورد حادثهای سوال میکنم که باعث شده تا دستان فرزند معصومش قطع شود، انگار برایش سخت است که آن روزها را به یاد آورد و بازگو کند ولی این چنین جواب میدهد: آن موقع هنوز در روستا زندگی میکردیم، رحیم با استعداد بود، هم درس میخواند و هم کار میکرد، در آن روز حادثه نیز پیش خودم مشغول بافتن فرش بود که برای بازی کردن با بچهها بیرون رفت.
در حین بازی رحیم را برق فشار قوی گرفته بود که بعد از رفتن به بیمارستانهای مختلف و مشورت با پزشکان همه گفتند باید دستهای فرزندم قطع شود.
مادر رحیم ادامه میدهد: چند ساعتی از رفتن رحیم میگذشت که با صدای جیغ و داد بچههای همسایهها و کمک خواستن آنها هراسان به کوچه دویدم، تا از خانه بیرون آمدم فرزند معصومم را دیدم که روی زمین دراز کشیده و به شدت مجروح شده است.
مادر رحیم آهی میکشد و میگوید: در حین بازی رحیم را برق فشار قوی گرفته بود که بعد از رفتن به بیمارستانهای مختلف و مشورت با پزشکان همه گفتند باید دستهای فرزندم قطع شود، حال عجیبی داشتم و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی سر رحیم بیاید، این سوال آزارم میداد که قرار است آینده رحیم چه شود، بالاخره بعد از چند روز دستهای رحیم قطع شد.
توکل بر خدا، تلاش و پشتکار سه عامل موفقیت نگارگر معلول
در این لحظه اشک از چشمان این مادر دلسوز سرازیر میشود و به بهانه آوردن میوه از اتاق بیرون میرود. رحیم بعد از رفتن مادرش این چنین ادامه میدهد: در بیمارستان بستری بودم و دیگر دست نداشتم، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و بدنم میلرزید، زبانم بند آمده بود و دلهره شدیدی داشتم از اینکه نکند من بمانم و حسرت بدنی بی دست.
رحیم ادامه میدهد: علاقه زیادی به درس و مدرسه داشتم برای همین تصمیم گرفتم با پاهایم بنویسم، چند ماهی گذشت و با تمرین و تکرار زیاد توانستم به خوبی با پاهایم بنویسم و نقاشی کنم.
نگارگر معلول که حالا میخواهد پا جای پای استاد کمالالدین بهزاد بگذارد، میگوید: بعد از آن حادثه، چند سالی گذشت و به جهت مسائل پزشکی و درمانی، با خانواده به مرند و سپس به تبریز آمدیم و در این خانه استیجاری ساکن شدیم. دیپلم را گرفتم و در رشته نگارگری دانشگاه صنایع دستی تبریز مشغول به تحصیل شدم.
برایم خیلی سخت بود که با این شرایط کنار بیایم ولی روز به روز به انگشتان پاهایم مسلطتر شدم و توانستم با پا بنویسم و نگارگری کنم.
برگزیده ویژه نگارگری بیست و یکمین جشنواره هنرهای تجسمی جوانان کشور ادامه میدهد: اوایل کار اذیت میشدم؛ کار کردن با پا خیلی سختتر از دست بود، باید زیاد تمرین میکردم ولی به خوبی میدانستم که میتوانم این کار را انجام دهم. برایم خیلی سخت بود که با این شرایط کنار بیایم ولی روز به روز به انگشتان پاهایم مسلط تر شدم و توانستم با پا بنویسم و نگارگری کنم.
روزگارش کاغذ نقاشی است و قلممو و آبرنگ، عامل موفقیتش را سه چیز میداند: توکل بر خدا، تلاش و پشتکار، از علاقهاش به نگارگری میگوید و ادامه میدهد: نقاشی کشیدنم با پا به خاطر عشق و علاقه است، البته انتظار فروش این آثار و کسب درآمد را نیز دارم چراکه این تنها هنر و کاری است که میتوانم انجام دهم و هزینههایم را تامین کنم.
