سایت دولت بهار منتسب به هواداران محمود احمدی نژاد در یادداشتی به قلم عبدالرضا سلطانی نوشت: برزخ انتخاب اولویت، بد برزخیست. نمی دانی تقصیر را متوجه تیزهوشی فلانی و دار و دسته اش کنی یا کُند ذهنی اینطرفی ها. این اولین قدم برای شروع کار است. حقیقتا تخمین عمق نافهمی این جماعت و زرنگی آن جماعت، کار آسانی نیست. هرچقدر اینها گیج و برخی اوقات گُنگ تشریف دارند، آن طرفی ها زبل و بلا هستند. جان به در بردن فلانی از توفان های خرداد و دی 88 مهم است، اما نه به قدر فاجعه ای که شبه خودی ها در توهم کسب غنیمت رقم زدند و تنگه ی مردانگی را خالی کردند.
شبکه شیطان تا ذبح شخص ابلیس در روز موعود، فرماندگانی دارد، منتهی باید ابتدا به حال آنهایی که به ندای ابلیس ها سپر انداختند و از پشت خنجر زدند، اندکی رسیدگی کرد.
نمی شود آنطرفی ها را از شیطنت بازداشت، آنها با علم و یقین راهشان را انتخاب کرده اند، اما شاید بشود اینطرفی ها را با چند کلمه حرف حساب به راه آورد، هرچند هنوز خیلی هاشان گمان می کنند در راهند و تو منحرفی.
در هرصورت بخش اعظم آنها نیت شان پاک است، و تکلیف است علی رغم همه لج بازی و یکدنگی آنها، به نتیجه فکر نکرد. باید حقیقت را نیش کرد، به عمق ذهنشان فرو برد و با همه دردی که ممکن است متحمل شوند، به جانشان نشاند. دوا از خداست، شفا هم از خداست. تو فقط می توانی نقش یک سُرنگ را ایفا کنی. همین و بس. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء.
شده اند مثل عجوزها. آه سرد می کشند و نفرین می کنند. معلوم نیست از این بیخ خانه نشستن و حرف بی ارزش زدن چه سودی برده اند. وقتی به عقب می نگری، می بینی که گذشته مشعشعی هم ندارند، فقط یک مدت خیال برشان داشته بود که کسی شده اند. تقاص که می گویند همین است دیگر، شاخ و دم که ندارد، دارد؟! خانه نشینی، تقاص خانه نشانی است. به همین سادگی.
بفهمند که ناشکری کردند و نعمت از کفشان رفت، شاید راهی برای نجات باشد، اما وقتی می شنوی که هنوز به جان آن مرد نفرین می کنند و او را منشاء این وضعیت می دانند، همه وجودت را ترس می گیرد که نکند به "سرطان جهل مرکب" گرفتار شده باشند. اگر این باشد، دیگر شیمی درمانی هم چندان فایده ای ندارد، هلاک می شوند در حالی که بر گمان اشتباه، راه اشتباه و هدف اشتباه، جان میدهند.
هنوز ذهنشان مسموم است. مسمومِ شنیده ها و شنوده های زهرآگینی که از دهان خودی نماها بیرون آمد. اصلا همین چرندهای بی سند، قلعه دی ماهشان را به نسیم فتنه گرانِ مغلوب ویران کرد.
وقتی یابوی فراموشی، همچون خر شیطان، یاد روزهای کفن پوشی و موتور سواری و چماق بدستی را از خاطرشان برد، خیلی بعید نبود اصلا نفهمند برندِ استقلال و شرافت سلطه ستیزی، چه گوهر کم یابی بود که اینگونه نقد و مفت به چنگشان آمد. البته اگر پای صحبت هایشان بنشینی هنوز هم در این توهم فانتزی هستند که آن مرد را آنها روی کار آوردند، منتهی هنوز متوجه نشدند که چرا دیگر نتوانستند از این شاهکارها بکنند و الان اسمشان را گذاشته اند چند درصدی!
