ساختمان “لاستیک دنا”، تازهترین مکان حقخواهی ستمدیدگان از حکومت+ عکس
+125
رأی دهید
-3
تقاطع: شماری از فعالان سیاسی و حقوق بشر، و نیز خانوادههای زندانیان سیاسی، در سه هفتهی گذشته، صبح روزهای دوشنبه در مقابل ساختمان لاستیک دنا در میدان ونک تهران، تحصنهای اعتراضی برگزار کردهاند.محمد ملکی، محمد نوریزاد، گوهر عشقی، خانواده سعید زینالی، و خانواده امید علیشناس، از جمله افرادی هستند که در این تحصنهای اعتراضی شرکت دارند.
علت انتخاب ساختمان لاستیک “دنا” از سوی تحصنکنندگان، تعلق آن به محمد یزدی، رییس کنونی “مجلس خبرگان” و رییس اسبق قوه قضاییه جمهوری اسلامی است.
دکتر محمد ملکی، نخستین رییس دانشگاه تهران بعد از انقلاب بهمن ۵۷ دربارهی علت حضور خود در این تحصن هفتگی به وبسایت “هرانا” میگوید: «این تحصن هم در اعتراض به ممنوعالخروج بودنم است و هم باز پس ندادن اموالی که موقع بازداشت توقیف کرده بودند مثل صد جلد کتاب، موبایل، کامپیوتر و امثال آن که هرچقدر تا کنون پیگیری کردیم بیفایده بوده است.»
آقای ملکی با بیان اینکه «ممنوعالخروجیاش از سوی سپاه پاسداران صورت گرفته»، اضافه میکند: «چارهای جز تحصن پیدا نکردیم و تا وقتی به حقمان نرسیم این کار را ادامه خواهیم داد.»
او انتخاب ساختمان “لاستیک دنا” به عنوان محل برگزاری این تحصن را نیز اینگونه توضیح میدهد: «این ساختمان قبلا لاستیکسازی بود و طی یک روند عجیب تعلق گرفت به شیخ محمد یزدی. ما که بخشی از اعتراضمان به چپاول اموال بود اینجا را انتخاب کردیم که یک اشارهای هم به این چپاولگریها داشته باشیم.»
وی در پایان با تاکید بر اینکه «این یک اعتراض شخصی نیست»، میگوید: «افراد زیادی هستند که یا ممنوعالخروجند یا به شیوه مشابه حقوقشان ضایع شده است. این اعتراض مسالمتآمیز میتواند اعتراض از سوی همه کسانی باشد که به طرق مختلف حقوقشان از سوی صاحبان قدرت نقض شده است.»










روایت آقای نوریزاد از تازهترین تحصن این گروه در روز دوشنبه (۵ مرداد-۲۷ جولای)خوف و خفت و خُفتن
یک: عصر دیروز – چهارشنبه – در اعماق منطقه ی پیروزیِ تهران به دیدن خانواده ی " آتنا دائمی" رفتم. دختر جوانی که سه صفحه ی تمام برایش جرم تراشیده اند یکی از دیگری خنده دارتر. مثلاً بازجو رمز صفحه ی فیسبوکش را خواسته و آتنا نداده، می بینی بازجو به قاضی امر فرموده بنویس: پنهان کردن آلت جرم. و قاضی نیز همین را در کنار جرم های خنده دار دیگری که بازجو برای آتنا تراشیده، در رأی نهایی جای داده است. یادم هست در روزهایی که هم کوبانی در معرض یورش وحشیان داعش بود و هم غزه توسط اسراییلی ها بمباران می شد، من و خیلی ها در چندین نوبت رفتیم جلوی دفتر نمایندگی سازمان ملل در تهران و نوشته ای را بالا گرفتیم به نشانه ی همدردی و اعتراض. می بینی از میان آن همه مردمی که به آنجا رفته بودند، بازجو و قاضیِ مأمور و معذور، بند کرده اند به این دختر بی نوا و برایش جرم تراشیده اند اینجور: ایستادن بدون مجوز در مقابل دفتر نمایندگی سازمان ملل و حمایت از مردم کوبانی. بعدش این جرم ها را که جمع بسته اند شده: چهارده سال. ناقابل است.
