10 سال پیش، در «اندرزگاه یک» زندان اوین، برخی فعالان سیاسی با مشاهده رابطه دو همجنسگرا که اتهام آنها نیز سیاسی بود، برآشفته شدند و بلافاصله اقدام به جمع آوری امضا برای نامه ای خطاب به نگهبانی اندرزگاه جهت انتقال این دو زندانی همجنسگرا کردند.
با درخواست آن ها موافقت شد و این دو به بند زندانیان عادی منتقل شدند. اکنون چه؟ آیا اگر واقعه ای مشابه رخ دهد، همان نامه نوشته می شود؟ برای یافتن این سوال ها، در بخش اول این مجموعه، روایتی می خوانید از درون زندان اوین؛ گفته های «علی عجمی»، فعال دانشجویی که دو سال در زندان اوین و رجایی شهر به سر برده است:
«در خارج از زندان، همسرم دست راستم بود و در زندان، دست راستم همسرم.» این لطیفه اى است که از قول نلسون ماندلاى بزرگ درباره سالهاى زندگى او در زندان نقل مىشود. این لطیفه مىتواند خلاصه اى از زندگى جنسى یک زندانى باشد.
البته ماندلا بیشتر در زندان انفرادى به سر برد و ناچار بود به خودش تکیه کند ولى شاید اگر در زندان عمومى بود، چیزى بهتر از دست راستش هم پیدا مى کرد و روایتش متفاوت مىشد.
طبیعى است اگر کسى در زندان اصرار به «رابطه» داشته باشد، این رابطه همجنسگرایانه خواهد بود؛ به جز بحث «ملاقات شرعى» در زندانهاى ایران براى زندانیان متأهل که سخت و محدود است و بازرسىهاى خیلى سخت و زننده اى هم دارد.
بین زندانى هاى سیاسى، رفتن به ملاقات شرعى صورت خوشى نداشت ولى بعضىها هم مىرفتند و برخلاف بقیه دوستان، معتقد بودند کار خوبى مى کردند چون برخلاف ملاقات هاى کابینى و حضورى، صرفنظر از رابطه جنسى-چرا صرفنظر حالا؟- زمان طولانى داشت-حداقل چهار یا پنج ساعت- بدون مزاحم.
این ملاقات فرصت خیلى خوبى هم بود براى صحبت کردن، مشورت، درد و دل، انتقال اخبار و این جور مسایل که واقعا زمان غنیمتى بود.
البته اغلب، همجنسگرایى نه به این معنى که خودشان را هویتى جدا و همجنسگرا بدانند بلکه در همان چارچوب هاى تعریف سنتى «فاعل و مفعولى» و این ها. بیشتر هم روابط جنسى و کمتر عاطفى است؛ به جز مثلا دلبستگى و حرکات دو پسر جوانى که در بند ٣٥٠ اوین نقل صحبت هاى «عمو مردکى» زندانیان سیاسى بود و این خاطره اى که شخصا به چشم دیدم.
انفرادى بودم در زندان رجایى شهر و تنها ارتباطم با بیرون، همان دریچه کوچک بالاى در سلول بود که البته فقط از آن جا مى شد دو سه تا سلول روبه رویى را دید. خوابم نمى برد و 24 ساعته دم دریچه بودم. از شانس بد من، جفت سلول روبه رویى خالى بودند. انفرادى هاى رجایى شهر واقع در زیرزمین بند، بند شاخ ها و خفن هاى زندان رجایى شهر محسوب میشود؛ یکهبزن ها، تیزىبهدست ها و خلاصه اسم و رسمدارهاى زندان.
روز دوم یا سوم انفرادى بودم که ظاهرا یکى از همان اسم ورسم دارها را آوردند سلول روبه روى من. وقتی که او را آوردند، به جز افسر نگهبان، چندتا از دوستانش هم با او بودند که معمولا افسر نگهبان به هرکسى چنین اجازه اى نمی دهد.
