خود را بقچهپیچ می کنم از دست مردان جوان
زینب محمدی
بیبیسی
کمتر زنی است که در کابل بوده باشد و یک روز در خیابان های این شهر، آزار خیابانی را تجربه نکرده باشد. این معضله اجتماعی بارها زنان افغان را شاکی ساخته و آن ها را برای اعتراض به خیابان ها کشانده است.
آزارهای خیابانی شماری از زنان را از نظر روحی ضعیف ساخته و سبب ترس و اذیت شان می شود. باید زن بود و در خیابان های کابل گشت تا فهمید این زنان چه می کشند.
پای صحبت شماری از زنان افغان نشسته ایم تا درد دلهای شان را از آزارهایی که دیدند، برایمان بگویند.
"کاش مغازه سرکوچه بسته باشد"
ناهید محمدی- دانشجو - ۲۴ ساله - مجرد
هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم تمام دغدغه ام این است که کاش دکان/مغازه سر کوچه مان بسته باشد یا پیرمرد به جای پسرهایش در مغازه باشد.
وقتی از دور چشمم به پسرهای پیرمرد و گله دوستانش می خورد، باید خودم را کر و کور بسازم.
از شنیدن حرف های زشت شان خسته شدم. گرچند شنیدن این حرف ها تنها به این کوچه ختم نمی شود و من مجبورم در تمام مسیرها هر روز این چیزها را بشنوم اما راستش شنیدن این حرف ها درست در آغاز روز، روزم را خراب می کند.
قبلا سعی می کردم که با این رفتارها مقابله کنم و جواب شان را بدهم اما دیدم اینطوری وضع بدتر می شود. چون همه من را ملامت می کنند.
حالا همه چیز را نشنیده و ندیده می گیرم و حس نمی کنم حتی گاهی که سنگی به سمتم پرتاب می شود و یا ...
"حجاب سیاه هم مشکلم را حل نکرد"
شازیه حیا - دانشجو - ۲۰ ساله - مجرد
شش ماه پیش لباس های عادی و رنگی می پوشیدم اما هر روز متلکی می شنیدم.
برایم بسیار مشکل بود راه کوتاه خانه تا دفتر و تا دانشگاه، راه بیست دقیقه ای بود که برایم راه چند ساعته معلوم می شد بسیار تحت فشار بودم و خودم را ناتوان احساس می کردم.
گاهی شده بود که خسته می شدم و می گفتم خانه می نشینم و بیرون نمی روم.
تصمیم گرفتم حجاب کنم چادر سیاه و مانتوی بلند سیاه بپوشم اما مشکل حل نشد و متلک ها فقط رنگش فرق کرد.
این خیابان آزاری ها مانع تحصیل و کارم نشد اما هنوز هم احساس ترس می کنم به خصوص وقتی در خیابان ها زن دیگری نباشد. هنوز هم زیر فشارم و روحا آزار می بینم و اذیت می شوم.
"پایین شو یا پایین می شوم"
ریحانه عزیزی - کارمند - ۳۱ ساله - متاهل و مادر سه فرزند
خیلی وقت ها افسوس می خورم به این که من یک زن هستم البته در افغانستان. روزی که برای کار رسمی قرار بود به وزارت امور زنان بروم، مجبور شدم به دلیل نبودن ماشین دفتر، از تاکسی استفاده کنم.
راننده که مردی پیر و فقیر به نظر می رسید، از من خواست که در صندلی جلو بنشینم و به او اجازه دهم مسافر دیگر هم بالا کند.
دلسوزی بلای جانم شد. چند دقیقه بعد از این که دو جوان در صندلی های عقب نشستند، احساس کردم دستی روی پهلویم است.
تمام بدنم سرد شد و عرق کردم. فکر کردم اشتباه می کنم اما وقتی مطمئن شدم با صدای لرزان از راننده خواستم که ماشین را متوقف کند.
صورتم را برگرداندم و گفتم: "پایین می شوی یا پایین شوم؟"
بعد از آن روز یا از تاکسی استفاده نمی کنم و یا تاکسی را کاملا دربست می گیرم.
"در ۲۰ دقیقه، چهار پنج ماشین شخصی و یک تاکسی"
فتانه بیات - کارمند - ۲۷ ساله - مجرد
ساعت های هشت شب وقتی که امتحانم در دانشگاه تمام شده بود، به خاطر نیامدن ماشین قراردادی مان، مجبور بودم با دوستم یکجا تاکسی بگیرم و خانه بروم.
