داستان معمایی یک جنایت : براساس خاطره ای از یک پلیس
روزنامه ایران : خاطرهای از ستوان دوم منوچهر طهماسبی- پاییز سال ١٣٧٥ ماجرایی به پلیس گزارش شد که در آن زنی دست به خودسوزی در خانهاش زده بود.
خیلی زود تیمی از مأموران برای بررسی ماجرا به محل آتشسوزی رسیدند و با جسد زنی که کاملاً سوخته بود و به خاطر شدت سوختگی به هیچ وجه قابل شناسایی نبود روبهرو شدند.
این خودسوزی به بازپرس کشیک قتل دادسرا اعلام شد و وی به تیمی از اداره قتل مأموریت داد علت اصلی مرگ زن جوان را بررسی کنند. در این رابطه تحقیقات صورت گرفت و مشخص شد جسد متعلق به زنی به نام «پروین» ٣٠ ساله است که متأهل بوده و دو دختر خردسال دارد.
تجسسهای کارآگاهان نشان میداد پروین و شوهرش از مدتها پیش باهم اختلاف داشتهاند و وی قصد جدایی داشته ولی شوهرش با طلاق موافق نبوده است.
شوهر پروین که «رضا» نام داشت در بازجوییها به پلیس گفت: من و پروین باهم زندگی خوبی داشتیم چند سالی است باهم اختلاف پیدا کرده بودیم و همسرم دیگر نمیخواست با من زندگی کند، حتی یک بار به دادگاه خانواده رفت و با پادرمیانی فامیل و مخالفت من با طلاق از این کار منصرف شد ولی به تازگی دوباره بهانهگیری هایش را شروع کرده بود. وی در ادامه افزود: روز آتش سوزی و دقیقاً نیم ساعت پیش از خودسوزی پروین، وی به یکی از همکارانم زنگ زده و گفته بود میخواهد دست به خودکشی بزند و من زمانی که به خانه رسیدم کار از کار گذشته بود.
پلیس تحقیقات خود را به پایان رساند و دریافت این زن بهخاطر اختلافهای قدیمیاش دست به این کار زده و با توجه به اینکه جسد برای پزشکی قانونی قابل شناسایی نبود پس از صدور مجوز دفن،پروین تحویل خانوادهاش شد و در قبرستان شهر به خاک سپرده شد.
دیدار اتفاقی
یکی از مأموران این شهر کوچک که چند سال بعد به شهر دیگری منتقل شده بود شاهد صحنهای بود که خودش هم باور نمیکرد، وی زنی را در کلانتری دید که دقیقاً شبیه پروین بود.
پروین دختر یکی از فامیلهای مأمور پلیس بود و وی حتی در مراسم خاکسپاری و ختم زن جوان شرکت کرده و خودش از نزدیک شاهد دفن پروین در قبر بود، حالا صحنهای را میدید که برایش بسیار تعجب برانگیز بود. وی تا به خودش بیاید، زن جوان کلانتری را ترک کرده بود.
مأمور پلیس رفت و از قراول جلوی کلانتری پرسید این زن که بود؟ و با چه کسی کار داشت؟ مشخصات زن هیچ شباهتی با اسم پروین نداشت ولی مشخص شد وی با چه کسی کار دارد.
در بازداشتگاه کلانتری مردی بسر میبرد که بهخاطر سرقت یک کپسول گاز توسط مردم غافلگیر شده و اسمش بیژن بود، از پسوند نام خانوادگیاش معلوم شد اهل همان شهر پروین است. ماجرا برای مأمور خیلی مرموز به نظر میرسید بنابراین بیژن را تحت بازجویی قرار داد که وی ادعا کرد مهناز همسرش است و برای دیدنش به کلانتری آمده بود.
همین سرنخ برای مأمور پلیس کافی بود تا مقابل خانه بیژن برود، وی وقتی زنگ خانه را به صدا درآورد شخصی که در را باز کرد کسی نبود جز پروین!
پروین با دیدن مرد آشنا سرجایش خشکش زد و فکر نمیکرد همشهریاش که مأمور پلیس است را پیش روی خودش ببیند!
مأمور پلیس گفت: «پروین خانم شما که در آتشسوزی سوخته و مرده بودید اینجا چه میکنید»، پروین نمیدانست چه بگوید و لکنت گرفته بود و میخواست در را ببندد که مأمور زیرک مانع شد و از وی خواست برای بازجویی همراهش به کلانتری برود.
