آخرین دست نوشته ریحانه جباری در انفرادی زندان رجایی شهر
چهل روز از اعدام ریحانه جباری می گذرد. خانواده اش اخیرا مراسم باشکوهی برای شادی روح ریحانه برگزار کردند.
در این صفحه شما می توانید آخرین دست نوشته ریحانه را که برای اجرای حکم به زندان رجایی شهر منتقل گردید را بخوانید:
آخرین باری که ساعتمو نگاه کردم 3:40 رو نشون می داد . ازم گرفتن و حالا گذشت زمان رو کندتر و کندتر احساس می کنم . بازهم برگشتم سر جای اول . باز هم برگشتم انفرادی . درست مثل لحظه ی ورودم به زندان اوین . 86/4/25 . تاثیر عدد هفت در زندگی من عجیبه . 2007/7/7 ( 86/4/17 اون اتفاق شوم افتاد و حالا 93/7/7 یک حادثه ی دیگه . اگر جملاتم از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پره متاسفم . شاید توان تمرکز و طبقه بندی اونها رو ندارم . یعنی تولدم 15/آبان هستم یا ...؟ راستی خداوند الآن باید دعای کدوم گروه رو برآورده کنه . سربندی و اطرافیانش که دوست دارن من بمیرم ؟ یا من و خانواده ام که آرزوی زنده بودنم رو می کنن ؟ خودم رو جای خدا میذارم و می بینم اگر من بودم مهری به دل اونها می نداختم که هم گروه سربندی راضی بشن و هم اطرافیان من شاد . اینجور برآورده کردن آرزو مسلما تخریب کمتری داره .ولی اگر آرزوی اونها برآورده بشه ، فقط یک خانواده خوشحال می شن . همین و بس . اصلا آیا اونها با اجرای این حکم به آرامش می رسن؟ آیا این کابوس با از میان رفتن من به پایان می رسه ؟ آیا این پائیز بهاری میشه ؟ نمیدونم . فقط باید صبر کرد و دید زمان چه نقشه ای برامون کشیده . سال های ساله که کتابهایی نوشته میشه ، فیلم هایی ساخته میشه و سمینارهایی برگزار میشه تا به افراد یاد بده که " نه " بگن. که اگر کسی درخواستی ازشون کرد و برخلاف میلشون بود یا توانایی انجامشو نداشتن بهش نه بگن . حالا که اینجا ایستادم فکر میکنم در کنار این آموزش باید یاد داد که چه وقتهایی " نه گفتن " خوب نیست و گاهی بهتره که پا روی امیالمون بذاریم. یاد بگیریم که انتقام نگیریم ، که تلافی نکنیم و فکر نکنیم اگر ناخوشیم با ناخوش کردن دیگران به خوشی می رسیم . اما به هر حال زندگی در جریانه ، زندگی ادامه داره و خاطرات تلخ ما تنها مثل یک جای زخم تا ابد روی بدن روح ما می مونه . دیگه نمی سوزه یا درد نمی کنه اما با یادآوری اون لحظات یک لبخند تلخ یا شاید یک سر تکون دادن و افسوس خوردن همراه ماست . از سرنوشت و تقدیر گله نمی کنم. هنوز نمی دونم خداوند چه چیزی رو برام مقدر کرده و قراره از کجا و به کجا برم و به چه شکل . فقط می دونم عشق یکطرفه بی جونه . اگر من عاشق زندگی باشم و زندگی منو نخواد حتما رهام می کنه . ولی بشنو ! آهای کائنات من مست بوی خوش زندگیم . من عاشق تابیدن خورشیدم ، عاشق خیسی دونه های بارونم ، عاشق گزگز کردن پوستم توی سرمای زمستونم ، عاشق صدای گنجشک های صبحم . پس تو هم منو بخواه ، بخواه که بمونم . دوست ندارم .این نحوه ی مردن رو دوست ندارم . دوست ندارم با طناب دار بمیرم . دوست ندارم زار زار گریه کنم .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند .
چه میارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
( حافظ )
نمی دونم چرا این شعر رو نوشتم ، یهو اومد توی ذهنم . مضمونش آرزوی منه . که فردا سه شنبه پیش از طلوع آفتاب به من هم آب حیات بدن و شب من هم فرخنده بشه . آن شاءالله.
خیلی حرف ها توی ذهنمه اما دستم به نوشتن نمی ره . همیشه وقتی نگرانم گلودرد میگیرم و صدام می گیره و تب می کنم . حالا هم همینطورم . بدخطی و سیاه کردن هام رو ببخش اما باور نمی کنی اگر بگم حتی دست هام نای گرفتن خودکار رو نداره . امشب با خانواده ی مقتول باید چه برخوردی داشته باشم ؟ چی بگم ؟ چه کار کنم ؟ نمی دونم . واقعا نمی دونم . امروز معنی واقعی لبه ی تیغ رو به وضوح حس کردم . بیم و امید ! یعنی برمی گردم ؟ یعنی طلوع آفتاب رو می بینم ؟ یعنی دوباره روی پدر ، مادر و خواهرانم رو می بینم . شوخی نمی کنم اگر بگم بیشتر از خودم نگران اونام . بابا رفته شمال و احتمالا وقتی مامان بهش خبر بده میخواد با سرعت بیاد . با اعصاب خردی ، با فکر مشغول ، با نگرانی . فرصت خوبیه که تمام حرف هام رو بهشون بزنم . هر چی باشه تنها کسانی که تا همیشه در کنارم بودن و دوستم داشتن خانواده ام بودن . پس شروع می کنم با این آرزو که فردا صبح خودم اینا رو بهشون بگم .
پدر و مادر عزیز و مهربانم ،
شرمنده م . از تمام ظلمی که به شما روا داشتم از تلخی و سختی که به شما دادم . از بیماری و اندوهی که برایتان ساختم .
میخوام بهتون بگم که با تمام وجود دوستتون داشتم و دارم . ذره ای به عشقم نسبت به خودتون شک نداشته باشید .شما منو از دوران بچگی اشباع از محبت کردید و تا امروز هم ادامه داشت و فرداها .... امیدوارم . من هرگز چیزی کم نداشتم و هیچوقت کمبودی حس نکردم . شما با تمام توان و قوا در سخت ترین شرایط در کنارم بودید و به من امید مضاعفی دادید . به خاطر شماست که زندگی رو دوست دارم . انقدر خوشبخت بودم که وقتی فکر میکنم اگر آزاد بشم دوست دارم چکار کنم ، فقط و فقط میخوام با شما باشم . من سیراب از همه چیزم .حالا می فهمم که می توان در جوانی قدرت مرگ رو داشت . غروب شده و من احساس آرامش بیشتری دارم . نمی دونم چرا . قاعدتا حالا باید بترسم ، بلرزم ، ناله کنم ولی من آروم تر از همیشه ام . شما به من بگید این آرامش چه علامتی میده . سلام دوباره به آفتاب و یا ؟....
زندگی تکرار مکررات و دَوَرانِ دُورانِ ! 17/تیر/86 جلوی کلانتری عباس آباد اونطور که باید و شاید بغلتون نکردم . فکر نمی کردم مجبور بشیم این همه وقت از هم جدا باشیم . گفتم یک سوال و جواب ساده است . فکر کردم همه می فهمن که قصدی نداشتم . اعتماد کردم به حرف شاملو ( بازپرس ) که گفت ما می دونیم اون قصد تجاوز داشته . برای همین راحت ازتون جدا شدم و سیر بغلت نکردم و دیروز با اون ملاقات عجیبی که بهمون دادن و یک ساعتی خوش بودیم . باهم . نزدیک هم . دیروز هم اعتماد کردیم و باور کردیم که خبری از اجرای حکم نیست و این یک ملاقات کاملا اتفاقی بوده به خاطر حضور وکیل . دیروز هم زود از بغلت بیرون اومدم و فکر کردم فرصت های بیشتر و دیگری برای در آغوش کشیدنت هست . بهم گفتی بغلم بخواب و من رو ترش کردم که مگه من بچه ام که توی بغلت خوابم بگیره .اعتراف میکنم ، آره بچه ام و حالا حس میکنم بیشتر از هر وقت دیگه ای به گرمای آغوشت احتیاج دارم . راستی ! مامان جان ، امشب که فکرت ، روحت و جسمت درگیره ، چطور روی صحنه میری و نقش بازی میکنی . هر چند که در طی این چند سال تمام نقش هات یه جوری ارتباطی به احساست داشته . احساس دوری از فرزند . غم فراغ یار ! راستی یادم رفت بگم ، حالا دیگه مطمئن شدم که احساس بابا از همه ی ما قوی تره . فقط اون بود که دیروز ته نگاهش نگران بود . حتی حس کردم وقتی بغلش بودم قلبش می لرزه . هرگز فراموش نکنید که به بابا اعتماد 100% داشته باشید . شاید گاهی حرفی بزنه که به مذاق خوش نیاد ولی به احساس قوی اون هرگز شک نکنید .اون به خاطر روح بزرگش خیلی سریع دام ها ، دروغ ها و حوادث رو پیش بینی میکنه . حالا بیش از هر وقت دیگه ای می دونم که اگر امکان انتخاب پدر و مادر وجود داشت من باز هم شما رو انتخاب می کردم . خدا رو شکر که هستید ، خدا رو شکر که شما رو دارم ، خدا رو شکر که نفس می کشید . ببخشید اگر بچه ی خوبی براتون ناامیدم و نشدم اون چیزی که میخوام . ما از مدت ها قبل ، قول و قرارهامونو با هم گذاشته بودیم و خودمونو برای همه چیز آماده کرده بودیم . حالا هم چیزی تغییر نکرده . پس برای آخرین بار میگم : قسم میخورم که خودم اینکارو کردم . قسم میخورم که اون قصد تجاوز داشت . ما با هم درگیر شدیم و اون انقدر قوی بود که اگر من نمی زدم اون گردن منو له میکرد . قسم میخورم که هیچ برنامه ای از قبل نداشتم . قسم میخورم که هیچکس منو تهدید یا تطمیع نکرده . قسم میخورم که چاقو مال من نبود و من از همونجا برش داشتم . پس خیالم راحته و خیالتون راحت باشه . اگر تمام کره زمین جمع بشن و بگن تو عمدا اینکارو کردی یا انگیزه ی دیگری به جز دفاع داشتی باکی ندارم . چون وجدانم آسوده است . لااقل خودم میدونم که فقط و فقط دفاع کردم و همین کافیه . بالاخره روزی می رسه که همه به این واقعیت پی می برن .امیدوارم اون روز باشم و ببینم و خنده ی مستانه سر بدم .
حالا که در این اتاق کوچک انفرادی نشستم و تنهای تنهام شما رو هم در احساسم شریک می کنم. میخوام از همین جا همه ی کسانی که بهم ظلم کردن رو ببخشم . می بخشم سربندی رو بابت ضایع کردن زندگی خودم ، خانواده ام و حتی خانواده اش . می بخشم بازجویان اداره 10 آگاهی شاپور رو که از هیچ شکنجه ای برای یک دختر 19 ساله دریغ نکردند . می بخشم بازپرس شاملو رو که تمام واقعیت ها رو وارونه جلوه داد و فقط سعی در تطهیر چهره ی مقتول و تخریب شخصیت من داشت . می بخشم اون 2 بازجوی بی نام و نشان اطلاعات رو که برگ هایی از بازجویی ام رو بردن و هرگز دیده نشدن . می بخشم وکیل قاسم شعبانی رو که با مهندسی پرونده و تمسک به حواشی جوانی زندگی من روند رسیدگی روتغییر دادن . می بخشم قاضی تردست رو که در جلسه دادگاه اجازه ی دفاع به من نداد و همه چیز رو به من تحمیل کرد . می بخشم تردست رو به خاطر توصیه نامه ای که روی پرونده گذاشت و به دیوانعالی کشور فرستاد . می بخشم تمام 17 مقام قضایی رو که به نقایص پرونده توجه نکردن و نگفتن قرص خواب آور و کاندوم و اس ام اس های یکطرفه ی دکتر به من ، چه معنی رو میده و دیگرانی که نمیشناسم و از پشت پرده از دنیای نامرئی ها برای من بد خواستن و بد کردن . همه و همه را می بخشم و طلب بخشایش می کنم از کسانی که خواسته و ناخواسته آزارشون دارم ، حرفی زدم و رویی برگردوندم . از مادرم و پدر عزیزم میخوام که اونها هم ببخشن کسانی رو که بهشون دروغ گفتن و امیدوارشون کردن . کسانی که تا آخرین لحظه ، تا همون لحظه ای زنگ زدم و گفتم من اعزام به رجایی شهر هستم برای اجرای حکم قصاص باز هم دست از دورنگی و دورویی برنداشتن و اصرار کردن که دروغه و پرونده در حال بررسی است . ببخشید اونها رو که از خوارترین نوع بشر هستند .
داستان پادشاهی رو خوندم که از جلوی قصر رد میشه و نگهبانی رو می بینه که در سرمای زمستان لباس پاره ، کهنه و مندرسی به تن داره . بهش قول میده تا عصر لباس نویی براش بیاره تا از سرمای زمستان در امان باشه . نگهبان شاد و امیدواره . فردا صبح هنگام خروج از قصر پادشاه با جسد یخ زده ی نگهبان روبه رو میشه در حالیکه کاغذی در دست داره " که من امشب از سرمای زمستان نمی میرم ، از وعده ای می میرم که تو دادی و عمل نکردی "
بدون شرح ....
ش... و ش... عزیزم ، خواهران مهربانم
که هرگز با وجود فشارهای متعدد ذره ای از احترام من کم نکردن و همیشه به حرفم گوش دادن . عزیزانی که با وجود این همه سختی تحمیلی لب به شکایت باز نکردن . دوستت دارم فراوان به ش...ای که به خاطر سابقه ی خواهرش ، به خاطر زندانی بودن من تا مرحله ی مصاحبه در هواپیمایی رو رفت و ادامه نداد . دوستت دارم زیاد به ش... مهربانی که موهای سر و ابروهاش ریخت و یکبار هم به من نگفت چرا . براتون از خداوند عمر طولانی و با عزت ، سرشار از شادی و خوشی و سلامتی و برکت میخوام . دوستتون دارم خیلی زیاد . می بوسمتون از راه دور ، از راه هوا و نور . هیچوقت اون جلسه های 3 نفره ی خواهرانه که روی یک تخت جمع میشدیم رو فراموش نمی کنم . عاشقتونم و امیدوار به دوباره در آغوش کشیدنتون .
مامانی و بابایی عزیزم ، امیدوارم روزی تمام آرزوهای دور و درازتون در مورد من برآورده بشه . همیشه شرمنده ی گره های قلب مامانی بودم و هستم . همیشه قدردان پشتیبانی بی دریغ و همیشگی تون بودم و هستم و همیشه آرزوی طول عمر داشتم و دارم . دوستتون دارم و در این لحظه ، در این مکان خیلی دل تنگ شما هستم . برام دعا کنید .
خاله ن... مهربان . وقتی در باره ات فکر می کنم یک کوه جلوی چشمام مجسم میشه . تو همیشه برای من مظهر قدرت ، نجابت و پشتکار بودی . همیشه دوستت داشتم و دارم .