دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت پنجم و ششم)



قسمت پنجم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام ، پراز تنش و درگیری ، در فضای خفه و بی هوا ، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز ، تنگتر و سمی تر شده است ، به تختم پناه برده ام . امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد . بچه های جوان زندانی ، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی ، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد .. خنده ها فضا را پر کرد . همه ، حتی اگر در بازی نبودند ، از صدای خنده آنان ، میخندیدند . بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید ، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن ، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد . و من شاهد بودم ، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا … وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد . تختم را دوست دارم . فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست . فقط مال تو . هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی . و یا به دیواره اش . من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر . اسمش ریحانه جباری است . چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند ، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید . گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست ، شعری ازو چاپ میشود ، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم . تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته . اتاق جراحی روحم . کارگاهی که در آن یاد گرفتم ، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم ، مرگ به سراغم نمیاید . آنچه بر من گذشته ، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری ، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری ، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری ، تحمل زور گفتن دیگران را نداری ، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت . یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود . او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش ، باعث تداوم زندگیش بود .
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم ، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند ، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم . روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم … و میخوابیدم . انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم . خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم ، در خواب ، سکوت را تمرین میکردم . روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند ، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند . یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده . هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت . بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم . و من در دل ، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی ، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم ، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند . اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند . دستهایت را میبندند و پاهایت را . بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند . برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد .تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد ، به خود نپیچی . چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری ، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت ، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت . من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم . بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه ، درد دارند . کرختی و کوفتگی دارند . بیحال و رنجورند . و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند ، خودش عذاب است . بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه . نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند ، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند . تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی ، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم . متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش . در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم : مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم .دو روز بعد را در سلول بودم . دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد .وسواسی که فقط چند روز بعد ، مرا به کلی ویران کرد . ساعتهای کشدار داخل انفرادی ، بدون نور متغیر ، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند .مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود . دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری . به هر چه میخواهی فکر کنی ، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد . فکرهای تکه تکه و بی ربط ، انسجام ذهنت را از بین میبرند . روی هیچ چیزی تمرکز نداری . اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی ، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی ، بعد سرت را بشوری ، بعد کف را آب بکشی و تمام . وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف ، از حمام بیرون بیایی . ممکن است ، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت ، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای . تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت . مهم و حقیقت .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم را به در سرد آهنی سلول انفرادی میچسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی از سلول هاست بشنوم . تمام وجودم تبدیل به گوش میشد و به در میچسبید . اما هیچ صدایی از شعله نمیشنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه میرفتم . از چپ به راست ، از راست به گوشه ، از گوشه به کنار در . قدم رو هایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار میپریدم و گوش میشدم . خیال میکردم صدایش را میشنوم . اما نبود . میخوابیدم ، یا شاید خیال میکردم خوابیده ام . هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک میکنم واقعی است . چشمهایم چیزهایی میدید که لحظه ای بعد ناپدید میشدند . عصبی تر میشدم . برای اینکه بدانم کجا هستم ، و در چه حالی ، به خود سیلی میزدم . مثل بازجوی آگاهی در روزهای اول . همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به خودم ، صدا داشت ، درد داشت ، پس حقیقی بود .پس بیدارم . اما مگر نمیشود در خواب صدا را شنید ؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمیامد برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات ؟ و این درد عدم درک لحظه ، به پایان رسید . با صدای فریادی که از بیرون شنیدم . گوش چسباندم . صدا حقیقی بود و کشدار . آی ….تکرار فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود . این مادرم است . پس راست گفته بودند . همه شان را دستگیر کرده اند . عذاب داشتم و میخواستم با او ارتباط برقرار کنم . داد زدم : ماماااااان . جوابی نبود . بلند تر ، مامااااااااااااااان . جوابی نبود . به در مشت میکوبیدم ، چنگ میزدم ، عقب مبرفتم و با خیز ، با همه تنم به در میکوبیدم ، خیزها بلند و بلندتر میشد ، از پشت به دیوار میخوردم و باز با همه قدرت به در . همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم فریاد زدم : مامااااااااااان. دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق جوش و مو ، فحش بارانم کرد . تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی صورتش میکوبیدم . گفتم خفه شو ، این فریاد مادر من بود . مادر مرا میزنند .و او داد زد یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه . و با فحشی رکیک دریچه را بست . بالا و پایین میپریدم . مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم . کردم . تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن . نور سفید مهتابی که با توری فلزی احاطه شده بود . توری قر شد و مهتابی شکست . در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ در دستم بود .
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم . نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش ، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد . چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم . صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم . سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد ، چه صدایی داشت . به یاد نمیاوردم . در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم . وامانده بودم . حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم . همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش . تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت ، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم . ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود ؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان ، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند ، هیچ قدرتی ندارد . توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است . حتی اگر فریاد بزنی ، یا خودت را به در و دیوار بکوبی ، ضعیفی . ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود ، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند ، هیچ میشوی . پوچ میشوی . پوک و تهی از هر نشان زنده بودن . وهم و خیال ، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند . به بی فکری ، بی تصمیمی .