اصلا همین است که می گویم آدم حقیقتا دلواپس اینها می شود که نکند فردا روزی شمشیر نقد را به سمت دیگری بگیرند و به اسم دفاع از جایگاهی، اصل کاری را به جرم عدم دفاع از چنین و چنان، زیر تیغ نقد بکشند و همه را به خاک سیاه بنشانند. هر که نداند، ما می دانیم همین حالا چه تکه پرانی هایی که نمی کنند در این محافل دورهمی!
جالب است! فحش شده بود نقل و نبات سایت ها و خبرگزاری ها و روزنامه هایشان. شنیده شده...، منابع مطلع گفته اند...، برخی شنیده ها...، همه اش هم به یک دروغ شاخدار از جریانی مخوف و توهمی ختم میشد که معلوم نبود کیست و کجاست! یکی دیگر داشت روزی 18 ساعت جان می کند، اینها داشتند نانش را سق می زدند، تازه طلبکار هم بودند و فحش هم میدادند! یکی نبود بگوید "شما دیگه چرا اخوی؟!"
وقتی صدقه سر آن مرد، از بحر طویل منتهی الیه جنوب شهر گذشتند، به فرمانیه و الهیه و فرشته رسیدند، خیلی چیزهایشان را باد برد، از ریش و سبیل گرفته تا مرام و معرفت و فهم و بصیرت. نمیدانم مشکل از عصای موساست یا هوای مرطوب میان دو آبدیواره. حقیقتا عجیب است که سرنوشت نجات از هلاکت توسعه ی فرعونی، می شود ایرادهای بنی اسرائیلی و گوش ها و چشم های مات و مبهوتِ گاو سامری.
صدقه سر آن مرد، موتور گازی هایشان شد شاسی بلند و بنز و بی ام دبیلو. تا دیروز رنگ نفت را فقط توی چهارشنبه سوری ها می دیدند، حالا شده بودند تاجر نفت و مشتقات.
زیرپله ای هایشان هم شد پنت هاوس و دفتر و دستک و حزب و جبهه. به خاطر آوردن برچسب چماق بدست و شیشه شکن پیشکش، کاش این عشوه ی حال متغیر کنِ جبهه فرهنگی را لااقل خراب نمی کردند.
صدقه سر آن مرد، از زیارت ماهی یکبارِ شاه عبدالعظیم و سالی یکبار مشهد، رسیدند به سفرهای آخر هفته ی شمال و سالی چندبار دبی و آنتالیا و جاهایی که...! بماند.
کاری به این ندارم که از موتور گازی و کفن دو تیکه رسیدند به جت اسکی و دید زدن مایوهای دو تیکه، آن هم در سواحل مدیترانه و جزایر استوایی، از این متحیرم که با این همه مُهرهای عوضی که در صفحات پاسپورتشان نقش بسته بود، چطور و با چه رویی برای مادر چاوز غیرتی میشدند.
کار آفتاب داغ سواحل قناری بود یا اثر معجون های آنچنانی، مهم نیست، مهم این است که در حال آفتاب گرفتن با بدن عریان و کرم مالیده، جو امر به معروف گرفتشان و یاد پیراهن سفید آن مرد افتادند. یادم باشد بپرسم هنوز پیراهن سیاه اهدایی این جماعت در موزه هدایا هست یا نه، اگر هست این روزها بدجوری به آن احتیاج پیدا کرده اند، برای شان بازپس بفرستیم.
میخواهم از اینها گذر کنم، اما واقعا سخت بود که ببینی یک نفر، یک تنه، مظلومانه و به تنهایی، دارد جور یک عده مفت خور را می کشد و بی پشتوانه در حیات خلوت دشمن، جهنم به پا میکند، اما در عوض، فلانی ها، مغز ملت را مثل آن معجون های استوایی مُک می زدند و از توهم مدیریت دنیا گلایه می کردند! حالا آن شیخِ کُند ذهنِ مفتون این حرفها را میزد، میگفتی اثر پول های شهرام خان است، اینها چه مرگشان شده بود!