اسمش «سعید بود». دوستاش تک تک با او دست دادند و خداحافظى کردند. او هم به هر کدام توصیه هاى لازم را کرد. خداحافظی با آخرین دوستش نه تنها با قبلی ها فرق مى کرد، کلا با خداحافظى هاى معمول مردانه هم کاملا متفاوت بود؛ به این شکل که دو سه بار جلوی چشم افسر نگهبان همدیگر را سریع از لب بوسیدند، بعد هم که رفت داخل سلول و افسر در را پشت سرش قفل کرد، باز از دریچه سلول صورت های خود را نزدیک کردند و بوسیدند؛ جلوى چشم افسر نگهبان.
قبلا شنیده بودم و تا حدودى هم دیده بودم که در زندان رابطه همجنسگرایانه معمول هست و یک شکل آن هم این است که قدیمى ترها و «شاخ ها» یک «بچه» دارند که زیر پر و بالش را در زندان مى گیرند و او هم خدمات جنسى ارایه می دهد. در این روابط همجنسگرایانه هم اجبار احتمالى ناشى از شرایط زندان، احتیاج مالى و نیاز به حامى را که کنار بگذاریم، معمولا اجبار فیزیکى در کار نبود مگر در شرایط خاص براى روکم کنى یا امثال آن. این ها را شنیده یا دیده بودم، ولى فکر نمى کردم این روابط در زندان چنین سروشکل عاشقانه اى داشته باشد که من امروز از دریچه سلول دیدم.
بعدازظهر آن روز فهمیدم روبه رویى غیرت شدیدى هم روى «بچه»اش دارد. یک زندانى به نام «شروین» بود که می آمد غذاى انفرادى ها را مى آورد و سالن را تمیز مى کرد. رفت دم دریچه سلول روبه رویى و یک چیزهایی را سریع به او داد و شروع کرد به گزارش دادن. او هم گفت:«حواست بهش باشه و هر کارى کرد، میآى به من میگى.»
یک روز وشب دیگر هم به فضولى در کار سلول روبه رویى گذشت که غذایش را از داخل بند می آوردند و غذاى زندان را نمى خورد؛ قرص خواب برایش می آوردند و شاید هم موبایل داشت در سلولش که برعکس من، حوصله اش هیچ سر نمى رفت و یک لحظه هم دم دریچه نمى آمد. غروب روز بعد، شروین که آمد، از او پرسید: «افسر نگهبان امشب فلانیه.»
گفت: «آره.»
گفت: «می خوام امشب این بچه رو بفرسته تو سلول من.»
شروین گفت: «نمى دونم حاجى، دوربینا... وگرنه فلانى حله.»
سعید جواب داد:«دوربینا با من. فقط بگو یه لحظه بیاد این جا.»
این کارغیرممکن بود. لامپ سلول 24 ساعته روشن بود و دوربین هم در سالن و هم در سلول یک آن از تو غافل نمى شد. روز قبلش خودم از دریچه شروین را صدا کردم که «داداش سیگار پیدا میشه این جا؟ میشه کشید؟»
یک نگاه عاقل اندرسفیهى کرد و با اشاره به دوربین گفت: «داداش فک کردى اون... رو سقف اسباب بازیه؟»
حالا این آقا مى خواست معشوقه اش را بیاورد به انفرادى؛ دوربین ها هم اتهام «لواط» آن دو را ثبت مى کردند و هم اتهام «قوادى» افسر نگهبان را؛ امکان نداشت.
شب افسر نگهبان آمد و رفت به سلول روبه رویى. یک احوالپرسى گرم، صحبت لامپ و دوربین ها بود. روبه رویى مى گفت:«مسوولیتش با من و تو گزارشت رو بنویس.»
آن ها متوجه شدند که من پشت دریچهام. افسرنگهبان تشر زد که برو و این کار غیرقانونیه. من به ناچار رفتم و بقیه مذاکره را از دست دادم. افسرنگهبان که رفت بالا، دوباره برگشتم دم دریچه و با هیجان منتظر. نیم ساعت بعد برق سالن رفت. افسر نگهبان با یکى دیگر آمد پایین و رفتند دم در روبه رویى. صداى باز شدن در سلول روبه رویى آمد ولى ابدا چیزى دیده نمى شد. افسر برگشت بالا و در سالن را بست. پنج دقیقه بعد برق آمد ولى سلول روبه رویى همچنان تاریک بود. صداى تند نفس ها و نجواهای عاشقانه از سلول روبهرویى سالن را پر کرده بود.