فردای آن روز یا شب ، بازجویی شدم . تنم دوباره نای حرکت نداشت . بازجوی لاغر اندامم ، مرا توجیه کرد : مادرت آزاد خواهد شد ، اگر بنویسی . نوشتم . بعد از ضربه ای که به سربندی زدم ، شیخی در را باز کرد و داخل شد . با سربندی درگیر شد . او را به زمین انداخت . سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم …. وقتی به سلولم برگشتم ، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد . سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته . باز بیهوش شدم . صدای ناله نبود . سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست . پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد . راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد . به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند . به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود . و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان . تو رو خدا ، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم . تو خودت پدر داری . بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم . تو رو خدا . و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم . با آرامش میگفت نمیشود . قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی . تلفن برای تو ممنوعه . او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم ، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه . او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد . نمیدانست مرا درهم میکوبد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم . بازی . کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است . همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند . من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز . نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت . یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد . خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند . باز ۹۹ از صد .مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها . آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید . مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است . و من مینوشتم . مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم . آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم . من آموزش دیده ام . مرا برای جاسوسی آموزش داده اند . وقتی مینوشتم ، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام ؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند . چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم ، بابا مرا به مترو صادقیه برساند ، بروم تا کرج ، سوار سرویس شده به قزوین بروم ، درس و دانشگاه ، عصر برگردم کرج ، مترو صادقیه ، انتظار بابا ، و خانه . روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه . کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد ؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست . امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم ، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود . یک سال و نیم بعد ، در دادگاه ، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند ، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد ، آن آقا که متدین بوده و میانسال ، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم ، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده ؟ و پاسخ سکوت بود . قاضی ادامه داد ، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید . وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر ، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد ، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند . افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست . حسن تردست . دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم . هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام . اما با گوشت و پوست و خونم ، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را . دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ . بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون . دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن ، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند . من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند . تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند . کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم . برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند ، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند . آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام . و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد . غافل از اینکه نوشته هایم ، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد . هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد ، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است . چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم . کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است . به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم . گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد . اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم . پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده . کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است . پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید . ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی . کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم . کاش … برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند . تلاش هایی که عقیم ماند . اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم . برای دیدن خانواده ام ، که هر هفته به دیدارم میایند ، باید آماده شوم . ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند . ۴ عزیزی که ستون زندگی منند . بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم ، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم . سوال و جواب های سخت . با ریز بینی بسیار . گاهی بعد از بازجویی این دو ، گریه ها کردم . آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم . اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است . کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل . زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است . امروز دیدار دارم . با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند . انرژی لازم برای هفته ام را ، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است . روز زندگی .

 

قسمت ششم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .خانه ام تختی است در زندان شهرری .با حیاط و دستشویی و حمام و هوا و آسمان مشترک با زنان زندانی. اینجا حدود دو هزار زن با جرم های ریز و درشت زندانیند. زمستان امسال با خود سرمای زیادی به ارمغان آورد که با خراب شدن بخاری سالن ، شب و روز صدای لرزیدن و به هم خوردن دندانها ، سرفه ، عطسه و ناله شنیده میشود. امروز برف آمد. در مدت کوتاهی زمین یکسر سفید شد. کسانی که قبلا در ورامین بوده اند از بی سابقه بودن برف در این نقطه میگویند. اما امروز برف زیاد با خود شادی هم آورده. بعضی از بچه ها گلوله برف به هم پرتاب میکنند و قهقهه میزنند. اما من آبجوش سهمیه برای چای را در یک بطری خالی آب ریخته و برای خودم کیسه آب گرم درست کرده ام. ملافه ای که دور بطری کشیده ام هم مانع سوختن پوست میشود و هم عایقی است که آبجوش دیرتر سرد شود. به هم خوردن دندانها ، مرا به سال 86 پرتاب میکند که نوزده سال داشتم و در سلول انفرادی زندان اوین ، از شدت درهم ریختگی روح و روانم ، با زخمهایی بر تن که رو به بهبود بودند میلرزیدم. هر از گاهی به دادسرای اوین منتقل میشدم و گاه به دادسرای امورجنایی روبروی دانشگاه تهران . شاملو بندرت بازجوییم میکرد و بیشتر اوقات توسط همان دو مرد که هرگز نامشان را نفهمیدم سوال و جواب میشدم. در انتها نیز، آنچه دیکته میکردند مینوشتم. در یکی از بازجویی ها ، به جایی برده شدم که دختری 14 یا 15 ساله را آویزان کرده بودند. دخترک ناله میکرد . صورتش بیرنگ و لبهایش از شدت گریه ترک ترک شده بود. بازجو روبروی من نشست: همین امروز و فرداست که ... اسم خواهر کوچکم را آورد. بادوک . امروز و فرداست که او را بیاوریم. نوبتی هم باشد نوبت اوست . ریحانه تو فکر میکنی چقدر طاقت بیاره رو دستاش آویزون بمونه؟ خیلی نحیفه . من فکر نکنم زیاد بمونه. و من درونی آتشفشانی داشتم. همچنان تشریح میکرد که میخواهند چه بلایی بر سر خواهرکم بیاورند. خواهری که به دنیا آمدنش را مثل روز به یاد میاوردم. او که همیشه اضطراب داشت برای مدرسه و درس. او که شیرین زبان خانه بود و مهربان. او که هنگام دستگیریم ، از ترس ملافه ای روی سرش کشید و لرزیدنش زیر ملافه آخرین تصویرم از او بود. بغضم ترکید. گفتم تو را بخدا اینکار را نکنید. گفت نمیشود. راهی نمانده برایمان. کمی صبر کرد. آهان یک راه هست . زمانی که سخن میگفت به یاد آوردم چند روز پس از دستگیری مدیر شرکت را دیدم که دمپایی پوشیده بود و دستبند به دستش بود. ژولیده و پریشان بود. نگاهم کرد و کف دستش را نشان داد. به شکل چندش آوری باد کرده بود. در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمیدانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند ، حتما بادوک را هم آویزان میکنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره . چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم ، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده میماند . بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دونفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه ، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده ، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار میکند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد ، شاملو زیر بار نمیرود. بادوک با ماشین پلیس ، همراه با کمالی و راننده به کلانتری مبروند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر . و بابا به دنبال این دو ماشین . بادوک از شدت ترس میلرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور میکند کمالی میگوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم میشود و کمی آرام . در کلانتری شاملو از او میپرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی . قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب میدهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید . به بابا میگوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمیگردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمیبرد. چند هفته بعد ، شوک ناشی از این برخورد شاملو ، باعث میشود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس ، تشخیص پزشکان بود . هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دجار استرس است . نوشتم چاقو را خریده ام.نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا ؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای . این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده میکنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه میکنند. و من هاج و واج نگاهش میکردم. مادرت از من شکایت کرده . میدانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم.گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت : بگوییم . مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم . این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست.در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد. دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلولهای مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دومرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمیدانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد . شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیامهایی به ما میدهند. شما گوش نکردی ، گفتم نمیتوانم زندگی کنم بگذارید ببینمش ، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو میگیرد و کار تحقیقات برای ما سخت میشود. صد نامه دادم ، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش ، مخالفت کردی. چه باید میکردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که میشنیدم درونم را طوفانی میکرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل میکرد ، ولی وقتی لبریز میشد ، صراحتش همه را میترساند. شاملو رو به من کرد و گفت : خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری ، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمیخواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه ، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن ؟ رو تنت چه زخمایی داری ، یالا نشونم بده ببینم.فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم . کفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد . شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی میکنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند میگفتم چه کرده اند. اگر بود میگفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری میدهم . شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوانهای خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت : هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب ، تو مال منی . از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت : مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی مینوشت گفت : صحبت ما در اینجا تمام شد . برید بیرون. رفت . چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان ، دنبال ماشین میدوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد : عاشقتم م م م م .تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره ، در آسمان پرواز میکردم.پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب میکردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذ های باریکی که از هواخوریها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم میانداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی ، اما کافی نیست. میفرستیمت بازداشتگاه اطلاعات . اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده.... روی کاغذ نوشت : آیا با مدیر شرکت ، همکلاسی ها ، کارمندان دیگر ، و.. رابطه داشته ای ؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید . دلم نمیخواست برای آدمهای شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم. اما نمیتوانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست . بله.تشنه بودم. بازجو نیز . به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و 2 بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم . حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمیشنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید . برگشت و بابا را دید. در رابست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون میشنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش میگوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی میکند. بازپرس هم مثل خانواده است . چندشم شد.
بازپرسی را تمام کرد و رفت و گفت خانواده اش داخل شوند و چند دقیقه ملاقات کنند. ماموری که آنروز با من بود خانم شکاری نام داشت. وقتی مامان را بغل کردم در لحظه ای نامه ها را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. او نامه ها را گرفت و گفت اینا چی هستن؟ گفتم قایمش کن. ولی دیر شد. شکاری دیده بود. به شاملو شکایت کرد که چیزی به مادرش داده. و شاملو همه را گرفت. قلبم ریخت. مامان هر طور شده پس بگیر. شاملو گفت میخوانم و پس میدهم. شاید مطلبی مهم را نوشته باشد. هرگز پس نداد. و همین نامه ها باز دلیلی شد بر زرنگی ام. چرا که تاکید شده بود : ریحانه جباری نباید به هیچ چیزی دسترسی داشته باشد. فقط غذا و هواخوری برای او مجاز است.
من ریحانه جباری برای بدیهی ترین کاری که هر کس در آن موقعیت میکرد متهم به چیزهایی میشدم که هرگز فکرش را نمیکردم. گاهی در دل به آنان میخندیدم که مرا اینقدر بزرگ میبینند. در حالی که اگر با فراغ بال به تحلیل اعمال و عکس العمل هایم میپرداختند ، خیلی زود پی میبردند که تمام عکس العملهایم اشتباه بوده و بعد از چند روز مقاومت در آگاهی ، تسلیم سرنوشت شده ام. سرنوشتی که مثل یک کوره داغ در حال عذاب دادنم بود.بعدها فهمیدم روکشی مقوایی را لابلای رختخوابم گذاشته و در یک بازرسی دوباره در مدت چند ثانیه پیدایش کرده و با صورتجلسه ای مهر تمام بر بازرسی و کشف آلات جرم گذاشته بودند. و من امید داشتم ، قاضی این تناقض ها را کشف کند. بفهمد که وقتی کسی را میکشی ، حتی اگر چاقو را با خود ببری ، روکش چاقو را نمیبری. امیدی که چند سال بعد به ناامیدی تبدیل شد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و شهادت میدهم که در تابستان 86 ، وقتی به اوین بازگشتم ، به سلول انفرادی تحویل نشدم. همراه با چند زن دیگر ساعتها در محلی در پیچاپیچ زندان اوین ماندیم. اواخر شب به سلول برگشتم و با تعجب دیدم سلول تمیز و خالی است. پتوها نیستند. و همچنین قاشق ، بشقاب استیل ، شامپوی تخم مرغی و صابونی که جیره ورودی هاست . از ماموری که چهره مهربانی داشت و نامش را نمیگویم مبادا برای این زن مشکلی بیشتر از آنچه داشت پیش بیاید پرسیدم چرا وسایل را برده اند؟ گفت از طرف حقوق بشر آمده بودند بازدید. برای اینکه بگویند انفرادی ها خالیست این کارها انجام شد. بعد برایم گفت انفرادیها که این شکلی نبود. کوچک و کثیف. اما آقای شاهرودی دستور داد آنها را خراب کنند و اینها را بسازند. الان انفرادی مثل هتل است. و من برای اولین بار در ذهنم شرایطم را با کسی که سالها قبل در انفرادی بوده مقایسه کردم. دیوارهای کاشی شده ، توالت فرنگی ، دوش ، صابون و شامپو. بسیار کسان بوده اند که در شرایط بدتر از من زندگی کرده اند. شاید سختی روزگار ، انسان را قوی تر کند. باید با این دوره از زندگی خو کنم. آرام باشم و درس بگیرم. اینچنین بود که ذهنم فعال شد و آرام آرام جهان بینی ام تغییر کرد. چندی بعد ،از انفرادی تحویل بند عمومی شدم. در یک بعدازظهر دلگیر .بند 2 مخصوص قتلی ها بود. گفتند اگر مایل باشم کار کنم باید به بند 3 جهاد بروم. از تنبلی و یکجانشینی بیزار بودم. تحویل بند 3شدم. پله های زیادی را بالا رفتیم .به یک سالن دراز رسیدیم که در داشت. انتهای سالن ، خانه جدید من بود. بند 3 . دو طبقه بود. بالا ، دخترانی که بین 18 تا 21 ساله بودند و به آنان نوجوان یا غنچه ها میگفتند زندگی میکردند. در انفرادی فقط یکبار خودم را به در و دیوار کوبیده بودم و بقیه روزها فقط خواب یا سکوت.. در بین زندانیان نوجوان ، درگیری و دعواهای گروهی رایج بود و مدیر ترجیح داد که پایین و بین بالای 21 ساله ها بمانم . همه جا کاشی بود.مثل حمام.من تحویل اتاق 2 شدم.طیبه حجتی مسئولش بود. زنی که هربار از دادسرا برمیگشتم مرا بازرسی میکرد. صورت پژمرده اش ، هنوز نشان زیبایی را در خود داشت. مثل گلی که خشک شده باشد. داخل اتاق شدیم . 6 در 4 بود.هفت تخت سه طبقه دور تا دور اتاق را پر کرده بود. یخچال و تلویزیون هم گوشه ای خودنمایی میکرد. طیبه گفت 14 نفر درین اتاق هستند که همه کار میکنند. الان رفته اند هواخوری. بیا بریم تا نشونت بدم. وارد حیاطی شدیم که با دیوارهای بسیار بلند و سیم خاردار احاطه شده بود.طیبه مرا به زنانی که در حیاط بودند معرفی کرد. در آنجا دیدم که زندگی در جریان است. یکی لباس میشست. یکی پتویی انداخته بود و چای میخورد. چند نفر والیبال بازی میکردند. طیبه گفت 4 سال پیش زندانی شده. توی دلم گفتم چهار سااااال؟ من اگه جای تو بودم میمردم. در آن روز نمیدانستم که هفته ها و ماه ها و سالها خواهد آمد و من همچنان زندانیم....

لینکهای مرتبط :

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول , دوم و سوم)

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت چهارم)

+107
رأی دهید
-13

klopatra7 - دوسلدورف - آلمان
من فکر میکنم بهتر بود که این نوشته ها یک مقدار جملات شاعرانه و احساسی توش کمتر بود و بیشتر به خود قضایا می پرداخت. اینجوری یک مقدار دنبال کردنش سخت میشه. امیدوارم که این قضیه خوب تموم شه و ریحانه از مرگ نجات پیدا کنه.
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 15:42
جنگنده - تهران - ایران
چقدر خنده دار و چقدر شور قضیه را در آوردید مثل این داستانهای پاورقی مجلات زرد . یکسری خزعبلاتی که وکیلش مینویسد و به نام این قاتل منتشر میکند تا جان اور ا نجات دهد و در عوض وقتی این قاتل آزاد شد یک سرویسه کامل به وکیلش بدهد. یک هرزه قاتل شده قهرمانه جوگیرانه ایرانی. عکسشم که کردید شکل تصویره سمبولیکه چگوارا. حتما این قاتل میشود نماد آزادیتون و روی تیشرتهاتون هم عکسش را میاندازید‌!!!!! وای به حال مملکتی که یک قاتل که به مردان متاهل سرویسهای زیادی داده و سر پول یا هر چیز دیگری، یکی از همین مردهای هیز را کشته بشود قهرمانش!!!!!!!!!!!!!!!
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 16:17
caroline - تهران - ایران
اگه یادتون بلشه چند سال پیش هم رئیس پلیس سردار زارعى رو با ٦ تا زن لخت سر نماز خوندن گرفتن.....
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 17:27
raha1984 - هامبورگ - المان
دلیره ، نجیبه ، معصومه ، مقدسه ریحانه ژاندارک
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 17:50
باور عمیق - قم - ایران
متاسفانه بعضا دیده میشه که بعضی از کاربران به راحتی به این خانم لقب ((هرزه)) میدن(با کدام حجت شرعی؟) و یا ادعا میکنن که دروغ میگه(با کدام تحقیقات؟) . اصلا و ابدا کاری به این ندارم که این خانم داره راست میگه یا دروغ . اما اگر یک درصد . اگر یک میلیاردم درصد احتمال داشته باشه که این خانم دارد راست میگوید، من به شخصه هرگز جرات نمیکنم قلمی یا قدمی بر ضد مظلوم بر دارم . مگر ما اعتقاد نداریم فمن یعمل مثقال ذره شرا یره؟ پس مواظب باشیم
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 17:54
batistuta - تهران - ایران
تنها در یک کشور جهان سومی نظیر ایران ،یک قاتل فاسد تبدیل به قهرمان می شود.
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 18:42
باور عمیق - قم - ایران
جنگنده - تهران - ایران .. سلام دوست عزیز . بنده هم اگر بخوام نوشته رو تحلیل کنم نقاط تناقض زیادی رو میتونم عنوان کنم که به راحتی این نوشته ها رو به چالش بکشه . اما برادر خوبم ما ملاک شرعی برای هرزه خواندن این خانم نداریم و در شرایطی که گردنش زیر تیغه (چه گناهکار و چه بیگناه) و از طرفی دیگران هم به جای کمک به رضایت اولیای دم به دنبال بهره برداری سیاسی از کل ماجرا هستند طبق معمول و البته طبق معمول،شاید و شاید اگر به هر نحوی خودمان را در جایگاه صدور حکم قرار دهیم مرتکب گناه شویم . از حساسیت و آگاهی شما نسبت به تحلیل و واکنش به سناریوهای نخ نما شده دشمنان این آب و خاک ممنونم
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 19:48
Kaspian - لندن - انگلستان
جنگده-ایران-تهران-خوبه که داری میگی مردان هیز و متاهل خوب چرا باید یه مرد متأهل باید با یه زن هرزه بخوابه اصلا خودتم نمیدونی حرف حسابت چیه.
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 20:20
دوستدار - استهکلم - سوئد
به جای این پراکنده گوئی اصل مطلب را می نوشت بهتر بود. هر چند مخالف اعدام هستم, ولی با این نوشته ها فکر کنم کار بخشش و ازادیش را به جا های باریک تری میبرد. واقعا این خانم دچار مریضی روان پریشی شده است و باید بهش کمک شود . امیدوارم پسر مقتول از خر شیطان پیاده شود و رضایت به ریحانه جباری بدهد!
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 21:07
فضول میرزا - استكهلم - سوئد
جنگنده - تهران - ایران/ جنگنده فکر میکنی اگه ریحانه رو اعدام کنند چی به تو می رسه؟ تازه حالا مگه کی رو کشته؟ یه مامور اطلاعاتی کثیف که با اون سن و هیکلش در پی دختر جوانی مثل ریحانه بوده! آیا هرگز از خودت سئوال کردی که یه مرد متاهل و مومن چرا یه دختر 19 ساله و نامحرم رو با خودش برده خونه عمش؟ همون بهتر که یه خیانتکار و هرزه از جامعه ایران کمتر شد! اگه داستانش خنده داره، کسی تو رو مجبور نکرده که اونا رو بخونی! برو بجاش اونقدر دعای ندبه و کمیل بخون و به سر و صورتت بزن تا جونت در آد!
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 21:09
HAMID71 - ابهر - زنجان - ایران
جناب جنگنده چنان بااطمینان از سرویس دادن صحبت می کنی که آدم فکر میکنه در مورد یکی ازفامیل های خودت صحبت میکنی که کاملا از کاراش مطمعن هستی آخه آدم اگه کمی وجدان داشته باشه به این راحتی نمی تونه به کس دیگه ای تهمت بزنه مخصوصا آدم مظلوم وبی دفاعی مثل ریحانه جباری باشه به خودت بیا واینقدر به دیگران تهمت ماروا نزن که دنیای دیگری هست که باید پاسخگو باشی البته اگر اعتقادی به این چیزها داشته باشی.
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 21:54
perser68 - آلمان - آلمان
مقتول پاسدار خامنه ای بوده و دفاعه ریحانه از خودش اسلامی آخوندی نبود و به همین خاطر خوانواده مقتول هم مجبور شده فعلاً کوتاه نیاد!چرا این روزها کلی از خونواده ها قاتل رو میبخشن،اما خانواده این پاسدار نه؟علت؟
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 22:00
caroline - تهران - ایران
جنگنده - تهران - ایران batistuta - تهران - ایران از کارى که کرده یا نه اصلا دفاع نمکنم ولى از کجا میدونید که این خانم هرزه و قاتل و فاسد هستش مگه شما باهاش بودین !!! چرا در موردش اینقدر با تنفر قضاوت میکنید... خدا نکنه که کسى در حق آدمهاى که به این حکومت وصل هستند بدى کنه!!! هفت نسل طرف رو به روز سیاه..... نیست و نابودش میکنن!.
‌چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 - 23:10
Moama123 - بوداپست - مجارستان
جنگنده تجربه داره میدون وکیلا رو چجوری می‌شه راضی‌ کرد‌ها ها‌ها ، با سرویس دادن
‌پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 - 00:27
sarap - ونکوور - کانادا
من کاری به این خانم ندارم جون واقعا نمی تونم نظر بدم که حقیقت چی بوده ولی این کلمه سرویس دادن و زن هرزه و … واقعا فقط تو کشور جهان سومی به نام ایران شنیده میشه. اگر مثل جوامع متمدن به حقوق برابر معتقد باشیم هرگز از این کلمات استفاده نخواهیم کرد. بارها و بارها در امریکا از زنان مختلف شنیده ام که میخواهند مردی را به خانه برده و ترتیبش را بدهند!!!! این فعل دادن و کردن که در ایران اولی برای زن و دومی برای مرد استفاده میشه هرگز در کشورهای متمدن اینطور تقسیم بندی نمیشه. اگر زنی به دلیل تعدد روابط جنسی هرزه نامیده میشه ، همانقدر مرد مقابل او که خریدار این سرویس بوده هم باید هرزه خوانده شود. اگر چه مطمین هستم که هضم این مسایل ساده و حل شده در جوامع پیشرفته برای خیلی از مردم سنتی و عقب مانده کاریست بسسسسس دشوار!!!!
‌پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 - 08:16
perser68 - آلمان - آلمان
جنگنده جنجالی - تهران. من به جای تو بودم دیگه اینورا پیدام نمیشد!
‌پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 - 11:30
perser68 - آلمان - آلمان
Hamid71 - ابهر - زنجان - ایران. حمید جان،اینجور آدمها هر وقت به صرفشون نباشه،برای خودشون یه دنیای جدید می سازن و برای فرار از واقعیت ها بهش چهار چنگولی میچسبن!اینا هم خدا رو میخوان هم نارگیل;-)
‌پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 - 12:52
caroline - تهران - ایران
Moama123 - بوداپست - مجارستان. منم با هرفات موافقم زدى تو خال!!!!! هه هه.....
‌پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 - 23:12
nasl sokhta - لندن - انگلیس
نوچه‌ها ساندیسخورها مغز گندیدهای پاچه خور سی‌ علی‌ گدا ، مگر در همون اسلام شیعه که شماها سنگش را به سینه میزنید نگفته به دیگران توهین و تهمت نزنید اگر شماها .. نیستید حداقل به آنچه میگید عمل کنید ...
جمعه 19 ارديبهشت 1393 - 00:42
nasl sokhta - لندن - انگلیس
دوستان اگر توجه کنید می‌بینید همه طرفداران رژیم گندیده اسلامی در اینجا ضدّ ریحانه هستند چون طرف کشته شده اطلاعاتی و پاسدار ولایت بوده حالا خیلی‌ آسان میشه فهمید که بقیّه بازپرسا و بازجوها و قاضیها هم مثل این ...هستند و مثل اینها قضاوت میکنند چون تمام این عاملان آخوندا ضدّ انسان ضدّ اسلام و مریض و روانیند از خامنایی گرفته تا آن بسیج ساندیسخور . یکی از اینها نمیگوید که یه مرد ۵۰ ساله چرا ریحانه را به همچی‌ خلوتگهی برده چرا ؟ چون اینان شرف و انسانیت ندارند ، ریحانه و همه ما قربانیان این رژیم کثیف اسلامی هستیم باید با هم متحد شویم و این رژیم تازی را با آدمهاش به زباله دانی تاریخ بریزیم
جمعه 19 ارديبهشت 1393 - 00:57
nasl sokhta - لندن - انگلیس
دوستدار - استهکلم - سوئد. پراکنده گویی نیست ساندیسخور ولایت داره بیان میکنه چه بر او رفته بیخودی و تنها برای دفاع از خودش
جمعه 19 ارديبهشت 1393 - 01:05
مترلینگ - منچستر - انگلستان
این جنگنده الحق که خوب اسمی انتخاب کرده با هرچی که همه موافق باشن سر جنگ داره و کلا فکر کنم با هر چیزی که مخالف مقررات جمهوری اسلامی باشه جنگ داره butistuta هم که درنوع خودش بینظیره وجز افترا وتهمت اگه چیزی بگه عجیبه
جمعه 19 ارديبهشت 1393 - 15:13
جنگنده - تهران - ایران
HAMID71 - ابهر - زنجان - ایران......................... خوب پس معلوم شد این قاتله سرویس بده از آشنایانه خودت هست که مثل مرغ پرکنده انقدر بال بال میزنی و به خانواده دیگران تهمت میزنی. کاربر ناحسابی، این زن خودش اعتراف کرده که به مردان به خاطر منافع شخصی، سرویس میداده. من نگفتم، خودش گفته خودش اعتراف کرده مگر اینکه اصرار کنی که این فامیلت، دروغ گفته. تمام مدارک بر این گواه میکنند که ایشون هرزه و قاتل تشریف دارند. پس وقتی آشنایه خودت را نمیتونی جمع کنی به دیگران پرخاش نکن. تو به این قاتل میگی آدمه مظلوم و بی گناه !!!!!!!!!!!!!!!‌ دیگه از این مزخرف تر نمیتونستی از فامیل قاتلت دفاع کنی
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:32
جنگنده - تهران - ایران
باور عمیق - قم - ایران .................. کاربر محترم از شما دیگه بعیده. معنای کلمه هرزه یعنی چی ؟؟؟؟؟؟ هرزه کلمه ای با بار منفی میباشد که برای مردان و زنانی استفاده میشود که علیرغم اینکه به زن یا مرد دیگری ابراز عشق و محبت میکنند یا وعده ازدواج داده اند ولی بدون خبر آنها با زنان و مردان دیگری رابطه جنسی دارند. این یعنی معنای کلمه هرزه و در تمام دنیا از غرب بگیر تا شرق این عمل نزد انسانهای بافرهنگ و باتربیت و با وجدان، عملی شنیع به حساب میاید و به نوعی خیانت محسوب میشود. خوب این زنه قاتل که بحث ما راجب به اوست، خودش با دهانه کثیفه خودش، اعتراف کرده که علیرغم اینکه به پسر دیگری ابزار عشق و محبت میکرده و شاید هم به آن پسر قول ازدواج داده، در همان حال با رئیس شرکتش که از قضا متاهل هم بوده در ویلای شماله رئیس شرکت، مشغول سکس با مدیر متاهلش بوده. خوب شما کاربر محترم به زنی مانند او چه لقبی میدهی که برازنده او باشد.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:39
جنگنده - تهران - ایران
خطاب به تمام طرفدارانه این قاتل .......................... زن یا مردی که خودش را بخاطر پول یا امکانات مالی و پیشرفت از نظر جنسی در اختیار مرد یا زن دیگری قرار میدهد (( هرزه )) نام دارد. حالا مخالفت شماها هیچ تاثیری در این واقعیت ندارد مگر اینکه کلمه هرزه برای برخی از هرزگانه دیگر که متاسفانه تعدادشان هم کم نیست،‌ تقدس پیدا کرده باشد که آن بحثش جداست.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:41
جنگنده - تهران - ایران
فضول میرزا - استکهلم - سوئد ...................... مگر من از کار کثیف آن مرد متاهل دفاع کردم که بیخوید شلوغش میکنی. اگر آن مرد هم مانند آن زن، هرزه بوده و بخاطر همین مستحق مرگ بوده پس این زن هرزه هم مستحق مرگ میباشد چطور در انیجور مواقع همه طرفه زن را میگیرند و مرد را مقصر میدانند!!!!!!!!!!!! همیشه زنها هستند که با عشوه و تحریک باعثه تحریک مردان میشوند و این یکی حقیقته تلخ است یعنی شروع کننده همیشه زنان هستند و اگر زنی خودش را حفظ کند و نجیب باشد و سنگین هیچ مردی اجازه نزدیک شدن به او را هم به خود نمیدهد . اینی که حالا این مرد اطلاعاتی بوده یا نه دیگه ربطی به ماجرا ندارد چون در آن زمان اطلاعاتی بودن یا نبودن او نقشی در ماجرا نداشته و این بحثی کامل جداست ولی چون امثال تو در بحث کم میاورند دائم صحبت از اطلاعاتی بودن طرف میکنند.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:45
جنگنده - تهران - ایران
caroline - تهران - ایران ................... کاربر محترم، شما به زن قاتلی که خودش اعتراف کرده و سندش هم هست و واقعیت هم هست که علیرغم اینکه به دوست پسرش ابراز عشق و علاقه کرده و شاید هم قول ازدواج داده ولی بعد با مدیر شرکتش که متاهل هم بوده همزمان به شمال رفته و با او سکس کرده، چه میگویی. شما به چنین زنی چه میگویی چه کلمه ای را برای توصیف او استفاده میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟ اطلاعاتی بودن مقتول بحث جدایی میباشد که هیچ ربطی به این داستان ندارد و اگر این مقتول چه اطلاعاتی بود چه نبود هیچ تاثیری بر اصرار من به قاتل و فاسد بودن این زن و این مرد، نمیکرد. همانطور که این زن محکوم است آن مرد هم محکوم است ولی اگر آن مرد بخاطر کارش لیاقت مرگ را داشت این زن هم بخاطر دروغهایش و بخاطر فساد اخلاقیش، لیاقت مرگ دارد.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:49
جنگنده - تهران - ایران
Moama123 - بوداپست - مجارستان ......................... نمیدونم امثال تو چرا انقدر از این قاتل دفاع میکنند البته یک احتمالش میتواند این باشد که مقتول اطلاعاتی بوده ولی این ربطی به ماجرای قتل ندارد و فقط موضوعی حاشیه ای میباشد در ضمن شاید تو تجربه زیادی داشته باشی ولی من تجربه ای در این زمنیه ندارم ولی این ثابت شده ، زنی که برای پیشرفت به صغیر و کبیر سرویس میداده و دوست پسرش هم بخاطره همین کثافکاریهای این هرزه، او را رها کرده، برای آزادی از زندان ممکنه به راحتی به یک وکیل هم سرویس بدهد مثل آب خوردن است. تو هم بپا زیاد نخند...
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 09:59
جنگنده - تهران - ایران
perser68 - آلمان - آلمان ..................... مفلوک، جوگیر شدی و میخواهی مثلا از آب گل آلود ماهی بگیری ؟؟؟؟؟؟؟ اگر تمام دنیا هم با من مخالف باشند من حقیقت را میگویم میخواهید ناراحت شوید میخواهید خوشحال و حقیقت هم اینه که این قاتل هرزه بوده و خودش هم به هرزگی خودش اعتراف کرده. آن مردی هم که این زن را به خانه عمه اش برده هم هرزه بوده و هیچ شکی هم در این نیست ولی اگر آن مرد لیاقت مرگ داشته این زن هم لیاقت مرگ دارد و این یعنی عینه عدالت و وجدان. تو هم بپا نچاییی انقدر حرص میخوری از دسته من.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 10:01
جنگنده - تهران - ایران
nasl sokhta - لندن - انگلیس ......................... ای انسانه جاهل میپرسی یک مردم پنجاه ساله چرا یک دختر بیست و یک ساله را برده به (( مکان )) ؟؟؟؟؟؟؟ چون آن مرد پنجاه ساله دیده که که یک زن هرزه با حرکات خود میخواهد به او سرویس دهد و چون او هم مرد هیزی بوده به حرکات این زن هرزه پاسخ مثبت داده و او را به (( مکان )) برده تا سرویس خود را از او بگیرد و بعد بنا به دلایلی با یکدیگر به توافق نرسیده اند یا توطئه ای در کار بوده و مرد هیز به قتل رسیده. در همه جای دنیا هم زنانی که میخواهند سرویس دهند دیگه به سن و سال کار ندارند و فقط براشون پول مهمه یا پیشرفتی که ممکنه به واسطه آن سرویس بکنند. این زن هرزه هم قبلا برای پیشرفت بیشتر علیرغم داشتن دوست پسر و ادعای عشق به او با مدیر متاهل شرکت خود سکس داشته و سکس او هم برای پیشرفته بیشتر بوده. پس این زن کار خود در اغفال مردان متاهل و مسن را خوب بلد بوده و به راحتی مرد را میکشد و بعد تهمت تجاوز هم به او میزند در حالیکه این زن خودش اینکاره هست.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 14:39
جنگنده - تهران - ایران
مترلینگ - منچستر - انگلستان........................................اگر قرار باشه هر فاحشه ای بعد از دادن سرویس، مرد سرویس گیرنده را بکشد که سنگ روی سنگ بند نمیشود. این زن بنابه دلیلی این مرد را کشته و بعد هم تهمت تجاوز را با زرنگی زده تا از مجازات اعدام رهایی یابد. اگر آن مرد هیز سزایش مرگ بود، سزای این زن هرزه هم مرگ است. امثال تو هم چون در بحث کم میاورید هر شخصی که باهاتون مخالفه را سریع یک انگه ساندیسخور و بسیجی و اطلاعاتی و مزدور میزنید تا خودتون رو راحت کنید و گول بزنید و سواستفاده کنید. هر چقدر هم از این حرفها بزنی نشانه ضعف بیشترت است. اگر قدرتشو داری بیا بحث منطقی کن جوابتو بدم.
شنبه 20 ارديبهشت 1393 - 14:40
sarap - ونکوور - کانادا
جنگنده - تهران - ایران، من با قسمتی از حرفای شما موافقم ولی نه همه. اینکه در ایران همه حقوق زنان رو پایمال میکنند ولی تا یک زن قتلی مرتکب میشه همه یکدفعه دایه همربانتر از مادر میشن و به خاطر زن بودنش براش طلب بخشش و عفو میکنند. من هم موافقم که انسان قاتل و بی بند و بار فارغ از جنسیت که قتل عمد انجام داده باید به سزای عملش برسه ولی باز هم نمیتونم صد در صد قضاوت کنم چون اصل ماجرا را نمیدونم. ولی شما با لحن تند و صد در صد قطعی زن رو محکوم میکنی که من با این موافق نیستم. بهتره آدم راحت قضاوت نکنه. همین.
دوشنبه 22 ارديبهشت 1393 - 09:11
مترلینگ - منچستر - انگلستان
جنگنده -تهران یعنی شما واقعا نمیدونید که اعتراف گرفتن در زندانهای جمهوری اسلامی چطوریه ؟با کتک وارادت میکنن به نکرده هات هم اعتراف کنی یه سرچ کن تو you tubeبزن زن سعید امامی...من خودم نه زن سعید امامی ونه خود جنایتکارش رو دربارش بحث نمیکنم ولی اعتراف گرفتن حاج اقا وتحت فشار گذاشتن زن سعید امامی و حرفهایی که تو دهنش میزاره ومیگه به این ها اعتراف کن رو اگه ببینی شاید کمی نظرت عوض شه و در کل من هم موافق ریحانه نیستم که بگم کارش بی عیب ونقصه کشتن کشتنه ولی شرایط ادما بسته به سن وسالشون ویا اینکه از روی عمد بوده یا نه رو کمی باید درنظر گرفته بشه نمیشه بگی هر چی دختره میگه دروغه و بیایین یه سجاده اون گوشه رو بهانه کنیم که طرف چون نماز میخونده دیگه پاک بوده دختره هم فلان بیسار
دوشنبه 22 ارديبهشت 1393 - 14:16
جنگنده - تهران - ایران
sarap - ونکوور - کانادا......................... طبق فرموده شما،‌ پس برای هیچ جانی و آدمکش و دزد و کلاهبرداری نمیتوان قضاوت کرد. کاربر محترم این زن در دادگاه محکوم شده و خودش هم اعتراف کرده و تمام شواهد هم بر این صدق میکند، پس دیگه بحث از قضاوت کذشته و اینکه این زن، قتل را انجام داده و به دروغ میگوید قصد تجاوز بهش داشته اند، شکی درش نیست. بازها گفتم شکی در کثیف بودن کار مقتول نیست ولی این دلیل نمیشود که کار کثیفتره، قاتل بخاطره حالا اطلاعاتی بودن طرف، توجیه شود.
دوشنبه 22 ارديبهشت 1393 - 15:10
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.