برش هایی از زندگی تلخ و دردناک یک زن وشوهر و دوفرزندشان : غروب زندگی درآلونک
روزنامه ایران می نویسد : گزارش زندگی این خانواده که مدتهاست در آلونکی در جنوب تهران زندگی میکنند هفته سوم آذر ماه تهیه شد، اما به دلیل تعطیلات چاپ آن به امروز موکول شد. با این حال تعطیلات مجالی بود تا گروهی از همکاران و دوستان برای رفع گوشهای از مشکلات این خانواده دست به کار شوند تا سرمایی را که جان دو فرزند این خانواده را تهدید میکرد، کم کنند. تهیه تجهیزات گرمازا و مقداری مواد غذایی و هدیههای شب یلدا گرچه لبخند را بر لبان آنها و اشک را در چشمان ما نشاند، اما در روزهای بارانی در حالی که همه به خاطر نزول نعمت خدا دست شکر به سوی آسمان بلند کرده بودند، آنها در تلاش برای جلوگیری از نفوذ آب به اتاق 12 متری بودند که سقفش با پلاستیک پوشانیده شده بود.
قصه زندگی این مرد، نخســـتین سر فصل از «جشن آرزوها»ست؛ جشنی که قرار گذاشتهایم هر چند وقت یک بار با همت و نگاه پرمهر شما برگزار کنیم. تنها کافی است باور کنیم برای این مهمانی، بخشیدنهای کوچکی به اندازه پول تو جیبی فرزندان، یک بشقاب غذا و... کفایت میکند و هر همنفسی کوچکی، جریان زندگی را به آنهایی که در خط پایان آخرین نفسها را میکشند، خواهد بخشید.
این بار باید آرزوی یک پدر را برآورده کنیم. پدری بیمار که از نگاه «حسن و حسین» - دو پسرش ـ شرمنده است. آستینها را برای نجات نگاه یک پدر، آرزوهای دو کودک و تنهایی یک مادر صبور بالا بزنیم شاید حاصل این سلام به زندگی، سقفی بالای سرشان شد و زمستان تا زمستان باقی ماند.
قصه تنهایی
سوز سرما از درز دیوار و سقف به داخل آلونک میآمد و تن را میلرزاند. سرما را با همه وجود حس میکردیم اما حرفهای مرد حکایت از سالها سوز و آتشی بود که در دل داشت. تنها گرمای آلونک اجاق خوراک پزی کوچکی بود که در کنج اتاق حرارت بیجانش را به رخ میکشید. زن چادر مشکیاش را به سر کرده بود و در کنج آلونک به گوشهای خیره شده بود.
خانواده چهار نفره 9 ماه است که ساکن گوشهای از حیاط این خانه شدهاند. بیماری در چهره مرد پیدا بود. با افزایش بیماری توان کار را از دست داد و همه سرمایه زندگیاش مستمری کم بهزیستی و یارانهای است که هر ماه برای گرفتن آن لحظه شماری میکند. سرنوشت این مرد سرنوشت هزاران بیمار روانی است. بیمارانی که خود سرپرست خانوادهای هستند که تنها امیدشان به دست آنها است. زندگی پر از فراز و نشیب محمود از 17 سال قبل در یک خانهای اجارهای در خیابان خاوران آغاز شد. جایی که در کنار همسرش برای آینده نقشههای زیادی کشیده بودند. محمود در پیراهندوزی استاد بود و هر روز با شوق زیاد مسیر جمهوری تا خاوران را طی میکرد. اما چرخ زندگی به کام آنها نچرخید و با پیشرفت بیماری« اسکیزوفرنی» از کار افتاده شد و به ناچار برای پیدا کردن سقفی که پرداخت کرایهاش در توان او باشد راهی حاشیه جنوب پایتخت شد اما زندگی روی خوشی به اونشان نداد و به خاطر ناتوانی برای تهیه پول ودیعه مسکن از 9 ماه قبل همراه همسر و دو پسر خردسالش در گوشه حیاط خانهای قدیمی آلونکی را بر پا کردند. گرچه در این مدت بهزیستی تا حد تــوان حمایت شان کرده و علاوه بر هزینههای دارو مستمری ماهیانه 80 هزار تومانی برای او در نظر گرفته است اما همه اینها تنها گوشهای از مشکلات مرد و خانوادهاش را حل کرده است. وقتی میخواست از بیماریاش بگوید داروهای اعصاب و روان را که سالهاست مصرف میکند روی فرش کهنه و رنگ و رو رفته پهن کرد. میگوید این داروها سالهاست با او عجین شدهاند و نمیتواند یک روز از آنها دور باشد. مرد حرف میزد و همسرش در گوشهای ساکت به شعلههای کمرنگ اجاق چشم دوخته بود.
محمود 37 بهار را پشت سر گذاشته بود، اما چهرهاش از سالها درد و رنج حکایت میکند. میگوید: 17 سال قبل با همسرم که از همدان برای دیدن خواهرش که در همسایگی ما زندگی میکرد آمده بود آشنا شدم و ازدواج کردیم. من پیراهن دوز حرفهای بودم و در خیاطی کار میکردم. استعداد خوبی در طراحی و پیراهن دوزی داشتم. دوسال بعد پسرم به دنیا آمد اما به خاطر بیماری اعصاب و شرایط بد کاری نتوانستم کرایه خانهام را بپردازم و چند سال بعد ناچار شدم تا به حاشیه جنوب تهران نقل مکان کنم. سه سال در روستای زمانآباد زندگی کردیم و پس از آن به اشرف آباد آمدیم. به خاطر اینکه پول کمی برای اجاره داشتم به سختی میتوانستم خانه مناسبی پیدا کنم و به ناچار در خانههای قدیمی که تنها یک اتاق داشت زندگی میکردیم. وضعیت روحیام روز به روز بدتر میشد و دیگر نمیتوانستم کار کنم. با همه فشاری که به من وارد میشد اما سعی میکردم خودم را به خاطر بچهها سرپا نگه دارم. به خاطر از کارافتادگی به بهزیستی مراجعه کردم و با حمایت آنها در بیمارستان امام حسین(ع) بستری شدم. با درمانهای روانپزشکی که انجام دادم وضعیتام بهتر از گذشته شد و بیماریام تحت کنترل قرار گرفت. داروهای اعصاب و روان را با کمک بهزیستی و توسط خیرین تأمین میکنم.
بغض بزرگ
مرد وقتی میخواست از همسر و فرزندانش بگوید بغض کرد. لحظهای سکوت بر فضای آلونک حکمفرما شد. به همسرش نگاه کرد و گفت: مدیون همسر و فرزندانم هستم. آنها من را تحمل میکنند و همیشه در همه حال همراه من بودند. نتوانستم زندگی مناسبی برای آنها فراهم کنم و همیشه به خاطر این موضوع خجالت میکشم. مدتی در یک خانه قدیمی مستأجر بودیم تا اینکه صاحبخانه از ما خواست آنجا را تخلیه کنیم. همه داراییام فقط 2 میلیون تومان بود و هر جا که رفتم کسی حاضر نبود با این مبلغ خانهای به من اجاره بدهد. همه درها به روی من بسته شده بود و ناچار بودیم در خیابان زندگی کنیم. ایام عید نوروز همه با خوشحالی به فکر خرید عید بودند اما ما به فکر پیدا کردن چاردیواری بودیم که بتوانیم در آن زندگی کنیم. سرانجام یکی از بستگان دور به ما اجازه داد تا اثاث خود را در گوشهای از حیاط خانهاش قرار دهیم. بعداز آن با 2 میلیون تومان سرمایهای که داشتم دیوارهای این آلونک را ساختم تا خانوادهام را از نگاه رهگذران کوچه و خیابان نجات بدهم. روزهای سختی را سپری میکنیم و با سرد شدن هوا وضعیت ما سختتر شد. سرمای هوا و نبود وسیله گرمازای مناسب باعث شد تا همه بیمار شویم. تنها وسیله گرمایی ما اجاق کوچک خوراک پزی است که همیشه روشن است اما نمیتواند بر سرما غلبه کند.
شبها وقتی صدای بهم خوردن دندان بچهها را میشنوم از خجالت تا صبح خواب به چشمانم نمیرود. تنها نگرانیام فرزندانم هستند. در این مدت افراد خیر که با بهزیستی همکاری میکنند هر چند ماه یک بار مقداری مواد غذایی برای ما میآورند. مرد در حالی که بغض کرده بود ادامه داد: مدتی است که مشکلات ریوی نفس کشیدن را برای من سخت کرده است و پس از آزمایشهایی که در بیمارستان شهدای تجریش از من گرفتند مشخص شد 80 درصد ریهام از کار افتاده است. در این مدت هیچ وقت دستم را جلوی کسی دراز نکردهام و با همه سختیهایی که داریم بازهم خدا را شکر میکنم.
فاطمه مادر خانواده در گوشهای ساکت نشسته بود. سینی چای را با دستان لرزانش مقابل ما قرار داد. چادر را روی سرش جابهجا کرد و گفت: وقتی از همدان برای میهمانی به خانه خواهرم آمدیم با محمود آشنا شدم و پس از یک خواستگاری ساده با هم ازدواج کردیم. سالهای ابتدای زندگی اطلاعی از بیماری اعصاب و روان او نداشتم و بعد از به دنیا آمدن پسراولمان متوجه بیماری همسرم شدم. قسمت من هم این بود و از آنجا که پناهی جز همسرم نداشتم به زندگی ادامه دادم. ابتدا در خیابان خاوران مستأجر بودیم. همسرم پیراهن دوز بود و زندگی بدی نداشتیم تا اینکه به خاطر بالا رفتن کرایه خانه مجبور شدیم به حاشیه جنوبی تهران بیاییم. پدر ندارم و مادر پیرم در همدان زندگیاش با مستمری ناچیزی که میگیرد سپری میشود. شرایط زندگی مان سال به سال سختتر شد. همسرم مدتی به خاطر بیماریاش در بیمارستان بستری بود و با داروهای اعصاب و روان بهبودی نسبی پیدا کرد. چند ماهی است در این آلونک زندگی میکنیم. برای یک مادر سخت است که لرزش دستان فرزندانش را در هوای سرد ببیند. فرزندانم برای اینکه بتوانند مشق بنویسند دستانشان را روی اجاق گرم میکنند. شبها آنها را کنار خود قرار میدهم تا کمی گرم شوند. صبحها و عصرها هوا خیلی سرد میشود و بچهها از شدت سرما نمیتوانند غذا بخورند. البته همیشه شاکر خدا بودم و احساس میکنم که قسمت ما همین بوده است. تنها آرزویم این است که سقفی بالای سر داشته باشیم تا بچهها از سرما نجات پیدا کنند.وی ادامه داد: همسرم دوست دارد از مغازهها جنس قسطی برداریم و اجازه نمیدهد همسایهها به ما کمک کنند. میگوید آبرو از همه چیز واجبتر است. شبها سر نماز برای سلامتی همه بیماران دعا میکنم و از خدا میخواهم که در این شرایط بچه هایم را از بیماری دور نگه دارد. هیچ وقت ناامید نیستم و میدانم خدا ما را تنها نخواهد گذاشت.