ینگه دنیا: رضایت شغلی، از دمپایی فروشی تا بازیگری
مدیسون طراحیهای صندلها و دمپاییهای شرکت را انجام میدهد
داستان مدیسون رابینسون آنقدر داستان ویژهای است که اگر نامش را در وب جستجو کنید حتما این ستاره دنیای کسب و کار را پیدا میکنید. دختری که در شانزده سالگی مدیر یک شرکت تولید دمپایی و صندل است و کم کم دارد راهش را به سوی تولید لباس هم باز میکند.
هرچه او در این اقتصاد تازه از بحران به در آمده آمریکا داستانش شگفت است، بسیاری از آمریکاییها هنوز دنبال به دست آوردن شغلی هستند که "مناسب" باشد. یعنی هم دوستش داشته باشند و هم درآمد و مزایای خوبی داشته باشد.
نرخ بیکاری در آمریکا به پایین ترین حد خود از زمان روی کار آمدن باراک اوباما رسیده است. به بیان دیگر از زمانی که بحران اقتصادی کشورهای جهان را در گرفت، بیکاری در ایالات متحده کمتر شده است.
به نظر کارشناسان کاهش بیکاری الزاما به معنای بازگشت همه به کارهایی در حد و حدود تجارب و دانستههایشان نیست.
به جز بیکاری، نکته دیگری هم درباره مشاغل وجود دارد و آن "رضایت از شغل" است. بنا به تحقیقی که در سال گذشته انجام شده، ۵۲/۳ درصد از آمریکاییها از شغل خود ناراضی هستند. کمتر از سی سال پیش در این کشور ۴۸/۹ درصد از شغلشان ناراضی بودند.
از جمله سوالهایی که در این تحقیق پرسیده شده این است که آیا از دستمزد و مزایایی مانند بازنشستگی، بیمه و مرخصی راضی هستند یا نه. که گویا بیشتر آمریکاییها راضی نیستند.
آرش آرامش، تحلیلگر مسائل سیاسی آمریکا میگوید بخشی از کسانی که سر کار بازگشتند و حالا نرخ بیکاری را در آمریکا کاهش دادند، در رشتههایی کار میکنند که در سطح تحصیلات و تجارب آنها نیست و به نظرش این یکی از دلایلی است که باعث میشود افراد رضایت شغلی کمتری داشته باشند.
آرش آرامش که در زمان تحصیل کارهای مختلفی از فروشندگی تا چاپ عکس و کار در کارگاه ساختمانی انجام داده، میگوید انجام این کارها در دوره تحصیل امری عادی است. اما برای کسانی که آرزوهای بزرگی در سر دارند، احتمالا این کارها منجر به رضایت شغلیشان نمیشود.
'بابا... بابا… ماهیپایی'
مدیسون از کارش راضی است و درآمد کارش هم آنقدر خوب است که نمیخواهد حتی وقتی بزرگ شد آن را عوض کند.
در هشت سالگی، ساکن یکی از شهرهای ساحلی آمریکا بوده و عاشق شنا کردن و مثل بیشتر بچهها در آن سن و سال، خود را با نقاشی هم سرگرم میکرده.
یک روز کاغذی بر میدارد و طرحی از یک جفت دمپایی لاانگشتی را روی آن میکشد و بعد روی آن ماهی نقاشی میکند.
بعد میدود پیش پدرش که: "بابا… بابا… ماهیپایی"
دمپایی لاانگشتی به زبان انگلیسی میشود FlipFlop و مدیسون به جای بخش اول این کلمه، ماهی (Fish) گذاشت و آن را به FishFlop تبدیل کرد. (که من هم به توصیه یکی از همکاران آن را ماهیپایی مینویسم)
همان لحظه میشود، لحظه شکل گرفتن ایدهای پولساز در ذهن پدرش. طرحها را به چند تاجر نشان میدهد و استقبال آنها را که میبیند، شروع میکنند به تولید دمپاییهایی با طرح آبزیان.
