یک دختر بلاگر: به روزگارِ زنان چادر قجریِ توی پستو غبطه می خورم
به گزارش پارسینه، وبلاگ "پنج دری" نوشت:
این پست را برای "مادر بزرگ" خواهم خواند...!
میدانی مادر بزرگ؟
این هجدهمین شبی ست که نشسته ام و دارم به روزگار مادر و مادر بزرگ شما غبطه میخورم! هجده روز پیش، که تکرار سریال "پهلوانان نمی میرند" شروع شد، هر شب نشستم و دیدم و فکر کردم... فکر کردم به جایی که الان من ایستاده ام و جایی که مادر بزرگ شما صد سال پیش ایستاده بود و غبطه خوردم به آن روزگار نه چندان دور...
به روزگارِ زنان چادر قجریِ به ظاهر توی پستو!! به روزگار مادرهای با ابهتی که کافی بود اسم پسر را صدا کنند تا پهلوان نتراشیده ونخراشیده ای تمام قدجلوی شان بلند شود و دست به سینه بگوید: امر بفرما مادرجان!
و به روزگار زن های با حرمتی که اگر برای پختن غذا هیزم دود میکردند و گوشت توی هاون میکوبیدند و برای شستن ظرف و لباس، یخ حوض میشکستند و ضعف میکردند، ته قلب شان گرم بود و قرص که مردشان توی حجره، وقت حرف زدن با زنها و دخترهای مردم چشم از روی پیشخوان بلند نمی کند و حرف را بیخود وبی جهت کش نمی دهد و خوشمزه نمیشود و برایش فرقی نمیکند پشت آن روبنده ای که جلویش ایستاده کیست و شکل و شمایلش چیست...!
و به روزگار دختران نجیبی که با آمدن اسم شوهر سرخ و سفید میشدند و قلب شان تند تند میزد و سرشان داغ میشد و لپشان گل می انداخت و تا قبلش با هزار و یک نفر به هزار و یک دلیل، سرصحبت را باز نکرده بودند و شربت و قهوه و چایی و کافی میکس ننوشیده بودند و هتل و متل و رستوران و کافی شاپ نرفته بودند و تا قبل از درآمدن "بله" از میان دو لبشان مستقیم توی چشم های مرد جماعت نگاه نکرده بودند و معصومیت و حیا توی صورتشان موج میزد و صد البته بعد از دادن "بله"، مهربانی و صفا...
و به روزگار زن هایی که به ظاهر توی پستو مانده بودند و در عمل با همان لطافت و کیاست و پختگیشان مردهایشان را برای بیرون از خانه خط میدادند...! و به روزگار زن هایی که اگر میخواستند می توانستند درس بخوانند و آموزش ببینند و از پشت پرده به مقام اجتهاد برسند و "بانو امین" تحویل جامعه بدهند.
و به روزگار زن هایی که تنها دردشان، اگر بشود اسمش را گذاشت درد، نبودن و دست و پا نزدن و رفت وآمد نکردن میان خیل کثیر مردان بود و کمتر رویت شدن در سطح اجتماع و با هم بودن شان... که به عوض آن نبودن ها دلشان خوش بود مرد خودشان را دارند٬ بی اینکه با کسی یا کسانی به اشتراکش گذاشته باشند! که حداقل مطمئن بودند مردشان صبح علی الطلوع، چشمش را باز نکرده، گوشی ش را برنمیدارد بنویسد (سلام خوشگلگم، صبحت به خیرعشقم) و send to all ش کند برای ده بیست تا زن و دختر و بعضا" قاطی کند که کدام شان است دارد جواب میدهد و چه میگوید... که حداقل اگرمردشان سفت بود و محکم و سبیل از بناگوش در رفته، یک لبخند نصف نیمه اش قلب زن را برای یک هفته پر میکرد از محبت و ذوق و شعف!! که حداقل مادر میتوانست از پسر بپرسد که شنیده ام دیروز دیرتر در حجره را باز کرده ای؟! بی اینکه بترسد پسر بریزد بهم و هوار بکشد و قهر کند بزند بیرون و دیگر اصلا" نشود به رویش آورد که شب ها تا سه نصف شب کجایی و این دخترهای رنگ به رنگی که از صبح تا عصر توی ماشینت شیفت عوض میکنند از کجا آمده اند و به کجا میروند و از بهر چه اند!!
و به روزگار دخترانی که با نگاه های نصف نیمه و عاشقانه ی پسر پهلوانی همسایه ای آشنایی کسی، جوری قند توی دلشان آب میشد و قلبشان میریخت که خودشان را جمع وجور میکردند و زود رد میشدند و پسر را با یک دنیا حسرت و تمنا میگذاشتند به حال خودش...!
و من به حال آن روزگار غبطه خوردم...
میدانی مادر بزرگ؟ "من"، "منِ" امروزی، "من"ی که همیشه به "زن" بودنم افتخار کرده ام و ذره ای و لحظه ای ازین بابت ناراحت نبوده ام و کم نیاورده ام و ظلم ندیده ام و عقب نمانده ام و تحقیر نشده ام و طعم عزت و احترام را چشیده ام و فهمیده ام برای چشیدنش هیچ نیازی به رنگ و لعاب و عشوه و ناز ندارم و با تمام وجود لمس کرده ام میشود نهایت حرمت و عزت را داشت، "من"! دارم با تمام وجودم به روزگار مادرت غبطه میخورم!!
بیا مادر بزرگ... بیا برایم تعریف کن... بیا و نگو که غبطه خوردنم از سر دل سیری ست... نگو که از سر دلخوشی بهانه میگیرم... نگو که رفته ام میان اجتماع و چرخیده ام و حالا از سر تکرار و بی حوصلگی سراغ روزگار مادر و مادر بزرگت را میگیرم... نگو که نمیفهمم چه میگویم... نگو که حالا نقل این حرفها گذشته و باید شد رنگ جماعت... بیا مادر بزرگ٬ بیا و نگو که ما دکمه فشار بده هایِ فست فودی نمیدانیم لباس شستن و یخ حوض شکستن و ظرف ساییدن و خانه ی 500 متری جارو زدن و گوشت توی هاون کوبیدن و با دست خیاطی کردن یعنی چه...
این ها را نگو مادر بزرگ... بیا و برایم بگو با خودمان چه کردیم که آن همه حرمت رفت؟ که آن زندگی های مشترک ریشه دار پنجاه ساله شد خاطره؟ که آن پهلوانانِ بیرون خانه و نازخرهای توی خانه مُردند و هیچ رقمه مردانگی شان را به ارث نگذاشتند... بیا و بگو به چه قیمتی آن کاشانه های گرم را فروختیم به این چهار دیواری های یخ؟ بیا و بگو چه شد که آن زندگی ها و خط دادن ها و ناز کردن ها را گذاشتیم و نشستیم پشت میزهای روزمرگی... بیا مادر بزرگ، بیا و بگو چطور شد که توی دل بردن از مردهای خودمان درماندیم و افتادیم پی بردن عقل و هوش مردهای مردم؟ بیا و بگو مادر بزرگ... بگو چه لذتی دارد این همه آشیان بی احساس... بگو کجای کارمان اشتباه بود که فکر کردیم باید خودمان را بزک دوزک کنیم تا غریبه چشم بدوزد روی خودمانی ترین داشته های مان و فکر کند و نقشه بکشد برای تصاحب شان... بیا مادر بزرگ... بیا برایم بگو که چطور شد مغز را ول کردیم و چسبیدیم به پوسته و هی جدا شدیم ازآنچه اصل مان بود و فطرت مان؟
بیا مادر بزرگ... بیا و برایم بگو، منِ امروزیِ درس خوانده ی اجتماع گشته ی دنیا دیده، چه چیز از مادر بزرگ به ظاهر توی پستویت بیشتر به دست آورده ام که برایم بشود افتخار؟ که خدا را خوش بیاید و مایه ی قهرش نشود؟ که باعث شده باشد معشوقه تر باشم و آرام تر؟ که روحم محفوظ تر مانده باشد و کم آسیب تر؟ که "زن" بودن رابرایم کرده باشد "لِتَسکُنوا الیها"...!
بیا مادربزرگ... بیا و برایم یک لیوان شربتِ گل سرخِ خنک بیاور تا آرام آرام بنوشم و نگاهت کنم و تو برایم حرف بزنی... از همان حرف هایی که مادربزرگت سینه به سینه برایت گفت تا تو هم برای من بگویی و من برای دختری که بزرگ خواهد شد و خواهد پرسید از حکمت بودنش... تا برایش بگویم که میشود خام رنگها نشد... تا بداند اصالتش از کجاست...!