محمد نوری زاد : در شیراز چه گذشت؟ (قسمت نخست)

محمد نوری زاد : در شیراز چه گذشت؟ (قسمت نخست)

بلیط هواپیما گیرم نیامد. بلیط اتوبوس اما بود. یکشنبه از قدمگاه به منزل رفتم و تابلویی را که یک دوستِ جهرمی خریده بود و نبرده بود، برداشتم و رفتم ترمینال بیهقی. این تابلو را داده بودم قاب گرفته بودند و همین قاب، سنگینش کرده بود کمی. از شاگرد اتوبوس خواهش کردم تابلو را در جای امنی جا دهد تا آسیب نبیند. درازای راه دوازده ساعت بود و تماشای چهره ی دوستانی که شوق دیدارشان در من پای می کوفت، این درازای راه را هموارم می ساخت. تجسمِ این که ساعاتی دیگر جمال مبارک عزیزانی را می بینم که در این یکی دو سال با من هم سوز و هم سخن بوده اند و با هم نوشته ها نوشته ایم و خواندنی ها خوانده ایم، به اشتیاق من وسعت می بخشود.

ساعت هشت – نزدیک غروب – که سوار شدم در تهران، ساعت هشت صبح پیاده شدم در شیراز. راننده ی تاکسی، تابلوی نسبتاً بزرگ را در صندلیِ عقب جای داد و رفتیم به چهار راهی که حافظیه در یکی از خیابان هایش بود. این خیابان را با موانعی مسدود کرده بودند تا اتومبیلی بدان راه نیابد. و چه کار خوبی. این کار خوب اما مرا با تابلوی نیمه سنگینم تنها گذارد. نرم نرم رفتم و رسیدم دم درِ حافظیه. هنوز یک ساعت و نیمی تا ساعت ده مانده بود. کسی نیامده بود الا یکی از مأموران اطلاعات که همو مابقیِ دوستانش را خبر کرد و هریک زاویه ای را برای اطراق خود اختیار کردند و نامحسوس قراول رفتند به سمت این مسافرِ تازه از گرد راه رسیده. اندک اندک جمع مستان آمدند و کار بالا گرفت و برادران دست به دوربین بردند و یکی شان حتی آمد و روی نیمکتِ سنگیِ مجاور ما نشست و با گوشی اش ور رفت بسیار ناشیانه.

با جمع مستان – که حتی از بوشهر و شهرهای دیگر به آنجا آمده بودند – به داخل رفتیم. به پیشنهاد یکی از نگهبانان، تابلو را در کیوسک نگاهبانی نهادیم و رفتیم بر سر مزار جناب حافظ. عجبا که بی اراده مرا اشک شوق جاری بود از دو وجه. یکی برای اَبَر مردی که جسمش در اینجا بود و روح الفاظش در هرکجا پراکنده. و دیگری، به شوقِ جمعی که حافظ را دوره کرده بودند و هریک برای من گنجی بودند از ادب و مهر و عاشقی. یکی از جوانان عاشق، غزلی از حافظ برایمان خواند. و چه نیک و پر احساس.

جمع مستان از من خواستند سخنی بگویم. و من گفتم: اگر برای هر یک از واژگان پارسی ظرفی از استعداد قائل شویم، جناب حافظ آنچنان به نوش نوشی از این جام های استعداد دست برده و معانیِ لایه لایه را بر کشیده که گویی در جام ها چیز قابلی باقی نگذارده. گفتم: اوجِ کار کشیدن از معانیِ پنهان و آشکارِ واژگانِ بهم پیوسته ی پارسی را در اشعار خواجه می توان مشاهده کرد. و گفتم: اما با همه ی ارادتی که صاحب نامانِ جمهوری اسلامی ایران به جناب حافظ دارند، معتقدم اگر وی اکنون زنده بود و شخصاً دیوانش را برای چاپ و نشر به وزارت ارشاد می سپرد، قطعاً و حتماً اثرش خط می خورد و رد می شد و مطلقاً فرصتی برای انتشار پیدا نمی کرد و خود وی نیز به شلاقِ فتوای آیت الله های ما بدنش کبود و آش و لاش شده بود. از اینجا کف زدن ها شروع شد و برادران با جدیت رویِ صورت ها و صحبت های ما مستان کار کردند و زحمت ها کشیدند با عکس ها و فیلم هایی که می گرفتند چه جور.