همه چیز نشان میداد کاسهای زیر نیم کاسه است، پروین شروع کرد به دروغ پردازی ولی هر بار دروغ هایش توسط مأمور فاش میشد. پروین فکر آن را نمیکرد که پس از سه سال، آن هم در شهر دیگری رازش توسط یک پلیس فاش شود، وی دیگر راهی برای فرار نداشت و باید اعتراف میکرد.
جنایت آتشین
پروین در بازجوییها لب به اعتراف گشود و این بار در برابر بازجویی پلیس پرده از راز جنایت هولناک برداشت و گفت: دوسال پیش از آتش سوزی با بیژن آشنا شدم، وی چند سال از من کوچکتر بود و به من ابراز علاقه میکرد، میخواستیم با هم ازدواج کنیم ولی شوهرم سد راهمان بود و وی با طلاق همیشه مخالفت میکرد. برای اینکه بتوانم از دستش راحت شوم نقشهای را طراحی کردم و با بیژن درمیان گذاشتم تا نقشهمان را در فرصت مناسب به اجرا بگذاریم.
چند روز پیش از به اجرا گذاشتن نقشهمان پول تهیه کردیم، قرارم را با بیژن گذاشتم و روزمورد نظر به اطراف شهرمان رفتم و طبق برنامه پیرزنی را که گدایی میکرد شناسایی کردم و به وی گفتم نذری داشتم که قبول شده است و باید از یک مستحق چند روزی نگهداری کنم و پیرزن را به خانهام بردم سپس از خانه به همکار شوهرم زنگ زدم و به وی گفتم به شوهرم پیام مرا برساند که دیگر از زندگی با وی خسته شدهام و با کشتن خودم به این زندگی جهنمی پایان میدهم. بعد از قطع کردن تلفن، پیرزن را خفه کردم و با کمک بیژن خانه را به آتش کشیدم و به امامزادهای در بیرون شهر رفتم تا بیژن روز بعد به من ملحق شود.
وی در ادامه گفت: بیژن حادثه خودکشی را به پلیس ١١٠ اطلاع داد و منتظر ماند پلیس در محل حاضر شود و همه ماجرا را از نزدیک شاهد بودند و حتی در مجلس ختم من نیز شرکت داشت و از آنها فیلم و عکس نیز تهیه کرد و وقتی به امامزاده آمد آنها را به من نشان داد و گفت همه چیز به پایان رسید و به راحتی میتوانیم با هم ازدواج کنیم.
سپس برای ادامه زندگی به تهران رفتیم و با گذشت چند ماه که پولی برایمان نمانده بود بیژن برای تهیه پول، مواد مخدر خرید و فروش کرد که پس از چندی دستگیر شد و چند وقتی در زندان بود و من برای گذران زندگیام با ظاهری شیک و با معرفی خود به عنوان همسر پزشک سرشناس از چند طلافروشی سرقت کردم تا اینکه بیژن آزاد شد و برای زندگی به این شهر آمدیم و پس از مدتی فهمیدم بیژن دستگیر شده و به کلانتری رفتم و دریافتم وی بهخاطر سرقت کپسول گاز دستگیر شده است، وقتی به خانه رفتم و مأمور آشنا به مقابل خانهام آمد خیلی شوکه شدم و باور نمیکردم پس از سالها و در یک شهر غریب غافلگیر شوم و راز این جنایت فاش شود.
فرجام خیانت و جنایت
با اعترافهای هولناک زن توطئهگر، بیژن نیز وقتی فهمید همدستش به قتل پیرزن اعتراف کرده است به تشریح نقشهشان پرداخت.
در ادامه قاضی دادگاه جنایی و پلیس با باسازی صحنه جنایت و شناسایی خانواده پیرزن در یکی از روستاها به محاکمه پروین و بیژن پرداختند که پروین بهخاطر قتل نفس به قصاص و بیژن نیز بهخاطر مباشرت در جنایت به 12سال زندان محکوم شدند.
پروین سال 80 به دار مجازات آویخته شد و این پایان راه برای کسانی است که با خیانت و جنایت میخواهند به هدف پلید خود برسند. سرقت یک کپسول گاز که ارزش آنچنانی نداشت پرده از راز جنایت تلخ پیرزن و خیانت به شوهر و فرزندان برداشت و تقدیر نشان داد هیچ کار زشت و ناپسندی بینتیجه نخواهد ماند.