این طور میشود که کسب و کارشان شکل میگیرد و هر سال چیز جدیدی به مجموعهاشان اضافه میشود. مثلا دمپاییهای زنانه، صندل، دمپایی بچهگانه با چراغ و غیره.
مدیسون میگوید که بیشتر کارهای شرکتشان را پدرش انجام میدهد و او آخر هفتهها و در تابستانها بیشتر به دفتر میرود.
مثل همه دانشآموزان دبیرستان، کارهای مدرسهاش را انجام میدهد. کلاس رقص هم میرود و با دوستانش هم برای گشت وگذار میرود. حتی به دانشگاه هم فکر میکند. میخواهد تجارت بخواند. اما چیزی که او را با بقیه دوستانش متفاوت میکند این است که از حالا میداند بعد از فارغالتحصیلی میخواهد چه کند.
مدیسون میگوید: "میدانم که بیشتر افراد ممکن است شغلی پیدا کنند و از آن لذت نبرند. اما به نظر من اگر از کارمان لذت نبریم اصلا نباید آن کار را انجام بدهیم. باید سر کار به ما خوش بگذرد."
مدیسون میگوید که از کارش لذت میبرد و از شغلش مفتخر است.
احتمالا شما هم قبول کردید که مدیسون بختش بلند بوده که از کم سن و سالی وارد حرفهای شده که دوستش دارد و از آن لذت میبرد.
خاک صحنه
گری میگوید که برای تامین مخارج ناچار است شغل دیگری هم داشته باشد
در شهر واشنگتن، به دیدار گری وست میروم. ۲۴ ساله است و در شانزده سالگی فهمیده که میخواهد چه رشتهای را دنبال کند.
او در دبیرستان یک تئاتر بازی میکند و همین میشود، شروع عشق ورزیدن به حرفهای که هنوز آن را ادامه میدهد.
در دانشگاه هم رشته هنر و تئاتر میخواند و بعد از آن از ایالت آلاباما به شهر واشنگتن میآید تا بازیگری را در پایتخت ادامه دهد.
گری هم خود را از بختیاران میداند. میگوید که نشده یک روز بدون کار تئاتر بماند. میگوید پشت سر هم یا در حال تمرین یک نمایش است یا اجرای آن.
تنها تفاوتی که داستان او با داستان مدیسون دارد این است که گری به اندازه کافی پول در نمیآورد: "اگر خوششانس باشید میتوانید برای اجرای تئاتر هفتهای صد دلار بگیرید."
با هفتهای صد دلار در واشنگتن نمیتوان زندگی کرد. خرج زندگی بیش از این حرفهاست.
بنابراین گری مجبور است که کار دیگری هم داشته باشد. حالا اگر شما درآمد را مهم بدانید میتوانید بگویید که آن کار دیگر که میکند، شغل اولش است. اگر هم به دل اهمیت بیشتری میدهید میتوانید بگویید که شغل دومش آن چیز دیگر است.
کار دیگری که میکند، معلمی است. او معلم جایگزین در مدارس واشنگتن است. یعنی اگر معلمی مریض شود یا به هر دلیلی نتواند سر کلاس برود، گری یکی از کسانی است که میتواند جای آن معلم را پر کند. میگوید این طوری میتواند آزاد باشد تا برای نقشهای مختلف امتحان بدهد.
گری میگوید که وضعیت بازیگری همین است که هست. آن را همین طور قبول دارد و میگوید مثل برخی از همقطارانش خیلی دنبال این نیست که از دولت بخواهد وارد کار شود تا دستمزد بازیگرها را بالا ببرد.
با این که هفته به هفته پول زندگیاش را به دست میآورد میگوید از وضعیت زندگی خود راضی است. اما وقتی میخواهد از آخر و عاقبت کار با این شیوه حرف بزند، از همکاری چهل ساله صحبت میکند که بالاخره نقشهای کوچک و کارهای ارزان قیمت جوانی به کارش آمده و حالا خوب پول در میآورد.
انگار منتظر است تا روزی این خاک صحنه خوردنها برایش به بار بنشیند. در شانزده سالگی و بیست و چهارسالگی نشد، دیرتر.