چطور می شود اینقدر گیج بود که تفاوت مابین جنگیدن در عراق و سوریه و فلسطین و لبنان و یمن و بحرین و افغانستان و پاکستان را با بر هم زدن تعادل دشمن در ونزوئلا و آرژانتین و اکوادور و بولیوی و کوبا و کف خیابان های نیویورک و اروپا و ... متوجه نشد.
نمیدانم اصلا ملتفت هستند که از ایجاد جرقه بیداری در اذهان مسخ شدگان غرب، که به اغتشاش در خیابان های نیویورک و اتحادیه اروپا منجر شد و در قواره جنبش عدالت طلب 99% تبلور یافت، به جایی رسیده ایم که حالا برای عدم ورود جاسوسان غربی به مخفی ترین سایت های کشور، باید وعده ی نسیه سرب داغ بدهیم!
دنیای کوچکی است. وقتی تو قدر کسی را ندانی که با طرح چند سوال و ایجاد چالش، دشمن خونخوارت را به خواری و فلاکت انداخته، به گونه ای برایت هولوکاست حقیقی را راه می اندازند که حتی در مخیله ات هم نگنجد. حالا باید لولو خُرخُره عمو سام را که مثل زنبور دور خانه ات می چرخد دفع کنی و البته که از ردیف بودجه های جنگ نرم و مبارزه فرهنگی دیگر خبری نیست. هست؟!
چطور می شود اینقدر عقیم بود که نفهمید وقتی جنبش عدم تعهد با آن عظمت، با حضور آن همه عضو دائم و ناظر، می آید و در پایتخت کشورت برگزار می شود، یعنی در جنگ پارادیم ها، این تویی که حالا دست برتر را داری. این تویی که داری دنیا را مدیریت میکنی. این تویی که قدرت های پوشالی را به انزوا کشانده ای. و البته این ها مهم نبود، مهم سکه و دلار بود. برنامه فضایی و موشکی و هسته ای و نانو تکنولوژی و بایو تکنولوژی، زیست فن آوری و ...چه اهمیتی داشت، مهم قیمت گوجه و سیب زمینی و برخی میوه های فصلی بود، همان هایی که آن روز سه کیلو فلان مقدار می خریدند و حالا نیم کیلو و ربع کیلو فلان مقدار!
یعنی وقتی به یاد شب نخوابی های برخی در صف های طویل ماکارونی و پودر تاید می افتم، خیلی از گیج شدن بعضی ها در فهمیدن تفاوت لغات فرعی و انحرافی، تعجب نمی کنم.
پول زیادی و سر بی دغدغه، بهانه میزاید. ماشین های دهه پنجاه و شصت شان شده بود اُتل های خارجی و آنچنانی، برای ما سهام بازی شده بودند، وقتی هم میگفتی چه خبر از بازار؟! میگفتند: خراب! افتضاح! لعنت بر ...! ای تُف...! وقتی میگفتی از تالار شیشه ای چه خبر؟! میگفتند: همه ش حُبابه! سقوط! افتضاح! حالا بخورند! نوش جانشان! این روزها گویا سراب جایگزین حباب شده!
بگذارید اندکی رُک با این جماعت پر ادعا صحبت کنم. مشکل عوض شدن نبود، عوضی شدن بود.
بُن را نردبان دیدند. دوباره یابوی توهم برشان داشت و بردشان به ایستگاه مهندسی و اداره کشور. به خیالشان خواستند از شر نردبان خلاص شوند، نفهمیدند که بن بریدند و لگد زدند به بختشان.
آنها می گفتند جریان انحرافی. اینها هم می گفتند جریان انحرافی.
فلانی آن تهمت را می زد و آن بی حساب را میگفت، ملالی نبود، ما گفته بودیم که از چپ و راست آنها منحرفیم. راستش را بخواهید این را هم ما نگفته بودیم، امام مان گفته بود. جانشینیش هم گفته بود. منتهی اینکه چه شد اینها به ما گفتند انحرافی، خیلی جای سوال داشت. نگو داستان جای دیگری رقم خورده بود. رفته بودند توی تیم اشراف. ما هم این وسط دنبال نخود سیاه و نقطه ثقل اشتراک نظر این دو طیف به ظاهر متضاد می گشتیم. نگو خر شیطان کار خودش را کرده و ما غافلیم.