من تجسم می کنم چهارده سال بعد را که نه این رهبر در قید حیات هست و نه نوری زاد و نه جنتی و نه هاشمی و نه مکارم شیرازی و نه صافی گلپایگانی و نه نوری همدانی و نه عسگراولادی بازرگان و نه شیخ محمد یزدی و نه فلاحیان قاتل و نه جلال الدین فارسی آدمکش و نه بسیاری از اینهایی که برای دو روز زندگی و دو روز شهرت و دو روز مبسوط الید بودن زدند و مردم را کشتند و اموالشان را روبیدند و ناراضیان را به اعماق سکوتی مخوف و کوچی ناگزیر فرو فشردند. چهارده سال بعد، آتنا را می بینم که خندان تر از امروز از زندان بیرون می آید در حالی که بسیاری از قداره کشان و مال مردم خورها در زیر خاک پوسیده اند یا آنان که مانده اند در نوبت رفتن اند یک به یک. خود آتنا نیز مثل خیلی ها که آمده اند و رفته اند، خواهد رفت. منتها به پیشانی آتنا که می نگرم، جز پاکی و درستی و ادب بر آن ردی نمی بینم، و به پیشانی گنده های این نظام که می نگرم، جز ظلالت و نفرت و ظلم و بی ادبی.
به پدر و مادر و خواهران آتنا گفتم: سرتان را بالا بگیرید که آتنا را جز پاکی و پاکدامنی و فهم و شایستگی هیچ نیست. آنانی سرشان را از شرم فرو ببرند که بر حقوق حتمیِ مردم پای می کوبند و اموال بی زبان مردم را می چرند و همچنان خود را آیت و نشانه و نور چشمیِ خدا می دانند.
دو: روز دو شنبه بود و روزِ لاستیک دنا. به محل که رسیدم دیدم پیش از من بانو گوهر عشقی – مادر ستار بهشتی – و آقای نعمتی در سایه ی دیواری ایستاده اند. رفتیم و سرِ جایمان ایستادیم و نوشته هایمان را بالا گرفتیم. پرچم بانو نیز مثل همیشه عکس ستارش را به سینه نشاند. مردم رهگذر می آمدند و دقیقه ای می ایستادند و عکس می گرفتند و می رفتند. بعضی هاشان جلو تر می آمدند و خوش و بشی می کردند. بانوانی نیز با چشمانی اشکبار صورت گوهر بانو را می بوسیدند و خود را شریک غم وی می دانستند. گوهر بانو یک نفس ردیفی از سخنان هماره اش را برای مردان و زنان پرسشگر باز می گفت: بچه ی مرا دو ساعته بردند که برش گردانند چهار روز بعد جنازه اش را تحویل من دادند. من از هیچ کس نمی ترسم. نه از رهبر نه از اطلاعات نه از سپاه. من تقاص خون بچه ام را می خواهم. من که راضی نیستم مادری دیگر مثل من سیاه پوش شود. می نویسم که قاتل پسرم را می بخشم. اما باید دادگاهی علنی تشکیل شود تا همه بدانند در این دستگاهها با بچه های ما چه می کنند. من آبروی اینها را خواهم برد. در همین هنگام دختری جوان با چند دسته گل رز آمد و روی گوهر بانو را بوسید و به من گفت: به شوق شماها آمده ام. خرم آبادی ام.
سه: حضور مردم در اطراف ما کم می شد و زیاد می شد. آنجا گذرگاهی است پر رفت و آمد. معمولا در اینجور صحنه ها، تصور مردم بر این است که این زن ها و مردهای کاغذ به دست، یا خل و چل و دیوانه اند یا بنای کاسبی و گدایی دارند. نیکبختانه کسی از مردم به این دو صورت به ما نگاه نکرد. کمی بعد در میان شلوغیِ رفت و آمد مردم، دکتر ملکی را دیدم که عصا زنان از آنسوی خیابان به سمت ما می آید. با دیدن وی به سویش دویدم و روی گلش را بوسیدم. این پیرمرد، پرچمی است برای این که فردا در تاریخِ این روزهای تاریک و سیاه ما بنویسند: اما هنوز غیرت نمرده بود.
چهار: دوستان و همراهان همیشگی یک به یک آمدند. پدر سعید زینالی نیز آمد و برگه ای را بالا گرفت که بر آن نوشته شده بود: سعید من کجاست؟ من از رهبر شکایت دارم. مادر امید علی شناس نیز آمد و تابلویش را که آزادی پسرش را در آن خواسته بود بدست گرفت. مردمِ تماشاگر زیاد شدند. از جناب سرگرد خبری نبود و مردم پشت سر هم فیلم و عکس می گرفتند. یکی می گفت: این عکس را می فرستم برای همه. یکی می گفت: این کار شماها فایده ای نداره. دیگری می گفت: کار کارِ انگلیسی هاست. یکی دیگر می گفت: خودتان را خسته می کنید. یکی می گفت: آخوندها سوار خری که شدند پیاده نمی شوند. جالب این که: همگی به احترام در ما می نگریستند و از اراذل و اوباشی که مسئول اکسیژن رسانی به جریانِ جاریِ جهالت اند، خبری نبود.
پنج: جناب سرگرد در لباس شخصی و بیسیمی که داشت سر رسید و فوراً گزارش داد و تعداد ما را بر شمرد و چند و چونِ نوشته های ما را نیز به مسئول خود خبر داد. این جناب سرگرد احتمال می دهم نوشته های پیشین مرا خوانده بود و دانسته بود که من گفته ها و رفتار وی را ریز به ریز می نویسم. شاید به این خاطر بود که اصلاً به من نزدیک نشد و دورا دور به آنانی که عکس می گرفتند بند می کرد و در جایی دورتر با مأموران لباس شخصی که تعدادشان از حد متعارف زیادتر شده بود جلسه ی ای ترتیب می داد ایستاده.
شش: بانویی آمد که کارش کندو داری بود. هزار مرد بود این بانو. رشید بود و فهیم و با جرأت. جناب سرگرد به وی اشاره کرد که از آنجا دور شود. این بانو آنچنان محکم گفت: فعلاً هستم، که جناب سرگرد پذیرفت که با یک آدم معمولی طرف نیست. این بانو با کمی شرم و تردید از من پرسید: به نظر شما این کار شماها فایده ای دارد؟ گفتم: ما در تاریکی شمعی افروخته ایم. حالا اگر چراغ ما نورافکن نیست یا توش و توانش محدود است، این محدودیت، روشنایی شمع ما را که منکر نمی شود. بضاعت ما به همین اندازه است. این بانو سری به تآیید تکان داد و از قول کنفوسیوس گفت: به تاریکی فحش نده. اگر می توانی مشعلی بیفروز.
هفت: مادر سعید زینالی نیز آمد. این بانو با کمر دردی که داشت آمد تا به ما بفهماند: یک زن می تواند سنگ هایی را از پیش پا بردارد که میلیون ها نفر از تکان دادنشان عاجزند. دانشجویان و کارمندان و بی کاران ما را دوره کرده بودند و به اشاره ی جناب سرگرد متفرق می شدند. جناب سرگرد با جمعی از مأموران لباس شخصی دورهم جمع شدند و نمی دانم در باره ی چه با هم گفتگو می کردند. به محسن شجاع گفتم: این اوباشان موتور سوار ما چند نفر را می توانند لقمه ی چپ شان کنند در یک یورش. محسن گفت: می توانند اما جلوی چشم این همه مردم. و این شاید برایشان کمی هزینه داشته باشد. جناب سرگرد در بیسمیش گزارش داد: ده نفرند. پنج زن و پنج مرد.
هشت: یکی که سرو وضعی بسیجی داشت جلو آمد و رو به من گفت: جمع کن این بساط را نوری زاد. تو که از خود این رژیمی. به وی گفتم: مگر نمی گویی از خود رژیمم؟ پس برو و بگذار به کارم برسم مزاحمِ مأموریت من نشو. این را که گفتم خاموش شد. چه داشت بگوید؟ دکتر ملکی حالش خوب نبود. باید می رفتیم. ده دقیقه به دوازده ظهر مانده بود که دکتر ملکی را نشاندم داخل یک تاکسی و گوهر بانو را سپردم به دوستی که از شهریار آمده بود. جناب سرگرد به من نزدیک نشد. من نیز هر چه از وی نوشتم دورا دور بود. مگر این که این دوشنبه سخنی و رفتاری دیگر با وی باشد.
نه: تخریب مسجد و نمازخانه ی سنیان در تهران، بیش از آنکه گزشی در تن و بدن سنیان بیندازد، آدم را به یاد امام جمعه ها و آیت الله های خودمان می اندازد که مثلاً جناب جنتی در تهرانِ دوازده میلیونی به نماز می ایستد با چهار هزار نفر. ضمن ابراز شرمندگی، به هموطنان سنی ام می گویم: عزیزان صبور باشید. یک روزی در همین نزدیکی ها خودمان در تهران برای شما مسجدی می سازیم با شکوه. و خودمان بر گلدسته هایش برق می اندازیم. و می گویم: تخریب نمازخانه ی شما سنیان، فراتر از گمان بی خردانه ی عمله های این نظام هردمبیل، بیش از آنکه شما را به انزوا در اندازد، شما را در وسطِ معرکه ی مظلومان و بی پناهان بر زمین می نشاند. آنان به گمان باطل خود نمازخانه ی شما را خراب کردند، بی آنکه بدانند با هر کلنگی که بر دیوارهای آن می کوبند، یکی از آجرهای برقراری خود را بیرون می کشند بلاتردید.
ده: من خودم یک چند وقتی است که درگیر یک مسئله ی شخصی ام. من باید هرطور شده گذرنامه ام را بگیرم. نمی دانم چرا مرا ممنوع الخروج کرده اند. من در خارج از کشور چه می توانم بکنم که در داخل نمی کنم؟ و یا مگر من مشتاق اینم که سفر کنم و دنیا را بگردم و به کشورم بازنگردم؟ و مگر نوری زاد در خارج از کشور بقدر یک هزارمِ اینی که در داخل می نویسد و سخن می گوید و منتشر می کند، می تواند منشأ اثر باشد؟ من بارها گفته ام و نوشته ام که هرگز این " درکنار مردم بودن" را با دنیا عوض نمی کنم. من اگر به خارج از ایران سفر کنم، یک ماه بعدش فی الفور به آغوش وطن بازخواهم گشت. منتها اوضاع شخصیِ من بگونه ای است که باید به عزیزانم سر بزنم. باید. وحتماً باید. دارم به این فکر می کنم که یک تنه در جایی - نمی دانم کجا - بست بنشینم شب و روز برای رفع ممنوع الخروجی ام. شاید یک چند وقت دیگر خبری پیچید که فلانی زده به سیم آخر. هرچه بادا باد. مرگ یک بار و شیون یک بار. با نگاه به صورت جماعتی از سران نظام، یک جور احساس ناخوشایندی در من پای می کوبد. احساسی در مجاورتِ تحقیر. که یعنی آیا مثلاً معدل شعوری که در این کشور دست بدست می شود، خروجی اش باید بشود این نمایندگانی که در مجلس شورا و مجلس خبرگان به خوف و خفت و خفتن دچار شده اند؟ نه، من کاری به این معدل و خروجی اش ندارم، من شاید زدم به سیم آخر.
محمد نوری زاد
نهم مرداد نود و چهار - تهران
نهم مرداد نود و چهار - تهران
۴۱

karaji - کرج ، سوئد
زنده باد انسانهایی که یک جایی از بدنشون خیلی بزرگتر از کله گماشتگان حکومته و با وجود خفقان و تهدید هنوز به اصل حق پایبندند .
1
46
شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۶
۶۰

farokhzad - کنت، انگلستان
کمک نکردن و نپیوستن به این مخالفین نظام یعنى خیانت روى صحبتم با انهای هست که ادعا میکنند ما عزادارى میکنم براى گرفتن انتقام خون حسین حالا بماند این حسین خودش ٢٤ سالگى بهمراه سپاه عرب در گرگان چقدر هموطنان یکتا پرست مان را کشت !!! ولى شما براى او هم دروغ میگوید همش رَیَا هست مگر نمیگید براى دفاع از مظلوم هست چرا به این مظلوم هاى این زمان خودتان کمک نمیکنید در اخر از تمامى هموطنان با غیرتم میخواهم اینها را تنها نگذارید با همان پلاکارد سونامى دزدى هاى نظام اخوندى بروید در کنار انها حق گرفتنى است به حرفهاى ان خواننده وطن فروش داریوش گوش ندید این خائن زمان شاه کم خیانت نکرد به ایران که درست در سال ١٣٨٨ جوانان امدن تا حق شان را بگیرند شعر میخواند اخرین سنگر سکوته یکى نیست بگه حالا سکوته؟! چرا این اراجیف را در زمان شاه نمیخواندى مرتیکه بى خاصیت
8
34
شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۰
۶۵

عموعقلی - پاریس، فرانسه
کرج از سوید البته بزرگتر بودن اون عضو شریف هیچ ربطی به شجاعت نداره انسان دردمند همیشه شجاعت را تجربه میکنه چه بخواد چه نخواد ملت ایران تنها ملتی است که دوست دارد خودش را بخواب بزند
1
20
شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۹
۴۱

karaji - کرج ، سوئد
عموعقلی - پاریس، فرانسه جان ممنون از یاد آوری سیستماتیک و بیولوژیکیت ، ضمن استفاده و یاد گیری از مطلبتون !! باشما موافقم . شاد باشید .
0
12
شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۴
۵۴

kitfa - سیاتل,بلویو، ایالات متحده امریکا
چه فایده تنهان و موفق نمیشن که هیچ ،بلایی هم سرشون میارن.
1
7
شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۳۵