نیز یکی از دراویش گنابادی که استاد ادبیات بود سخن شایسته ای گفت از معانی درویش و صوفی در اشعار حافظ. کم کم پرسش های بدون فیلتر پا گرفت و پاسخ های بی فیلتر تر به من موکول شد. جای شما خالی که نبودید و ببینید این جمعِ عمدتاً جوان ما به چه حساسیت های حساسی حساس بودند. سخن به دزدی ها کشیده شد. به آیت الله های دزد. به آیت الله حائریِ دزد. به سرداران دزد. به اعتمادهای دزدیده شده. به دودمان های به باد رفته. به نکبت های هسته ای. و به بابک زنجانی ها و این که چه کسانی بابک های زنجانی را در این روفتن های درندشت، مراقب و مشوق بوده اند و همچنان هستند. و من در میانه ی سخن، هر از گاه از برادران که صبورانه جمع ما را تحمل می کردند سپاس می گفتم. این پرسش ها و پاسخ های صریح و بی تعارف، شاید یک ساعت و نیمی به درازا کشید.


وقتِ جدایی فرا رسید. و من به دعوت دوستان مشتاق شدم به دو سه جای دیگر سر بزنم و شبانه با اتوبوس باز گردم به تهران. یکی به ” بی بی”، پیرزنی که سه عضو خانواده اش همزمان در زندانِ عصبیتِ حاکمیت اند. یکی به مادرِ مجید توکلی که از سال 88 پیوسته در زندان است و این مادر پای رفتن به ملاقاتِ جوانش را نداشته در این سالها. و یکی نیز به دانش آموزان محروم از تحصیلِ بهایی که فرد زمین خواری چون محمد جواد لاریجانی، وجودشان را مرتب تکذیب کرده است و می کند. آن روز هر چه سر به اطراف گرداندم، صاحب تابلو را نیافتم تا امانتش را تحویلش دهم. قرار بود بیاید حافظیه. بناچار تابلو را در صندلیِ عقب یک اتومبیل جا دادیم و از همه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.

شاید یکی دو خیابان دور نشده بودیم که دیدم یکی از برادران زحمت کشیده و دستش را از اتومبیلشان بیرون آورده و انگشت مبارکش را به شیشه ی راننده ی ما می کوبد. به دو جوانی که در داخل اتومبیل بودند گفتم: نگران نباشید بچه ها، اینها با من کار دارند نه با شما. خوب، حکم مکم چی دارید؟ حکم هم هست نشانت می دهیم. شوخی می کردند البته. کدام حکم؟ من اما طرفم اینها نبودند. که هر کدامشان را در حافظیه دیده بودم. بچه هایی در عین سادگی، مأمور و معذور. سوار ماشین شان شدم بی هیچ مقاومتی. بُردنم کجا؟ اول گفتند ترمینال بعد بین خودشان گفتند می رویم فرودگاه.

در راه، عمده ی صحبت بچه ها با من این بود که: بهتر نیست سر به زندگی ات فرو ببری و خودت را به این وضع مبتلا نکنی؟ پرسیدم: کدام وضع؟ گفتند: همین وضعی که الآن گرفتارشی. به شوخی گفتم: مگر بد است؟ چه وضعی از این بهتر که من یک نفرم و شما شش نفرید با دو تا ماشین و هر شش نفر شما با بالاتری ها مرتب در تماس اید و همگی مراقب من اید که مبادا اتفاقی برای من رخ بدهد و کاستی ای در کار من باشد؟ و گفتم: از شوخی گذشته، اگر منصفانه به کار من نگاه کنید، خواهید دید که من برای آرامش و رشد و رفاه بچه های خود شماهاست که خودم را به زحمت و آب و آتش می اندازم. بچه های شما بچه های مردم نوه های خودم. بچه هایی که به دنیا نیامده بدهکار بی کیاستیِ مدیرانِ این سی و پنج سال اسلامی اند.

به فرودگاه رفتیم. قسمت پروازهای خارجی. در اتاقی جایم دادند. بچه های اطلاعات می رفتند و می آمدند. دو ساعتی که گذشت ناهار آوردند. داشتم ناهار می خوردم که رییس بچه ها آمد و در آستانه ی در ایستاد و سلام گفت و پرسید: با بچه ها مشکلی نداشتید که؟ گفتم: نه، بچه های با ادبی هستند. من از همه ی آنها تشکر می کنم.

رییس بچه ها که چهل و پنج ساله می نمود و قبلاً ندیده بودمش و شتابش برای پیمودنِ پله های ترقی بد نبود، ضربه ای کاری بر فرق من نواخت به گمان خود البته. چگونه؟ با این سخنِ آرام و خونسردانه اش که: ما هم از شما تشکر می کنیم آقای نوری زاد. بخاطر همکاریِ خوبی که با ما داشتید و عده ای از ناراضیان را درحافظیه جمع کردید. و خونسردانه تر ادامه داد: ما از چهره ی همه شان فیلمبرداری کرده ایم. آنها را شناسایی می کنیم و صدایشان می زنیم و با تک تک شان برخورد می کنیم. رییس بچه ها داشت مثلاً مرا تهدید می کرد به این که اگر بفکر خودت نیستی بفکر اطرافیانت باش. قاشق را پایین آوردم و گفتم: مثلاً تهدید کردید مرا با این حرفها؟! گفت: نه این یک واقعیت است.

گفتم: من اگر جای رییس شما بودم یا کلاً می دادم حقوقتان را قطع می کردند یا می دادم نصفش می کردند بخاطر خام بودنتان. گفتم: این حرفی که شما الآن به من زدی نشان دهنده ی نهایتِ خامیِ یک مأمور برجسته ی اطلاعات است برای ترساندنِ حریف. و گفتم: عده ای بخاطر من در حافظیه جمع شده اند و من برای آنها از دزدی آیت الله ها و دزدیِ حائریِ یزدی و سرداران سپاه و گندِ هسته ای گفته ام. شما اگر مأمور خامی نباشی باید مرا مجازات کنی نه مستمعینِ مرا. گفتم: آدمهایی مثل شما با قفل زدن به زبان مردم، برای دزدان امنیت شغلی فراهم می کنید.

به رییس بچه ها گفتم: یک نفر از شماها جرأت می کند آیا به رهبر یا دیگران بگوید بابک زنجانی اگر یک ویترین است، پشت این ویترین چه کسانی دست به دست هم داده اند؟ و کمی بلند تر داد زدم: برو که آن حقوقی که می گیری حرامت باشد. بنده ی خدا اطاعت کرد و با کرک و پری ریخته راهش را کشید و رفت. منتها پیش از رفتن به وی گفتم: من پایم به تهران برسد بر می گردم شیراز. رییس بچه ها شیر شد و گفت: اگر بر گردی این بار برخورد قضایی می کنیم با شما. گفتم: من کشته مرده یِ برخورد قضاییِ شماها هستم از بس که برخوردهای شما غیر قضایی که هیچ، گاه غیر انسانی است. گفتم: برای چه مرا باز داشت کرده اید؟ با کدام مجوز؟ و با کدام مجوز قضایی می خواهید مرا به تهران بفرستید؟

تابلو بدست بُردنم پای پله ی هواپیما. زحمت کشیدند و یک برگِ ” شکستنی است ” چسباندند روی تابلو و دادندش قسمتِ بار. ساعت شش عصر در فرودگاه تهران، گوشیِ تلفنم را که داده بودند به سرتیمِ امنیتیِ هواپیما، تحویل گرفتم و تابلو به دست رفتم سراغ دفاتر هواپیمایی. در ترمینال یک، دو تا دفتر فروش بلیط از دو شرکت هواپیمایی بود که تنها یکی شان به شیراز پرواز داشت و همان یکی هم تأخیر داشت دو سه ساعتی و اصلاً تکلیفش نیز روشن نبود. با تابلو رفتم بیرون و با یک تاکسی خود را به ترمینال چهار رساندم که چندین شرکت هواپیمایی در آن دفتر فروش دارند و هیچکدامشان نیز برای شیراز صندلیِ خالی نداشتند. زدم بیرون و با یک تاکسی کوبیدم رفتم پارکینگ بیهقی و به نخستین اتوبوسی سوار شدم که داشت آماده ی حرکت می شد به سمت شیراز. باز به شاگرد اتوبوس تأکید کردم این تابلو را جوری در میان بارها بگذار که آسیبی نبیند. ساعتِ هفت عصر که از تهران حرکت کردیم، هفت صبح در ترمینال اتوبوسرانی شهر شیراز بودیم. تابلو را در صندلی عقب یک تاکسی جا دادم و جلوی باغ ملی از آن پیاده شدم. با اتومبیل دو جوان، رفتیم به دیدار بی بی. راستی، من اگر بر نمی گشتم، رییس بچه ها خیلی خوش بحالش می شد.
ادامه دارد. ( پایان قسمت نخست)

محمد نوری زاد
اول خرداد و نود و سه

+70
رأی دهید
-2

parsi parsi - کرمان - ایران
دمت گرم،دوست دارم نوری زاد
‌پنجشنبه 1 خرداد 1393 - 22:51
دوستدار - استهکلم - سوئد
مرگ و نابود باد مخالفانت اقای نوریزاد گرامی!
جمعه 2 خرداد 1393 - 00:25
paksan - آمریکا - آمریکا
به معنای واقی مرد .. مردانگی رو تمام کرده این آدم تو زندان باشه یا بیرون همشون رو کلافه کرده و انقدر انقلابی هست که کسی نمی تونه واسش ادعای انقلاب بکنه و همه ریز و بالای این نظام فاسد رو میشناسه و حتی اگر بکشنش واقعاً اسطوره میشه .. اسطوره مردانگی
جمعه 2 خرداد 1393 - 03:14
همسایه دکتر شریعتی - ایران - ایران
خیلی دوست دارم نوری زاد رو از نزدیک ببینم انسانی که اینطوری تغییر می کنه حتما آدم خاصیه
جمعه 2 خرداد 1393 - 06:41
چراغعلی - کرمان - ایران
آقای نوری زاد. من از وب سایت شما واز فیس بوکتان به علتی که خودتان میدانید رانده شدم. چون سئوال می کردم لطفا بفرمائی چرا کسانی که یکهزارم شما به این مثلا رهبر نتاخته اند یا مرده اند یا در سیاه چال های مخوف بسر میبرند وشما که حتا به این مردک عنوان صریح بی لیاقتی و رئیس دزدان بودن را دادی آزادانه میگردی وگهگاه به آن زندان رفتن مسخره ات استناد می کنی
جمعه 2 خرداد 1393 - 09:12
چراغعلی - کرمان - ایران
آقای نوری زاد . من همان کسی هستم که با نام در بدر در سایت وفیس بوک شما با دلایل متقن ثابت کردم که شما خائن هستید و عامل حکومت ولی شما مرا بی دلیل به فحاش بودن متهم کردید واز انتشار مطالبم جلو گیری به عمل آوردید واین جا فرصتی دست داد که بگویم خدا دی اگر هست ریشه شما خائنین وهم دستان دیکتاتور را خشک کند
جمعه 2 خرداد 1393 - 09:20
چراغعلی - کرمان - ایران
آقای نوری زاد . مامور اطلاعاتی که باشما سخن گفته خام دستی کرده وشما درست گفته اید وحتما تنبیه خواهد شد چون بنده خدای نادان ماموریت شما را فاش کرده وشما هم رندانه برای ایز گم کردن گفته اش را به گونه ای عوام پسند ذکر کرده اید. من وهر اننسانی که به اندازه سر سوزنی فکر داشته باشد خائن بودن شما را به ملت ومردم فلک زده زخم خورده حکومت میفهمد. تو روشنفکر وقیح وآلوده ای هستی که کاش زاده نمی شدی
جمعه 2 خرداد 1393 - 09:17
mazandarani 1 - وین - اتریش
زنده باشی ای شیر مرد ایران! دوستت داریم بی نهایت
جمعه 2 خرداد 1393 - 10:19
klopatra7 - دوسلدورف - آلمان
کسانی که میگن نوری زاد سوپاپ اطمینان و این حرفهاست من قبول ندارم سیستمهای دیکتاتوری هرگز نمیگذارند سوپاپ انقدر باز باشه که تقدس رهبری را زیر سوال ببره. هر کس هر چی میخواد بگه ولی به نظر من نوری زاد با این کارها بیش از هر چیز سعی میکنه که از بار گناهانی که که در گذشته کرده کم کنه و لااقل خودش رو به نوعی تسکین بده. من صداقتش رو قبول دارم.
جمعه 2 خرداد 1393 - 11:16
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.