هنرمند جوان منبع و حامی مالی ندارد
از رحیم که چند ماه پیش در نهمین دوسالانه ملی نگارگری ایران تقدیر ویژهای از او شده است، درمورد مشکلاتش سوال میکنم که این چنین جواب میدهد: سختیهای این راه آزارم میدهد به خصوص اینکه منبع و حامی مالی ندارم، تهیه ابزار لازم برای نقاشی پول میخواهد و اگر آبرنگ و قلممو نداشته باشم باید قید نگارگری را بزنم.
سختیهای این راه آزارم میدهد به خصوص اینکه منبع و حامی مالی ندارم، تهیه ابزار لازم برای نقاشی پول میخواهد و اگر آبرنگ و قلممو نداشته باشم باید قید نگارگری را بزنم.
از جایش بلند میشود و با پا تخته نازک زیر دستی را از آن طرف اتاق میآورد، بعد به ترتیب قلممو، آبرنگ و کاغذ را؛ اجازه نمیدهد کمکش کنم و اصرار دارد که خودش کارهایش را انجام دهد. بالاخره همه ابزارهای مورد نیازش را در گوشهای جمع میکند و مینشیند و مشغول نگارگری میشود. طرحی نیمه تمام دارد و روی آن کار میکند؛ نقاشی نیمه تمام او ذوالجناح اسب باوفای سیدالشهدااست.
با دیدن طرح و تلاش رحیم با پاهایش برای نگارگری ذوالجناح حس غریبی وجودم را دربرمیگیرد، از این طرح زیبایش تعریف میکند و میگوید: وقتی قطرات خون ذوالجناح را رنگ آمیزی میکردم چنان حال عجیبی داشتم که چند دقیقهای گریه کردم و از خدا برای تمام بیماران شفا خواستم.
مادر رحیم دوباره به اتاق بر میگردد و از او در مورد آرزوهایش برای فرزند هنرمندش می پرسم که این چنین جواب میدهد: بزرگترین آرزویم در دنیا این است که رحیم را در لباس دامادی ببینم، از خدا میخواهم به زودی شرایطی فراهم شود که رحیم بتواند ازدواج کند.
معلولان استعدادهای خاصی دارند که باید از آنها حمایت ویژهای شود.
مادر است دیگر، حرف که میزند چشمانش پر از اشک شوق میشود و با لبخندی بر لب میگوید: معلولان استعدادهای خاصی دارند که باید از آنها حمایت ویژهای شود.
هنر رحیم تنها به نگارگری با پا ختم نمیشود، او یک دست نوشته که نه، یک پانوشته با خطی نستعلیق برایم مینویسد با این مضمون که: مسئولان لطفاً معلولان را دریابید و حمایتشان کنید.
روزنامههای کف اتاق که چاپ امروز است ذهنم را مشغول میکند و از رحیم در مورد آن روزنامهها میپرسم که میگوید: خودم آن روزنامهها را میخوانم. میگویم چطور که روزنامهای را با پا برمیدارد و همزمان با حرکت دادن انگشتان پا روزنامه را ورق میزند. رحیم تلفن همراه لمسی نیز دارد و هر از گاهی با انگشتان پای راست با تلفنش مشغول میشود.
به اتاق دیگری میرویم که رایانه رحیم در آنجا و روی میز است، تعجب میکنم و از او در مورد نحوه کار کردن با رایانه میپرسم که روی صندلی مینشیند و با پای راست موشواره را میگیرد و با یکی از انگشتانش کلید چپ و با آن یکی کلید راست ماوس تق تق صدا میدهند، از انگشت وسطی پا نیز برای حرکت دادن غلتک وسط ماوس استفاده میکند. کار کردنش با ماوس واقعاً سریع است، بعد شروع به تایپ کردن با انگشتان پا میکند.
بالاخره بعد از چند ساعت هم صحبتی، با رحیم و مادرش خداحافظی میکنم. زندگی رحیم با مفاهیمی که در ذهن دارم متفاوت است. گاهی ساده و گاهی پیچیده! به سادگی صمیمیت و صفایی که فضای خانه این خانواده را پرکرده و به پیچیدگی هنرهایش که پُر از رمز و راز زندگی و حس قدرت خدا است.
خیابان مقصودیه را که به سمت میدان ساعت طی میکنم، نگاهم به دستان رهگذران متفاوتتر است، حالا خوب میدانم که دست دل گیراتر و توانمندتر از هر دستی است، حتی اگر دو دست هم نداشته باشی.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان