ارتش بیست میلیونی آمریکا!
وبلاگ پدران، علاء محسنی می نویسد :
حافظ، پسر من دوازده ساله است. به کلاس دوم راهنمایی و یا به قول آمریکاییها هفتم میرود و مثل بیشتر پسربچههای این سن و سال عاشق بازیهای کامپیوتریست. از مدرسه آمده نیامده هدفون مربوطه را به گوش میگذارد و دوستانش را به بازی میخواند. هر کدام از آنها به محض اینکه دستگاه را روشن میکنند نامشان برای بقیه که آنلاین هستند فرستاده میشود و این طوری میتوانند با هدفونهای خلبانی که میکروفون هم دارد وارد بازی همدیگر شوند.
بازیای که الان بین آنها خیلی محبوبیت دارد Grand Theft Auto5 است. معمولا با دوستاناش یک گروه تشکیل میدهند و با دشمن فرضی وارد جنگی بیپایان میشوند. «بجنب، شلیک کن» «اون چهارنفر رو من با ماشین زیر میگیرم» «تو برو پشت ساختمون که غافلگیرشون کنیم» «کمک، من اینجا تنها گیر افتادم» و …
بارها نشستهام کنارش تا از این بازی سر دربیاورم. قهرمان ماجرا آدمیست که توی شهر و بیابان میدود و با هر چه که دستش بیاید بقیه را میکشد، همین!
میپرسم: «خب این آخرش که چی؟ … هی برادر! با توام! این بازی آخرش چی میشه؟!»
برای اینکه دوستاناش صدای من را نشنوند سیم هدفون را از جویاستیک جدا میکند و جواب میدهد: «آخر نداره، همهاش همینه»
«همین؟! … همینجوری هی بکشی و بری جلو؟ که چی؟»
دیگر جوابی نیست، قبلاش سیم را دوباره وصل کرده و به بازی مشغول شده: «من با مسلسل دمار این چهارتا رو در میارم» «تو از بالای پشت بوم رگبار رو ول بده» …
چند وقت پیش یکی از دوستانم که پسرش به همین درد مبتلاست، گفت «میدونی این طرحیه که وزارت دفاع آمریکا پشتشه؟!» قیافه من باید در این لحظه دیدنی بوده باشد، مردم حرفهایی میزنند، یک بازی کامپیوتری چه ربطی به وزارت دفاع دارد؟ ولی با هر جملهای که او اضافه میکرد حیرت من بیشتر و گارد اولیهام کمتر میشد. « این بچهها در واقع سربازان آینده آمریکا هستن، چون در آینده دیگه ارتش به معنای کلاسیک مفهومی نداره و روباتهایی که از راه دور کنترل میشن جای سربازان رو میگیرن. منتخبی از این بچهها که از الان صاحب مهارت شدن توی اتاقهای کنترل و از راه دور پیاده نظام ِ روباتیک ِآینده رو هدایت میکنن.»
راستاش اگر گوینده از این چپگراهای امپریالیستنشینی بود که همه چیز را داییجان ناپلئونوار به مکر انگلیس و زور آمریکا ربط میدهند، حرفش را نمیپذیرفتم، ولی او که از کودکی در اینجا بزرگ شده اتفاقا به جناح محافظهکار گرایش دارد و البته مثل خیلی از محافظهکاران با افتخار میگوید که خودش هم در خانه اسلحه دارد.
به پسرم نگاه میکنم که هنوز شدیدا مشغول بازی است و بدنم یخ میکند. من به هر چه که مرتبط با جنگ میشود حساسیت دارم. هفت هشت ساله بودم که جنگ ایران و عراق شروع شد و تمام کودکی ما را یکجا بلعید. در آن موقع بحث ارتش بیست میلیونی خیلی داغ بود، راه قدس از کربلا میگذشت و طرحهای رویایی برای صدور انقلاب و تسخیر جهان وجود داشت. ما را هر روز صبح وا میداشتند که مثل رژه گروهانهای حزبالله لبنان در ردیفهای چهار پنجتایی با مشتهای گره کرده که توی سینه جمع کرده بودیم و پاهایی که در ضرب ِچهارم محکم بر زمین میکوبیدیم دور تا دور حیاط مدرسه بدویم و خودمان را برای رویارویی با جهان آماده کنیم. ناظم مدرسه که معلم دینی و پرورشیمان هم بود آن وسط میانداری میکرد و با نعرههای گوشخراش فریاد میزد: «کی خستهاست؟»
ما در جواب: «دشمن»
او: «از جا»
ما: «پریدم»
او: «خنجر»
ما: «کشیدم»
او: «گفتم»
ما: «ترسو»
او: «اینجا»
ما: «ایران»
او: «مهد»
ما: «شیران»
او: «کی خستهاست؟»
ما: «دشمن»
او: «کی خستهاست؟»
ما: «دشمن»
یادم هست از ما میخواست آنقدر بلند داد بزنیم تا فریادمان حتی در کاخ سفید هم شنیده شود. و خودش چنان حنجره پاره میکرد که توی کلاس موقع درس دادن به سختی صدایاش شنیده میشد. بنیان فلسفه کمونیسم را اولین بار او با همین صدای گرفتهای که از ته چاه در میآمد برای ما تبیین کرد: «کمو یعنی خدا، نیست هم که یعنی نیست، پس کمونیست یعنی خدا نیست»!
اکنون که سالهاست جبهه کمونیستی دیگر در جهان نیست و خدا را شکر جنگ دیگر فقط بین خداباوران جریان دارد، هربار که حافظ دکمه این دستگاه بازیاش را میزند انگار یک بلندگو در کاخ سفید ِذهن ِمن نعرههای حنجرهی گرفتهی ناظم را پخش میکند: کیخستهاست؟ دشمن، رفتم جبهه، از جا پریدم … و الی آخر.