لگد به بختات نزن دختر!
همشهری: ۴۰ سالش است. سرپرست حسابداری در یک شرکت نیمهدولتی است و از لحاظ کاری شرایط مناسبی دارد.
اطرافیانش میگویند:«هم خانه دارد، هم ماشین و هم پسانداز خوب. دیگر شوهر را میخواهد چه کار؟ خودش یک پا مرد است». اما آیا داشتن همه اینها برای دختری که پا به سن گذاشته و هنوز همدمی ندارد کافی است؟ یا اینکه ماشین و خانه میتوانند نقش همسری را هم ایفا کرده، نیاز یک دختر به تکیهگاه را پر کنند؟ با اینکه قبل از مصاحبه قبول کرده بود که عکس و اسمش بخورد اما روزی که پیشاش میرویم جا میزند و میگوید فقط اسم کوچکم را باید کار کنید و بدون عکس. افسانه حرفهای زیادی درباره دلایل ازدواج نکردنش دارد. او در تمام سالهای گذشته نگاههای سنگین و حرفهای طعنهآمیز اطرافیانش را تحمل کرده و چیزی به زبان نیاورده. اما از همه بدتر این بوده که مجبور شده حس زیبای همسر و مادر شدن را در خودش سرکوب کند و الان بهشدت از گذشته و اینکه چرا نتوانسته دست به انتخاب درستی بزند پشیمان است.
یک شوهر خوب
خانهشان در یکی از مناطق مرکزی تهران است. خودش میگوید که زندگی متوسطی دارد و هرچه را که در زندگی بهدست آورده به تلاشها و پشتکارش بستگی دارد. با وجود اینکه خیلی از هم سن و سالانش ازدواج کرده و صاحب فرزند شدهاند اما او هنوز امکان این را نداشته که در خانهای مستقل و بهعنوان یک همسر نقشآفرینی کند.افسانه سعی کرده این خلأرا با چیزهای دیگر پر کند. او در حال تحصیل در مقطع فوق لیسانس است و به جز کار زمانش را با کلاسهای ورزشی و... پر میکند. به قول خودش گاهی زمان کم میآورد اما با این حال وقتی از او درباره داشتن زندگی 2 نفره یا حس مادر شدن میپرسم با لبخندی تلخ میگوید: «خب بالاخره هر دختری یک روزی اگر قسمتش بشود ازدواج میکند اما من مادر شدن را خیلی دوست دارم. گاهی دلم برای داشتن یک بچه لک میزند».
اولین خواستگار؛ فامیل دور
افسانه 16ساله بود که نخستین خواستگارش پاشنه درخانهشان را از جا درآورد؛ «فامیل دور بود. 2 تا برادر بودند. یکی عاشق من بود و دیگری عاشق خواهرم اما هیچ کداممان با این دو برادر ازدواج نکردیم. خواستگار من برای خدمت به تهران آمده بود و گاهی به سفارش خانوادهاش، پدرم او را به خانهمان دعوت میکرد. در واقع همین رفتوآمدها باعث شد که فامیل دور یک دل نه صد دل عاشق من شود اما چون من بچه بودم مادرم راضی نشد که نشد». افسانه با یک حساب سرانگشتی برایمان توضیح میدهد که تا به امروز نزدیک به 20خواستگار داشته البته به جز آنها که از خودش کوچکتر بوده یا آنها که افسانه همان بیرون دست رد به سینهشان زده و اجازه ورود به خانهشان را نداده است؛ «اصلا نمیتوانم تحمل کنم که شوهرم کوچکتر از خودم باشد. همین حالا در محیط کارم 4 خواستگار دارم که به دوتایشان جواب رد دادهام اما آن دوتای دیگر گوششان بدهکار حرفهای من نیست و هنوز هم تلاش میکنند تا شاید توجه مرا بهخود جلب کنند. اما آنها نمیدانند که من شوهر کوچکتر از خودم را به هیچ وجه دوست ندارم و میدانم اگر با چنین شرایطی ازدواج کنم اختلاف سن، خیلی ذهنم را مشغول و درگیر میکند».
پسر فاطمه خانوم
«دومین خواستگارم پسر فاطمه خانوم بود». افسانه این را میگوید و میزند زیر خنده:«آن موقع سنم کم بود اما چون از بچگی هیکل درشتی داشتم خواستگار برایم زیاد میآمد. البته عقلم خیلی کوچک بود و به این خاطر که یک خواهر بزرگتر از خودم در خانه داشتم مادرم پسر فاطمه خانوم را هم جواب کرد». اما وقتی خانواده افسانه از محل قدیمیشان میروند به یک محل دیگر باب آشنایی او با پسر همسایهشان باز میشود؛ پسری که افسانه برای نخستین بار با دیدن او حس خوشایندی را تجربه کرد. او عاشق شده بود؛ «خیلی دیر فهمیدم. اسمش رامین بود. همیشه وقتی مرا میدید سعی میکرد جلب توجه کند. من همیشه پیش خودم فکر میکردم دیوانه یا شیرین مغز است و زیاد به او توجهی نداشتم. رامین خانواده ثروتمندی داشت و از نظر مالی هیچچیز کم نداشت اما من خیلی دیر فهمیدم او مرا دوست دارد. وقتی از احساسش نسبت بهخودم باخبر شدم که دچار بیماری سرطان خون شده بود. هر روز شاهد ضعیف شدنش بودم و در نهایت او نتوانست دوام بیاورد و فوت شد اما قبل از مرگش به من گفت که خیلی دوست داشته با من ازدواج کند و صاحب زندگی خوبی شود». اما ماجرا به اینجا ختم نشد.
از مرگ رامین مدتها گذشته بودکه سر و کله یک خواستگار سن دار به زندگیاش باز شد؛ «خب این آقا را هم به این علت جواب کردم که 20سال از خودم بزرگتر بود. شاید الان اگر با او ازدواج میکردم آن آقا نزدیک 60سال سن داشت اما پدرم به هیچ وجه راضی به این ازدواج نشد. با اینکه خواستگارم بهشدت ثروتمند و حاضر بود بهخاطر من هر کاری بکند». افسانه خواستگارهای زیادی داشته اما بهنظرش هیچ کدام از آنها ایدهآل زندگیاش نبوده و آنها هم که بودهاند آنقدر یک سر و گردن از خودش و زندگیشان بالاتر بودهاند که یا خودش آنها را رد کرده یا شرایط باعث این اتفاق شده؛ «پدرم بیکار است و در خانه مینشیند. یکبار یکی از خواستگارهایم وقتی درباره شغل پدرم پرسید و من گفتم بیکار است، بیخیال انجام مراسم خواستگاری شد و فرار را بر قرار ترجیح داد». البته یکی دیگر از دلایلی که باعث شد افسانه چند فرصت برای همسرشدن را از دست بدهد اعتیاد برادرش بوده؛ «خب مردم ما به درست یا غلط این موضوع را نمیپذیرند. البته شاید حق هم داشته باشند اما تقصیر من نبوده که، چرا باید زندگی من بهخاطر بیکاری پدرم یا اعتیاد برادرم تباه شود. متأسفانه یا خوشبختانه من خواستگارهای خوبی داشتهام اما آنها هم دوست دارند با خانواده خوبی وصلت کنند به همینخاطر در این دو مورد من هیچ دفاعی از خودم ندارم و سعی میکنم بهنظر آنها و پاپس کشیدنشان احترام بگذارم».
یک «نه» دیگر
وقتی از افسانه سؤال میکنم که اگر کسی، کسی را دوست داشته باشد باید پیه همهچیز را به تنش بمالد؟ میگوید:« نمیدانم گفتنش درست است یا نه اما متأسفانه در جامعه ما بعضی از مردم عقلشان به چشمشان است. یک عده هم دنبال مدینه فاضله و بهترینها برای فرزندانشان هستند. دوست دارند همهچیز با کلاس و لوکس باشد به همینخاطر بهخود طرف کمترین بهایی نمیدهند. البته من نمیگویم خانواده مهم نیست اما بعضی رخدادها هم از دست خیلی از دخترها و پسرها خارج است. مثل اعتیاد یکی از اعضای خانواده، طلاق پدر و مادرها، بیپولی یا... . به همینخاطر من معتقدم افراد باید روی ارزشهای یکدیگر بیشتر تمرکز داشته باشند. من بعضی از دوستانم زندگیهای خانوادگی خوبی نداشتهاند اما در زندگی خودشان بهترین همسر و بهترین مادر هستند».
یکی از خواستگارهای عجیب افسانه پسری بود که 4 سال او را میخواست اما این علاقه هم به جایی ختم نشد؛ «در محل کارم با این آقا آشنا شدم. خیلی خاطرم را میخواست. وضع مالی بسیار خوبی داشت اما به این خاطر که از اسب افتاده بود قسمتی از صورتش آسیب دیده بود. وقتی از او خواستم یا بیاید یا این علاقه کشدار را به آخر برساند گفت که میآید اما فقط یک مشکل دارد. وقتی مشکلش را پرسیدم گفت بچهدار نمیشود». البته این یک طرف ماجرا بود چراکه در طرف دیگر ماجرا مادر آقا داماد قرار داشت که رفتارهایش چنگی به دل نمیزد. درواقع این آقا یک خانه دوبلکس داشت که طبقه بالای آن را تبدیل به یک واحد مجزا و همه وسایل آن را نو کرده بود اما مادرش به او گفته بود به یک شرط حاضر میشود که به مراسم خواستگاری پسرش بیاید که آقاداماد همه وسایل خانه او را هم مثل خانه زن آیندهاش نونوار کند؛ «پسری که هنوز استقلال شخصیتی ندارد و مادرش به او تسلط دارد چطور میتواند یک زندگی را بچرخاند؟ وقتی فکرش را کردم دیدم همه این مشکلها روزی باعث پاشیده شدن زندگیام خواهد شد به همینخاطر این یکی را هم رد کردم».
از خواستگارم ترسیدم
افسانه میگوید خودش هم نمیداند که چرا تا به امروز موفق به ازدواج نشده اما علت را میتوان از میان حرفهایش فهمید؛«ازدواج قسمت است. هر وقت موقعش بشود شاید من هم ازدواج کنم اما از اینکه تا به امروز ازدواج نکردهام پشیمان هستم. شاید میتوانستم کمی معیارهایم را تغییر دهم و مثل همه دوستانم الان من هم زندگی مستقل و آرام خودم را داشته باشم. اما خب مشاور خوبی در زندگیام نداشتم که راه را از چاه به من نشان بدهد.»
چطوری پیرپسر؟
وقتی از افسانه درباره عکس العمل اطرافیان نسبت به ازدواج نکردن او میپرسم میگوید:«مردم همیشه رفتارهایشان قابل پیشبینی است. مثلا یکسری معتقدند که من اخلاق ندارم بهخاطر این است که شوهر نکردهام و عدهای هم حرفهای دیگری میزنند». البته افسانه از بعضی از جملهها بسیار ناراحت میشود وبه همینخاطر گاهی عصبانیت خود را نشان میدهد، بهخصوص وقتی که او را با لقب «پیردختر» صدا کنند ؛ بعضی فکر میکنند اگر دختری ازدواج نکرده حتما مشکل از دختر است. کسی چه میداند؟ شاید آن دختر به این خاطر که سرپرست خانوار است نمیتواند ازدواج کند، شاید بهخاطر مشکل بیماری یا خانوادگی نمیتواند؛ پس ما چرا باید بهخودمان اجازه بدهیم که به هر کسی انگ و برچسب بچسبانیم». بهنظر افسانه این لفظ را آقایان بیش از خانمها بهکار میبرند. او میگوید:«بیشک در این دوره زمانه به همان اندازه که دختر میانسال وجود دارد، پیرپسر هم کم نیست اما دلیلی ندارد هر وقت خانمی با چنین آقایی برخورد کرد به او به خنده و تمسخر بگوید:چطوری پیرپسر؟»
افسانه با وجود اینکه تا به امروز مرد مورد نظرش را پیدا نکرده اما به دختران کم سن و سال توصیه میکند که اگر خواستگاری مناسب دارند که مهرش به دلشان نشسته نه نگویند. بهنظر او بعضی از مشکلات زندگی را میشود به مرور زمان حل کرد اما با گذشت زمان، سختگیریها روزبهروز بیشتر میشود و انتخابکردن سختتر. این میان عمر است که گذشته و نمیشود آن را سر جای اولش برگرداند.