بیست دقیقه ای انتظار کشیدیم. هر چند دقیقه بعد یک ماشین شخصی جلویمان متوقف می شد و راننده با بوق زدن و متلک از ما می خواست که سوار ماشین شویم.
بعضی های شان هم فحش و ناسزا می گفتند. دوستم بسیار ترسیده بود و می گفت چه کار کنیم؟ اما من یاد گرفتم که در مقابل همچو آدم هایی فقط باید سکوت کرد.
بعد از بیست دقیقه سرانجام یک تاکسی هم برایمان پیدا شد. راننده ها هم شب هنگام به خاطر افزایش دزدی ها، مسافر زن سوار نمی کنند.
رنج آور است اما ما باید تحمل کنیم. تسلیم شدن ما سبب ادامه و تشدید این وضعیت برای نسل های بعدی می شود. مبارزه را باید ما شروع کنیم.
"تمام راه سنگ در مشتم بود"
فاطمه فیضی - دانشجو - ۱۹ ساله - مجرد
ساعت نزدیک یک بود. عجله داشتم و تصمیم گرفتم از میانبر و از کوچه و پس کوچه خانه بروم.
کوچه ها کاملا خالی بود. از وقتی کابل آمدیم واقعا نمی دانم خیابان های خالی برایم امن هستند یا خیابان های شلوغ.
هر لحظه ای که سکوت کوچه شکسته میشد من لرزه به تنم می افتاد و احساس می کردم مردی به سمتم می آید.
صداهای پایی را که شنیدم سرعتم را بیشتر ساخت. فضا و هوا سنگین شد و شروع کردم به آیه الکرسی خواندن.
"ببخشی آدرس مکتب... کجاست؟"
صورتم را برگرداندم و گفتم نمی دانم و قدم هایم را سریعتر ساختم.
پسرک جوان شروع به گفتن حرف های رکیک و زشت کرد. ترسم بیشتر و بیشتر شد.
سنگی را از روی زمین برداشتم و سعی کردم به سمت خیابان عمومی بدوم.
صدای ماشین و هیاهوی پیاده ها، آرامم ساخت و خیالم را راحت کرد.
تمام راه سنگ در مشتم بود. حالا تا می توانم از خیابان های عمومی رفت و آمد می کنم و هر قدر هم عجله داشته باشم نمی خواهم از کوچه پس کوچه به مقصد برسم.
"چه دستهایی، چه پاهایی!"
تورپیکی - ۵۱ ساله - متاهل - خانه دار - مادر پنج فرزند
در گذشته وقتی ما جوان بودیم، این چیزها نبود... لباس ها نیم آستین بود. زنها چادر سر نمی کردند اما هیچ آزار و اذیتی نبود.
حالا ما چادر را سر چادر میپوشیم و خود را بقچه پیج می کنیم اما اینها نه پیر را می بینند و نه جوان، زنان را آزار میدهند.
برقع هم که به سر داشته باشی، سر دست و پایت گپ می زنند. می گویند: "چه دستهایی! چه پاهایی!"
بعضی از ای مردهای امروزی، فراموش می کنند که خودشان هم خواهر و مادر دارند.
"آزارت میدهند، فرقی نمیکند از کودک تا پیرمرد"
مینا رضایی - کارمند - ۲۵ ساله - مجرد
هوا کمی تاریک شده بود و مجبور بودی تمام کوچه طولانی را بدوی و هرچند ثانیه یک بار به پشت سرت نگاه کنی.
به کوچه فرعی خانه که رسیدم، نفس عمیق کشیدم و به نور زرد رنگی که از پنجره مسجد می تابید و کوچه را روشن کرده بود، خیره شدم. هنوز تپش قلبم آرام نشده بود که سنگینی دستانی را احساس کردی که محکم دور کمرم حلقه زده بود.
نمی توانستی نفس بکشی و می خواستی فریاد بزنی اما نمی شد، می دانستی حتی اگر فریاد بزنی و کمک بخواهی همسایه ها تو را مقصر می دانندکه چرا زودتر به خانه نیامدی.
جرمت این است که مثل دیگر اطرافیانت از خانه به مقصد کاری بیرون شده ای و لباس دلخواهت را پوشیده ای.
ده سال میشود که در خیابان های کابل می گردم و هر روز اینطور حادثات را تجربه می کنم. گاهی شدیدا ناراحت می شوم اما می گویم فردا برای تو روزی دیگر است، روزی که باید باز هم با مشکلاتت مقابل شوی و تو می توانی.