بن را بریدند، انقلاب را هم به ریل قبلی خودش بازگرداندند، حالا هم دیگر رویشان نمی شود بگویند جریان انحرافی چه شد و کجا رفت. حقیقتا آدم خیال می کند که نکند واقعا اینها سحر شده بودند که این همه نامربوط میگفتند.
گازنبر ناشکری و غوطه ور شدن در بحر اشرافیت، کار خودش را کرد. مدعیانِ روی کار آوردنِ آن مرد، در عرض سه سوت، مات شدند. به همین سادگی، به همین خوشمزگی. حالا هی ناله و نفرین کنند.
صدای نکره شان را به آسمان بلند می کنند و هی به سینه می کوبند و نفرین می کنند. نمی دانم چرا نمی فهمند که با این هیبتی که دوباره به صورت ماقبل برگشته، کجایشان به قناری های بُق کرده ی در قفس می خورد که از رفتن بهار و آمدن زمستان می نالند. وقتی به خاطر می آورم که حتی به کلمه بهار حمله کردند، خنده ام می گیرد که چطور رویشان می شود از زمستان هسته ای دم بزنند. خودشان خواستند، خدا هم آنچه را صدا کردند، آنچه را طلب کردند، داد.
حالا هی بنشینند و آه بکشند، یا به جان فلانی نفرین کنند، مگر تا افکار درهم و برهم خود را اصلاح نکنند، می توان از خدا توقع معجزه بیرونی داشت؟!
همیشه همین گونه بوده، فقط به فکر نشستن و انجام دادن کارهای بی ثمر و بی ارزشند. جالب آنکه وقتی به کنایه، "بی ارزش" بودن این دو کارشان را یادآور می شوی، باز هم آنچه نصیبت میکنند خشم و است تهمت نخ نما و تاریخ مصرف گذشته انحراف. هنوز هم گویا گرمند و نفهمیده اند که چه بر سرشان آمده.
آه سرد این جماعت پرمدعا همانند لعن و نفرین شان بر "فلانی" هیچ فایده و ارزشی ندارد، نه روزهای غنیمتی و با ارزش انقلاب به این سادگی ها تکرار می شود، و نه لعن و نفرین های "عجوز وار" تاثیری بر واقعیت تلخ این روزها خواهد داشت.
خدای بهار شاهد است که اگر چهار فاکتور گوش سنگین، ضخامت پوست، کج تابی همچنانی و احتمال تکرار فضاحت خودزنی دوباره آنها نبود قطعا لزومی نداشت که گندکاری شان را هی بر سرشان چماق کنیم و به رخ شان بکشیم، منتهی تجربه جمل ها و صفین ها نشان داده که دُز کج فهمی جماعت ساده اندیشِ ظاهر نگر، می تواند این چرخه تسلسل را تا آخر عمر ما، به نفع شیطان، بچرخاند و ما که نمی خواهیم حسرت به دل بمیرم، می خواهیم؟! پس بهتر است بنشینیم و اندکی فکر کنیم، که چه کردیم! چه نعماتی را ندیدیم! چگونه ناشکری کردیم! چرا گول دنیا را خوردیم! به خود خدا، یک ساعت اندیشه در چرایی این وضعیت، به از هفتاد سال زار زدن در محرابی که زیر خیمه ذلت پهن شده.
یا این وضعیت را تقاص و کفاره می دانیم و توبه می کنیم، یا آنکه آنچنان سیلی خواهیم خورد که صدایش در کل تاریخ بپیچد. شاید هنوز دیر نشده باشد، شاید بشود کاری کرد...
اینجا دو راهی توبه و هلاک است، برای انتخاب فرصت چندانی نیست.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان