دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول , دوم و سوم)

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)

روزنه می نویسد: ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر او گذشته است را صادقانه به مرور بیان کند. با خواندن این نوشته ها موقعیت دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود. نوشته ها را به یکی از زنان زندان داده و این زن گفته های ریحانه را در اختیار ما قرار داده است. امروز قسمت اول , دوم و سوم از بیست قسمت نوشته ریحانه منتشر میشود.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد 4 بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم . میخواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم ، در یکی از روزهای بهاری سال 1386 ، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه ، دختر ارشد خانواده ، زمانی که نوزده سال داشتم ، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه 150 هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم . هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.

در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن ، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم ، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت . من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا ، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها ، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم ، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.

من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد ، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی ، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده ، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی ، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم ، گاهی با یک تلنگر ، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن ، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام ، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم .و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت . قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند ، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ . پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.

من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات ، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت 6 عصر روز شنبه 16 تیر ماه 1386. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.

من ریحانه جباری ، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت 7 میخواهیم برویم بیرون .میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم .تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. 7/7/2007

. در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که 7 عدد مقدسی است. خداوند در 7 روز جهان را آفرید. هفته 7 روز است . بهشت 7 طبقه دارد. و آسمان نیز . پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم . ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک ، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت 6 بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم .همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم . شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت . یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد ، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم ، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود . بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در . گفت راحت باشم . و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و ... همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.

من ریحانه جباری ، دختر نوزده ساله ، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی ، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد ، کبودی ،فریب ، ریاکاری ، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد .

باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست . اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.

من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند 2 زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.

راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم . موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند.......

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)



دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری قسمت دوم:

تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه 16 تیرماه 1386 من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم ، تنم قفل شد. یخ کردم . و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک . ناگهان چیزی در دلم پاره شد .انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم . باز نشد . با چشمهایش می خندید . کجا میخوای بری ؟ در قفله . یک مشت به در زدم . خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد . گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم . او حرکت نمی کرد . فقط نگاهم میکرد . پشتم به در بود و رودر روی او . صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم . در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر . انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم . مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم . سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی . یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم . کاش زمستان بود و پالتو تنم بود . در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم . یقه ام را کشید . با دستم زیر دستش زدم .توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم .صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم . هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت . آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم . اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم . دست ، دست ، چقدر مهم است قدرت دست . هیچگاه مثل آن لحظه ، به قدرت دست فکر نکرده بودم . هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت . هیچ بودم . ناتوان و ضعیف . از زمین بلندم کرد . و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت . فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد . مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی . دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم . یا چیزی شبیه آن. این صدا ، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت . با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید . کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد . هیچکس اینجا نیست . صداتو هیچکس نمی شنوه .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت . همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم . بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم . با لباس سفید عروس . اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود ، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود . تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده . هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام . هیچکس نمی داند چگونه ، عشقی را در دلم کشتم . زمان برد ، ولی توانستم . من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه ، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند . نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم . صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود . از خودم بدم آمد . حتی نمی توانستم ناله ای بکنم . بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود ... تسلیم شدم . مثل یک بره . مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی . لحظه ای ا... جلوی چشمم ظاهر شد . چقدر دوستش داشتم . او هم . وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه . مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه ، قند تو دلم آب کرده بودن . بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم . گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست . دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه . فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم . به افتخار دایی یکی یکدونه . اون شب ا... رسما به دایی معرفی شد . وقتی دایی صداش میزد شادوماد ، نمیدونست تو دل من چه خبره . چند ماه قبلش مدیر شرکت ، با من در مورد پسرش حرف زده بود . کانادا زندگی می کرد . وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم . گاهی برای هم پیامک می زدیم . من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم . یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم . پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س . پیامک هاشو دوس نداشتم . حرفاشو نمیفهمیدم . اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست . مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه . یا اخراجم کنه . و کمی بعد به ا... بله گفتم .شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم . عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد . و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم . نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم . من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم . و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد . در لحظه ای چشمم به چاقو خورد . تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم . ببین ، بزار من برم . قول میدم به هیچکس نگم چی شده . اصلا فراموش می کنم . رهایم کرد و یک قدم عقب رفت . بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم . و من ، ریحانه نوزده ساله ، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم . لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم . دیگر تسلیم نبودم . مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن . پریدم . چاقو در دستم بود . قدرت داشتم . هیچ حرکتی نکرد . با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن . بیا . بزن دیگه . سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه . بزن ببینم چه جوری میزنی . بیشتر تحقیرم کرد . گفت با این ، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه . چشمم را دزدیدم . داد زد منو نگاه کن . با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم . به چاقو نگاه کردم . حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش . چه کنم ؟ میخندید . با همه توان دویدم . داخل آشپزخانه . کوچک بود . تراسی داشت با در کشویی . از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم . در را باز کردم . توی تراس بودم .
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم . خواستم بپرم . اما نشد . ترسیدم . هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند . فکرم کار نم یکرد . برگشتم . جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود . میخواستم دوباره به طرف در بروم . حرکتی کردم و او زودتر از من جهید . چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم . تو مرد نماز خوانی هستی . تو رو به خدا بزار برم . قسمت میدم به هرکی میپرستی . از من بگذر . گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم . چیزی که همیشه از آن بدم میامد . هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم . گفت اه . حال آدمو میگیری . گفتم به خدا به هیچکس نمیگم . بزار برم .جلو آمد . عقب رفتم . جلوتر . داد زدم میزنم . به خدا میزنم . داد زد بزن . پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم . چاقورا توی دستم جابجا کردم . عصبانی شد . چیه . فقط ژست میگیری . هیچ غلطی نمیتونی بکنی . گفتم برو عقب . نرفت . داد زدم میزنم . دوباره سه رخ شد . بزن . گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم . ولی نفسم عمق نداشت . هوا کم بود . دستم را بالا بردم . یک نفس خیلی عمیق کشیدم . دستم را با همه تنم ، روحم ، رویاهایم ، آرزوهایم ، عشقم ، آینده ام ، پدرم ، مادرم ، خواهرانم ، دوستانم ، تمناهایم ، با یک دنیا تنهایی ، پایین آوردم . برگشت . نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت . عقب کشید . داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم . چرخید و به طرف دیگر رفت . روی میز را با هول و سرعت گشتم . کاغذها را روی زمین ریختم . دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید . نبود . برگشتم و نگاهش کردم . روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید . خون روی آیینه پاشید . روی پنکه هم . روشن بود و با چرخشش ، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند . روی دیوار نقش میانداخت . چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد . جاخالی دادم . روی زمین افتاد . به سرعت خم شدم و برداشتم . داد زد . دستش غرق خون بود . دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت . از زمین بلند شد . صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد . صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست .
من ریحانه جباری ، دختری بیست و شش ساله ، اکنون قی میکنم ، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت . اکنون مثل بیماری در بستر مرگ ، مرور می کنم هر چه دیدم .چه دیدم ؟ خون و درد . چه شنیدم ؟ دشنام . پیش از آن ، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم ، هرگز این همه خون ندیده بودم . هرگز این همه فریاد و دشنام ، نشنیده بودم . هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم . صدایم دوباره گرفت . پاهایم لرزید .پشتم خم شد .فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود ، خفه شد . نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد . با دست خونی مشت شده . و من به طرف در دویدم . چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم . همزمان با پا به پایین در لگد زدم . صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد . هوا آمد . نفسی کشیدم . مهندس بود . شیخی . همان که بعدها برایش کتک خوردم .چهره اش را ، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود ، مبهوت در قاب در ، با چشمهای بیرون زده ، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم . همان دوقلوی دکتر . گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم . دکمه آسانسور را زدم . صبر نکردم . حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید ، میمردم . از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله . صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید . داد میزد . دزد دزد . و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد . در آخرین لحظه بسته شدن در ، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد . اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین . نفسی کشیدم . وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم . دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم . شماره اورژانس را گرفتم . گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده . روبروی فرمانداری و پلاک ... درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم . گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس . شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد . زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد . آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود . بیمارستان مهراد . بسیار نزدیک . نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی ، قبل از رسیدن به آنجا بمیری . نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد . وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد . توی آژانس بودم. ای وای . مامان بود و چند تماس بی پاسخ . پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده . لابد الان دارد غر میزند . هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد . میگفت باید روی حرف ، حساب کرد . وقتی قولی میدهی ، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود . در جواب برایش پیامک زدم ، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک . بعدش میام خونه . آن روز گفته بود باید زود بروم . ولی وقتی به دکتر گفتم ، قرارمان را برای فردا بگذاریم ، قبول نکرد . گفته بود میخواهد سفری برود . یادم نیست کجا . انگستان و یا شاید اسپانیا . مجبور شدم قرار را نگه دارم .به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند ، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره . و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم . دروغ پشت دروغ . بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش ، دروغی دیگر میاید . راست میگفت . دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ ، رانندگی میکرد . مدرس ، و در چشم برهم زدنی صدر ، و لحظه ای دیگر در شریعتی . خانه جلوی چشمم بود . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام . گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش ، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم . من ریحانه ، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم . برای دیوارهای خانه . برای پنجره ها ، برای آشپزخانه ، برای سکوتش ، برای امنیت و آرامشش . چیزی که بسیاری از زنان زندانی ، هرگز تجربه اش نکرده اند


دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری قسمت سوم:

ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . سالهاست خانه ام را ندیده ام . دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت . اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم ، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست . چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم . هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است . زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم . من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت . وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم ، توانستم فرار کنم . از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم . خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم . داخل شدم . حرارت بدنم متغیر بود . لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم . مامان داشت میوه می شست . تا مرا دید ، دست از کار کشید . نگاهم کرد . فورا روسریم را درآوردم . گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند . گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم . مامان تصادف کردم . گفت تو که ماشین نبرده بودی . گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش ، بابا ، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم . ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم . حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم . اگر به سفری میرفتیم ، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه ، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم . روی تختم دراز کشیدم . چشمانم را بستم تا شاید بخوابم . ولی حرفها ، خنده ها ، حرارت دستهایش ، ضعف ، ترس ، ارتفاع تراس ، چاقو و چاقو و چاقو ، خون و خون و خون هجوم می اوردند . بیقرار بودم . نمیتوانستم متمرکز شوم . مامان آمد توی اتاق . آب خنک آورده بود و یک سیب . گفتم نمیخورم . گفت پاشو ببینم .خودتو لوس نکن . آب را خوردم . راه گلویم را باز کرد . دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد .گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم . این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها . نمی خواستم بداند چه شده . همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم . گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود . به آدم زدی ؟ نه . خدا رو شکر. پس مهم نیست . مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده . گفت هر چقدر باشد مهم نیست . آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی . خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده . اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته . کمی ، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم . کنارم دراز کشید . دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد . سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود . خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم . در گوشم گفت ، وقتی ناراحتی تو رو می بینم ، انگار به قلبم خنجر میزنن . ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی . و من غمگین بودم . گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم . گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه . نمیخوام انجامش بدم . گفت آه چه خوب . هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون . گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره . دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود ، بلند بلند و های های ادامه دهم . دلم می خواست به او بگویم چه شده . اما نگفتم . چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم . گفت بخواب . شام آماده شد ، صدات می کنم . همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش ، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند . از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم . حتی بعد ها در ملاقات های حضوری . گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد . چند سالی می شود ترکش کرده ایم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم . بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم . زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند . و گرمای تنشان را . و امنیت آغوش عزیزانشان را . اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست . در همه چیز موج میزند .
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد . و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد ، دوباره و ده باره جنگیدم . خسته بودم . صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم . دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم ، چه خوب . همه ش خواب بود . ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم . موبایلم چند بار زنگ خورد ، یادم نیست چه کسی بود ، چه گفت ، چه جواب دادم . .. در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم . درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند . دست و پایم می پرید . انگار دوباره با او درگیر شده بودم . بازویم درد می کرد . کبود شده بود . بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام . نمیتوانستم از جا بلند شوم . از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم . کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد . نیامد . سعی کردم حرکتی کنم . بی فایده بود . فلج شده بودم .دوباره صدا زد : ریحان . نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم . در درونم تقلا میکردم . فریاد میزدم . اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد . در را باز کرد . از لای چشمان نیمه باز دیدمش . او ندید این نگاه پر تمنای مرا . زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من . و رفت . در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم . نمیدانم چقدر گذشت . با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . نفسی کشیدم و جواب دادم . همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود . صدای مردی غریبه در گوشم پیچید . گفت ، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده . گفتم خوب . گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله . فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام . چه ساعتی ؟ ساعت 6 . هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله ، حالش چطور است ؟ گفت خوب است . ولی شما باید به کلانتری 104 عباس آباد بیایید . از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند . گفتم برای چه بیایم ؟ برای توضیح و تحقیق . الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم .گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید . پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود . برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم . جانی دوباره گرفته بودم . از اتاق خارج شدم . مامان پای تلویزیون خوابش برده بود . رفتم توی آشپزخانه . خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم . فقط یک لیوان آب . برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم . تلفنم دوباره زنگ زد . این وقت شب .؟ جواب دادم . همان صدا بود . با تحکم حرف زد . گفت ما جلوی درخانه ایم . بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم . شما کی هستین ؟ پلیس .صبر کنید الان میایم . به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند . یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است . بازپرس شعبه یک امور جنایی . همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم . سوسمار پیر لقبش داده بودم . همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد . مثل یک سوسمار . دیگری کمالی بود . افسر اداره دهم آگاهی شاپور . سومی راننده بود . مهر آبادی . شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان . گفت می دانیم .چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم ، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل ، ما هم می اییم . سه تایی داخل شدیم . مهرابادی بیرون ماند . شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد . خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود . ما را دید . با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد . کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس . بادوک ملافه ای روی سرش کشید . او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم . بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم . گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود . گفت برویم . از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد . جیغ ریزی کشید ، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش . در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت . رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند . کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد . آقا اسلحه تو نشونم نده ، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید . ولی توضیحی نمی داد . مامان کلافه بود . چشمش خوب نمی دید . شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد . مامان بیشتر ترسید . تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست . اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد . گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده . مامان ناباورانه نگاهم کرد . ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای . نگران و در هم ریخته ، با من دعوا کرد . زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد . شاملو نقطه آخر را گذاشت . خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد . توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه . مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم . شما برین . شاملو گفت نه . ما می بریمش و شما خودتان بیایید . دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم . حتی خداحافظی نکردم . خانه را سیر ندیدم . با اتاقم وداع نکردم . هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم . فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم . توی ماشین نشستیم و حرکت . مهرابادی راه را اشتباه رفت . من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم .توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم . کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم . شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد . تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد . معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم . چند میس کال مامان را دیدم . برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم . عاشقانه . در آن گفتم با حرفهایی که می زنند ، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم . نگران نباش عشق من . شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی . گوشی را گرفت . رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود . 104 عباس آباد . از پله ها بالا رفتیم . وارد اتاقی شدیم . روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند . تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم ، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم . اگر دانایی داشتم ، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است . باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود . باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم . نکردم ، ندانستم و نفهمیدم . ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند . یک میز دراز و صندلیهای دورش . پر بود از مردانی با چهره های عبوس . روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست . گفت چه اتفاقی افتاد . گفتم من که تو ماشین براتون گفتم . یکی از مردان گفت برای ما هم بگو . گفتم . از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم . خسته بودم . ساعت 6 صبح از ساختمان خارج شدیم . مردان عبوس رفتند . شاملو و کمالی کنارم بودند . مامان و بابا را دیدم . پریشان بودند . خواستم بغلشان کنم . نگذاشتند . چند دقیقه دم درصحبت کردند . کمالی گفت نگران نباشید . دخترتان یک ... را کشته . شاملو تایید کرد . مامان پرسید معتاد بوده؟ نه . قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم ، شما ساعت 11 بیایید اداره دهم آگاهی . خیابان شاپور . بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید . و من آب شدم . شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم . حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده . سوار ماشین شدم . مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین ، چهره شان را دنبال کردم . شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود . کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا . تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه . گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره .جراح پلاستیک بوده . گفت خیلی پرتی . چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده . حرفش رو خورد . ولش کن . مهم نیست . ساعت 6:30 بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری . مامان و بابا را دیدم . مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید . جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن . از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم . یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند . عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم . بینهایت خسته و گرسنه بودم . از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم ، یک لحظه نخوابیده بودم . به شدت نیاز به دستشویی داشتم . ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم .برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم . روبروی دانشگاه تهران . ساختمانی بود کهنه و قدیمی . طبقه سوم . دفتر شعبه یک بازپرسی . شاملو بود . حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید . از پله ها رفت و آمد می کردیم . خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر . اتاقی پر از خبرنگار بود . همه چیز را از اول گفتم . بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن . دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها . طبقه سوم . روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم . آبخوری نزدیکم بود . به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد . غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند . در اتاق شاملو ، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم . دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد . دوباره آگاهی . مردمی که آنجا بودند ، خوشبخت بودند ، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند . تحویل بازداشتگاه شدم . مسئولش یک زن زشت بود . با صورت پر مو . گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه . غر زد که همه تون اولش همینو می گین ، بعدا معلوم میشه . در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید . چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم .یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد . از گوشت . ته ته . یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت ، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت ، ناخن بگیرند . گریه ام گرفته بود . درد داشتم .ولی به روی خودم نیاوردم .مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد . چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم . بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند ، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند . با دیدن خون ، آرام می شوند . زخم بسته میشود . گوشت اضافه میآورد . تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند . حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی ، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده . اما وقتی نوزده ساله بودم ، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام .چشمهایم خسته بود . جا نبود که بخوابم . توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم . سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود . لحظه ای چشم بستم . افکارم هجوم میاورد . ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست . همه بشینید. نشستیم . این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت . دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم . شب ، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو . و برای صبحانه ، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت ، پنیر . جا نبود بخوابیم . هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون ، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود . ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم . هرگز روی زمین سفت نیز . پتوی زبر بدبو یی داشتم . توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم .پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب ، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد . با تمام این عجایب ، من بیهوش شدم . شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم . بیدارباش زدند . بدنم کوفته بود و درد میکرد . آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند . دستبند . اداره دهم . حالا با دقت نگاه کردم . سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود . دیوارها تا نصفه ، سنگ مشکی بود . یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای . مرا به اتاق شیشه ای بردند . یک میز و چند صندلی . دو مرد مسن با ریش نشسته بودند . دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند . با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود . چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن . مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم . می خواهیم بدانیم واقعیت چیست . فقط گوش کردند . نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم . و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان . برگشتم به بازداشتگاه . پتوها نبودند . کمی ناهار دادند . برنجی که قرمز شده بود و بدبو . اما سوال و جواب در کار نبود . همچنان بدنم درد میکرد . اجازه دراز کشیدن نداشتیم . نشسته ، چشمهایم را می بستم . سرم به شدت سنگینی میکرد . فردا ، سه شنبه ، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم . توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم . مامان را دیدم . او هم مرا دید . به طرفم دوید تا بغلم کند . کمالی گفت نزدیک نشو . و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد . خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت . سرم روی گردنم سنگینی میکرد ، اما صاف نشستم . هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم . در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم . بابا دیرتر آمد . دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود . شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است . تو باید چیز دیگری بگویی . و من نمیدانستم چه میگوید . بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم . گفته بودند نباید برگردم . صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند . از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند . کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند . افغانی ها التماس میکردند . دور تا دور سالن دوانده میشدند . وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت . از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند . ترسیدم . بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند . بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم . خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست . با نزدیک شدن هر سایه ، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند ، دندانهایم نشکند . گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم . آن روز ، دو مرد به من نزدیک شدند . یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود . مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت . گفتم . گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو . گفتم واقعیت همین است که میگویم . کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت . سرم را به عقب کشید . درست مثل سربندی ، سرم را با قدرت به عقب کشید . گردنم گرفت . همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد . یک میز کوچک با صندلی پشتش . دو صندلی هم آنطرف اتاق بود . پشت میز نشستم . کاغذ و خودکار دادند . بنویس . نوشتم . با دستبند نوشتم . " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم . ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد . ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم . سرم روی میز خورد . کاغذ را برداشت و پاره کرد . از اول بنویس . واقعیت را بنویس . کرمی از اتاق خارج شد . مرد تپل گفت شوخی بردار نیست . تو همکاری کن ، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن . فردا می خوان خانواده ات رو ، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت . گفتم واقعیت همینه . باور کنید . چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم . گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق . با دو مرد دیگر . یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش . ان دو نفر نشستند روی صندلی . مرد تپل پشت سرم بود . کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی ، حالا راستشو بگو . مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه . الان مینویسه . یه کم فرصت بدین . داره فکرشو جمع میکنه . دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا... مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد . چپ راست ، چپ راست . و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم . کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی .بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم .
من ریحانه جباری نوزده ساله ، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمیدانستم .

+226
رأی دهید
-26

رستگار501 - برن - سویئس
حکومت اسلامی سالیان سال است زنان را به قتل رسانده است و اگر ریحانه در این شرایطی که از نظر مساوات و اقتصادی بغرنج است کاری اینچنین انجام دهد ، جای آن است که حکومت را محاکمه کنند.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 01:10
Arash_Barcelona - بارسلونا - اسپانيا
واقعا نمیدونم چی‌ بگم یا چی‌ بنویسم.مملکت کثیف..اشخاص پلید..لعنت به این جمهوری زوری که فقط فقر و بدبختی،بیچارگی،اعتیاد،بیکاری..بی‌ خانمانی،جنایت و آوارگی رو به ارمغان آورد.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 01:45
Pooia - بریزبن - استرالیا
نمی‌خوام قضاوت کنم ولی‌ نمیدونم چرا خوندن این نوشتها منو قانع نکرد، شاید برای همین هم نتونسته قاضی رو قانع کنه؛ اولا که اون چاقو رو از قبل خریده بوده، ثانیا که با توجه به سابقهٔ خرابی‌ که داشته و تو سن ۱۹ سالگی با چندین نفر رابطه داشته (مدیره شرکت ، ...) میتونسته حدس بزنه که تنهایی با ۲ تا مرد برای خاله بازی نمیره، ثالثا و از همه مهمتر مگه میشه آدم یه چنین ستمی بهش وارد شه و کسی‌ رو در دفاع از خودش بکشه ولی‌ موضوع رو از مادرش مخفی‌ کنه؟؟؟!!! مگر اینکه ریگی به کفشش بوده. به هر حال باید در نظر داشت که یه نفر به صورت فجیع کشته شده صرف نظر از اینکه اون فرد کی‌ بوده یا به کجا وابسته بوده.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 03:54
فارسان - مرکزی - ایران
از این گمنامهای سرباز امام زمان خیلی بیشتر از این چیزا بر میاد این که چیزی نیبست!!!!!
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 04:34
دنیای وحشی - تهران - ایران
نابود باد جمهوری اسـ... و زوری ایران .نابود باد احزاب مختلف چپ و راست و مسعود رجوی ملعون و مریم رجوی ها و نابود باد سلطنت طلبهای جاه طلب . که مملکت عزیزمان را به نابودی کشاندند و انسانیت و وجدان انسان ها را درآن سرزمین به سیاهی و نابودی مبدل کردند . فقط معجزه میتواند ایران را از دست این همه آدمهای بی وجدان و احزاب مزخرف و جورواجوری که زندگی ملت رو به فنا بردند .
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 06:10
جنگنده - تهران - ایران
دروغ، نود درصد صحبتهاش دروغه و این نوشته را هم او ننوشته بلکه وکیلش برای گول زدن مردم و ایجاد دلرحمی این مزخرفات را نوشته. این دختر یک هرزه قاتل است و اگر از اعدام رهایی یابد باید حبس ابد شود چون اگر از زندان بیرون بیاید انجام جنایت دوباره از او بعید نیست.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 06:36
raha1984 - هامبورگ - المان
داستان زیبایی بود !!!
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 06:40
perser68 - آلمان - آلمان
ریحانه جان تو اولی نیستی و آخری هم نخواهی بود!تا حکومتی ضد زن و قرون وسطایی حکومت میکنه بچه های ما هیچ وقت در امان نخواهند بود!جرم ریحانه و خیلی های دیگه مثل ریحانه زن به دنیا اومدنه!ننگ به رژیم ضد انسان اسلامی آخوندی.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 07:39
irane aziz - وین - اتریش
باور کنین من یه نفر رو میشناسم که از صبح تا شب تو کار دزدی و معاملات کثیف با سران رژیم ،مثل پسران هاشمی‌ و . است ،دزدیهای میلیاردی کرده،اما هیچوقت نمازش قضا نمی‌شه،اینقد مصمم نماز می‌خواند،درست مثل زمانی‌ که دارد معامله می‌کند،این افراد همونجور که مردم رو فریب میدن،باور دارن که خدا رو هم همینجور می‌تونن فریب بدن،مثل این بابا که سجاده پهنه،اما کاندوم هم کنارش،و اینجور افراد تو نظام کم نیستن
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 08:34
new idea - لندن - انگلستان
دیروز گزارش بازپرس تو یک وادی دیگه،امروز گزارش ریحانه ،کلا متفاوت با اولی‌ !!! تو این مملکت چه خبره خدایا؟ آخه چرا واسه یه داستان قتل ،اینقدر با اعصاب آدم بازی می‌کنید؟ تموم شب و روزم شده فکر به اینکه ،کی‌ داره دروغ میگه این وسط؟ لعنتی‌ها نمی‌تونید حداقل یک بار تو زندگیتون مردم رو با حقیقت مواجه کنید؟ کم می‌کشیم،اینجا هم باید از اعصابمون هزینه کنیم؟اونم اینقدر بد؟! ولش کنید بیچاره رو،حتا اگه ناموسی نبوده،غلط کرده بیچاره..بچگی‌ کرده.۱۹ چیه؟دلتون واسه پدر مادرش بسوزه تروبخدا
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 08:27
جنگنده - تهران - ایران
new idea - لندن - انگلستان................. در این قضیه همه دروغ میگویند همانطوریکه در زمان ثبت نام برای یارانه هم هشتاد درصد مردم در مورد درآمدشان دروغ گفتند. اما ماجرا فقط دروغ نیست این وسط یک انسان کشته شده که الان زنده نیست از خود دفاع کند و قاتل به راحتی هرچه میخواهد به او میچسباند و هیچ باکی هم ندارد چون به احتمال قوی از جایی پشتیبانی میشود و مطمئن است که آزاد میشوود. بنده به هیچ وجه کار آن دکتر را قبول ندارم که با اینکه خانواده داشته و بدتر از آن مذهبی هم بوده یک زن نوزده ساله را به خانه برده ولی این دلیلی بر قتل او نیست که اگر در هرزمانی، زنی بخواهد از این موقعیت خود سواستفاده کند و مردی را بکشد و به راحتی انگ تجاوز و دفاع از خودرا بزند دیگه سنگ رو سنگ بنده نمیشه. ن
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 11:03
جنگنده - تهران - ایران
نکته مهم بعدی هم این است که این شخص کارمند وزارت اطلاعات بوده و همین نکته قضیه را بسیار پیچیده تر میکند و احتمال توطئه را بیشتر. به هر حال چیزی که واضح است این است که این زن هرزه دروغ میگوید و او که به راحتی با چند مرد دیگر رابطه جنسی داشته انقدر زرنگ بوده که فرق بین تجاوز و رابطه به میل خودش را بداند و گذشته از آن هیچ دلیلی برای حمل و خرید چاقو نداشته و صد در صد این کار را با انگیزه قبلی انجام داده و به احتمال قوی آن مرد دیگر یعنی شیخی با این زن سر و سری دارند ولی فاش نمیشود. متاسفانه از آنجایی که مردم ایران جوگیر هستند و تابع احساسات سطح پایین و زودگذر ممکن است باعث آزادی این جانی بشوند. این زن حتی اگر اعدام نشود به علت اینکه قصد قتل پدر خود را هم داشته برای جامعه خطرناک است و باید حبس ابد شود.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 11:03
shahramareia - تهران - ایران
جنگنده - تهران - ایران. اگر خواهر خودت هم بود همینو مینوشتی مدیر شرکت برا پسرش خواستگاریش کرده انوقت با مدیر بوده؟؟؟؟!! میفهمی چی میگی طرف مامور اطلاعات میخوان امامزادش کنن چیزی که سالهاست داره اتفاق میفته رفتار سعید تاجیک را با فائزه ندیدی تازه ان قدرتمنده این بدبخت کی رادارد خداوند جای حق نشسته انشالله بزودی همچی اشکار میشه
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 11:12
shahramareia - تهران - ایران
جنگنده - تهران - ایران. بعدشم آقای پوآرو نه پولی سرقت شده نه انگیزه ای داشته چیزی که 7 ساله نتونستن بهش برسن وگرنه هزار تا وصله اعتیاد دزدی و ... بهش میزدن مردیکه عوضی فاسد حقش بوده شیر زنی است اگر همه حرفاش راست باشه
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 11:16
نیایش - تهران - ایران
نمیدونم چرا هیچ کس برای رسوایی بازجوها ی ایران کاری نمیکنه اونا از همه با شکنجه اعتراف میگیرند
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:02
afsoon.fr - پاریس - فرانسه
بی‌چاره ریحانه.خدا خودش کمکش کنه و نجاتش بده امین
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:04
بت شکن - مونترال - کانادا
shahramareia - تهران - ایران-گفتی‌ (اگر همه حرفاش راست باشه) امروز اگر یک دختر بچه با عروسک خود مورد تنبیه قرار گیرد هرگز ان عروسک را نگه نمیدارد ولی‌ یک دانشجوی کامپیوتر ابزار قتل و لباس های خونینی که یاد آور تلخترین لحظات زندگی‌اش بوده را به عنوان یادگاری نگه می‌ دارد؟؟؟!!
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 12:01
جنگنده - تهران - ایران
shahramareia - تهران - ایران ............. اولا حرف مفت نزن .... دوما حالا اگر ماجرا برعکس بود و مرد زده بود زنه رو کشته بود همین امثال تو انسانهای بی فکر و جاهل فریاد وامصیبتا سر میدادید که وای یک مرد بخاطر تجاوز یک زن را کشت و بعد شروع میکردید به وحشی بازی و عقده خالی کردن یعنی در هر حال مرد را مقصر قلمداد میکردید چون فمینیستم را به عنوان نوعی تجدد میدانید چون تازه به دوران رسیده هستید. بعد ببینم این وسط فقط مرد فاسد بوده ولی زنی که با تحریک جنسی این مرد و با میل خودش و اعترافاتش میخواسته سرویس بده فاسد نیست و در کنار آن رئیس شرکت که حتی با او به شمال رفته و اس ام اس عاشقانه زده و دوست پسرش بخاطر همین مسئله با او تمام کرده. البته در فرهنگ امثال شما غربزده ها، ظالمین، مظلوم هستند و مظلومین، ظالم و دفاع از یک زن هرزه، افتخاری محسوب میشود بس عظیم. این حکومت هر چقدر هم داغون باشه شرف دارد به حکومتی که شما به دنبالش هستید.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:15
shamillan - مونترال - کانادا
Pooia - بریزبن - استرالیا. من هم دقیقا با شما موافقم البته هر چند معتقدم مرحوم دربندی هم کم بی تقصیر نبوده ....اما تو این دنیا همه اشتباه میکنیم کشتن که کار درستی نیست ..کاش ریحانه کمی هم واقیت ها رو هم میگفت ....به هر حال پدر و دوست پسر و مدیر شرکتی که باهاش رفت آمد داشته و کارمندان شرکتی که کار میکرده همه حرف های شبیه هم زدن نمیشه که گفت همه دارن دروغ میگن ....چرا یک چاقو خریده !!و پیامک هایی که زاده چی میشه ..به هر حال باز با اعدام موافق نیستم اما این خانوم هم راست نمیگه ..باز حس میکنم یک حرف هایی رو نا گفته گذاشته
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:18
shamillan - مونترال - کانادا
جنگنده - تهران - ایران. به نظرم قسمتی از حرف های شما درسته کسی که رابطه سکسی داره باید از قصد طرف زود تر متوجه میشود والی ایشون با سن و سال خیلی کم رفتار های پر خطری این جوری داشته باشه و از خانواده ای هست که گویا خیلی باز گذشته بودنش . آخه کی در سن ١٩ سالگی این جور رفتار میکنه که با هر مردی ...بماند اما با بخشی از حرف های شما که بوی کینه و خشونت داره موافق نیستم ....هر کسی میتونه اشتباه کنه درسته این دختر موجب مرگ یک انسان شده اما با اعدام موافق نسیتم ....چند سال زندانی بشه ..والی اعدام نه !!!
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:26
جنگنده - تهران - ایران
shahramareia - تهران - ایران .................. در ضمن راجب به خواهر خودت صحبت و قضاوت کن نه خواهر دیگران چون شاید خواهر تو به راحتی به خانه و ویلای چند مرد غریبه برود و مانند این زن هرزه عمل کند ولی خواهر خیلیها مانند این زن هرزه تربیت نشده و به خانه مرد غریبه به علت تربیت درست هرگز نخواهد رفت حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. آدمهای ضعیف وقتی کم میاورند از خانواده دیگران مایه میگذارند.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:30
shamillan - مونترال - کانادا
Pooia - بریزبن - استرالیا. من هم دقیقا با شما موافقم البته هر چند معتقدم مرحوم دربندی هم کم بی تقصیر نبوده ....اما تو این دنیا همه اشتباه میکنیم کشتن که کار درستی نیست ..کاش ریحانه کمی هم واقیت ها رو هم میگفت ....به هر حال پدر و دوست پسر و مدیر شرکتی که باهاش رفت آمد داشته و کارمندان شرکتی که کار میکرده همه حرف های شبیه هم زدن نمیشه که گفت همه دارن دروغ میگن ....چرا یک چاقو خریده !!و پیامک هایی که زاده چی میشه ..به هر حال باز با اعدام موافق نیستم اما این خانوم هم راست نمیگه ..باز حس میکنم یک حرف هایی رو نا گفته گذاشته
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 13:18
جنگنده - تهران - ایران
shamillan - مونترال - کانادا ...................... کاربر محترم آیا مقتولینی که به دست قاتلینی مانند این زن ، کشته میشوند، حق حیات ندارند ؟؟؟؟؟ چه کسی پاسخگوی آن مقتول است که آنهم مانند هر انسانی دوست داشته زندگی کند. چرا به راحتی در مورد قاتلین اینگونه قضاوت میکنید ؟؟؟؟؟ به همین راحتی چند سال زندان باشه و بعد به جامعه برگرده و قتل دیگری انجام بدهد. جواب مقتول را که میدهد و تقاص خون او چگونه بازستانده میشود ؟؟؟؟؟؟؟
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 15:33
klopatra7 - دوسلدورف - آلمان
کسایی که میگن دلیل قتل دفاع از خود نبوده باید انگیزه قتل رو از نظر خودشون توضیح بدهند. اون چرت و پرتهایی که قاضی پرونده به عنوان انگیزه قتل عنوان کرده بود خیلی مسخره بوده. بعد هم اگر که ریحانه می خواست طرف رو واقعا بکشه فقط یک ضربه نمی زد و فرار کنه و بعد هم اگه قصد قبلی داشت معروفه که زنها معمولا از وسایل دیگری مثل زهر استفاده میکنند که او هم میتوانست بکنه و قتل با چاقو و سلاح معمولا کار مردهاست.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 15:43
hajmehran - شیراز - ایران
البته اینکه ممکن است این اتفاق برای کسی در ایران بی در و پیکر بیفتد حرفی نیست ولی ریحانه وقتیکه در باز شد و دید آن خانه مسکونی هست باید شک میکرد وداخل نمیرفت.نمیدانم چرا هیچکس دنبال آن به اصطلاح مهندس شیخی نرفته یا اگر رفته چرا از اظهارات او چیزی نمی نویسند حتما اون خیلی چیز ها را می داند.آیا این منزل مال خود آقای دکتر بوده یا شخص دیگری.خیلی جرات میخواد که کسی را درست نشناسی و باهاش بری توی خانه خالی.آیا وقتیکه دکتر به ریحانه گفت روسریش را بر دارد ریحانه اینکار را کرد یا اینکه انکار کرد؟خلاصه سوالات زیادی هست که به همین سادگی نمیشه از کنارش گذشت و قضاوت کرد و ریحانه تنها داستان وار مانند یک فیلم سینمایی و بطور خلاصه گفته است در صورتیکه نکات زیادی هست که باید مشخص بشه و حتما بعد از این چندسال این سوالها را از ریحانه کرده اند و به یقین رسیده اند که حکم اعدام صادر شده.اگر میخواستند پارتی بازی کنند که این همه سال طول نمیکشید و شش ماهه کار را تمتم میکردند پس معلوم هست که دقت کافی روی پرونده انجام شده.با همه این احوال امیدوارم که اولیای دم دلشون به رحم بیاد و از قصاص بگذرند.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 17:36
Dionysos - پارسی - فرانسه
جنگنده؛ از منبر پایین بیا جناب قلم به مزد ناجمهوری اسلامی. این مزدور اطلاعاتی که تو داری براش سینه چاک می دی به عنوان پزشک و کارمند اطلاعات تا قبل از مرگ معلوم نیست به چند تا دختر تجاوز کرده باشه و چند نفر دیگه رو راهی عدم کرده باشه و هیچ کس هم جرات شکایت از این آدمکشها رو نداشته. تو که ادعا می کنی هر کسی یک آدم بکشه همه انسانها رو کشته پس گوش کن برادر حزب اللهی ارزشی چرا این احتمال رو نمی دی که این مزدور اطلاعاتی خودش قاتل چند بخت برگشته در زندان اطلاعات بوده؟ پس با منطق خودت لیاقت زندگی کردن رو نداشته!امور جنسی این خانم به تو ربطی نداره تو مراقب ناموس اسلامی خودت باش ... حرفهات پر از عقده ست حال آدم رو به هم می زنه!
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 17:54
روستایی ساده دل - تهران - ایران
به نظر من قاضی پرونده اصلا صلاحیت قضاوت نداره. چون کاملا از موضع عقیدتی وارد ماجرا شده. او وکیل را متهم کرده که برای دریافت پناهندگی، پرونده موکلش را سیاسی کرده و به دخترک بدبخت بدون دلیل تهمت زنا و رابطه نامشروع زده. در صحبت های قاضی تردست کجا مدرکی آورده شده که طرف باکره نبوده. صرف چند پیامک که نمیتواند بعنوان دلیل رابطه جنسی باشد. برای اثبات رابطه جنسی باید دو شاهد عادل دختر را در حین رابطه با چشمان خود دیده باشند. به نظر من حرف های دخترک کاملا با واقعیت میخواند. طرف بعد از این حادثه آنقدر بهم ریخته بوده و فرصت نکرده ماجرا را حتی به مادرش بگه. خدای من واقعا امثال آقای جنگده بدون ذره ای تامل قضاوت میکنن. باید از قضاوت اینچنینی به خدا پناه برد. ماجرا به همین سادگی بوده. دخترک از ترس تجاوز با چاقو طرف را زده. همین. از بدشانسی این بدبخت، طرف حکومتی و اطلاعاتی از آب درآمده و باید ازش یک جوری اعاده حیثیت میشده. بنابراین همه قوای حکومت از بازپرس، مامور و آگاهی بسیج شده اند تا یک توطئه را برای این حادثه ساده طراحی کنند. این بدبخت سرش بالای دار خواهد رفت.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 18:47
Moama123 - بوداپست - مجارستان
این جنگنده بمب افکن لوبیا زیاد می‌خوره بعضی‌ وقتا، اشکالی‌ نداره، ولی‌ هنوز جواب نداده اگه دختر به قول ایشون که هیچ مدرکی‌ هم در دست نداره هرزه بوده پس دلیل قتل چی‌ هست؟ اگه دلیل قتل رو نمیدونی‌ تو .. .. که میگی‌ هرزه بوده. چون اگه دلیل قتل رو نمیدونی‌ یعنی‌ اصلا نمیدونی‌ ماجرا‌ چی‌ بوده؟ پس چطوری میتونی‌ قضاوت کنی‌ و بگی‌ من نمیدونم قضیه چی‌ بوده ولی‌ این هرزه بوده. باز هم تکرار می‌کنم اگه منطقی‌ میتونی‌ صحبت کنی‌ صحبت کن اگه نه لوبیا کمتر بخور ساندیس بیشتر
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:28
Moama123 - بوداپست - مجارستان
بیناموس دربندی دختر بچه رو اغفال کردی بردی خون خالی‌ عمّه پیرت نماز خوندن با کاندوم یادش بعدی ؟ تو زن و بچه نداشتی‌ ؟ حالا این چی‌ بیاد بگه که شما راحت بعثهید؟ بیاد بگه پدرتون نماز می‌خوند من عصبانی‌ شدم کشتمش؟ همون زرّ زرّ‌های که قاضی تردست کرد؟؟ یعنی‌ بیاد بگه دلیل قتل نماز خوندن بوده ؟ بیاد بگه من از چند روز قبل چاقو خرید بودم که این اگه خواست نماز بخونه بکشمش؟؟ چرا میگم بی‌ ناموس ؟ چون اگه دربندی ناموس داشت و برای ناموسش احترام قائل بود دنبال ناموس دیگران نبود،
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:33
Moama123 - بوداپست - مجارستان
یعنی‌ غاز تردست خودش خنده‌اش نمیگیره با این سناریو ؟؟ قاضی میگه این دختر اومده بوده برا سرویس دادن، میبینه طرف نماز خونه میگه آی‌ به خشکی شانس پول امروزمون پرید، بعد با چاقوی که از چند روز قبل تهیه کرده بوده همونطور که مقتول در حال سجده بوده در حالی‌ که روی میز کناریش یک کاندوم بوده، با یک ضربه چاقو روی سجده به قتل میرسه . آخه قاضی خودت خندت نمیگیره به این چرندیاتت ؟؟ نه خدا وکیلی؟ تو انسانی‌ بیناموس؟ تو اون حکومتی که تو قضیش هستی‌
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:38
Moama123 - بوداپست - مجارستان
دینیسس آفرین ، ایشون میگه دختر چون قاضی تردست که بیناموسیش بر همه آشکار شده ، اون پیغام‌های تلفنی رو با مدیر شرکتش داشته ، که حالا خدا میدون قاضی از کجاش اینرو در آورده ، پس ریحانه قاتل ، و سربندی که همسن پدرش بوده بردتش خونه خالی‌ نماز خوندن با کاندوم یادش بده بی‌ گناه .
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:44
Moama123 - بوداپست - مجارستان
یعنی‌ غاز تردست خودش خنده‌اش نمیگیره با این سناریو ؟؟ قاضی میگه این دختر اومده بوده برا سرویس دادن، میبینه طرف نماز خونه میگه آی‌ به خشکی شانس پول امروزمون پرید، بعد با چاقوی که از چند روز قبل تهیه کرده بوده همونطور که مقتول در حال سجده بوده در حالی‌ که روی میز کناریش یک کاندوم بوده، با یک ضربه چاقو روی سجده به قتل میرسه . آخه قاضی خودت خندت نمیگیره به این چرندیاتت ؟؟ نه خدا وکیلی؟ تو انسانی‌ بیناموس؟ تو اون حکومتی که تو قضیش هستی‌
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:55
Moama123 - بوداپست - مجارستان
ریحانه اگر می‌خواست طرف کشته بشه دیگه زنگ به اورژانس نمی‌زد ، اگه شماره اورژانس تو پرینت تلفنش بوده یعنی‌ چاقو به قصد کشتن نبوده ، ثانیاً شیخی باید جواب بده اونجا چه غلطی میکرده و در رو کی‌ از بیرون باز میکنه .
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 19:58
solmazfarhang - بارکیسیمتو - ونزوئلا
دوستان قضاوت کردن آسان نیست ما نمی دانیم آیا ریحانه درست میگوید یا نه؟ ولی این رو هم در نظر داشته باشیم این دختر 19 ساله اگر قرار بود به دیگران سرویس بدهد که دلیلی برای کشتن این مرد نداشت من خودم به عنوان یک زن ممکن هست در شرایطی که ترسیدم برای رها شدن از دست چنین کسی همین کار را بکنم نه بخاطر این که قاتل هستم نه تنها به دلیل ترس و رها شدن. دوستان بیایید کمی انسانی فکر کنیم الان مهم کار ریحانه یا آن مرحوم نیست مهم این هست که با کشتن این دختر مادری داغدار میشود درست مثل خانواده مقتول. کمی انسان باشیم اعدام راه حل نیست.....
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 21:04
روستایی ساده دل - تهران - ایران
دوستان عزیز. باید روی این موضوع بحث کنیم که آیا قتل عمد بوده یا غیر عمد. اینکه ریحانه طرف را کشته شکی نیست ولی آیا قتل عمد بوده؟ شواهد نشون میده قتل غیر عمد بوده. طرف دختری است جوان و تو زندگی دخترهای ایرانی بکارت یعنی همه چیز. بدبخت ار هول و ترس و همچنین تحریک شدن توسط مرحوم سربندی، در یک لحظه قدرت تصمیم گیری منطقی را از دست داده و فقط یک ضربه زده و بعد فرار کرده و تازه چون قصد کشتن نداشته به اورژانس هم زنگ زده. همه این شواهد نشان دهنده قتل غیر عمد است و مجازاتش مرگ نیست. حالا همه آدمهای عقیدتی سیاسی دست به دست هم داده اند تا مرحوم سربندی را تبرئه کنند و این بدبخت بدون پشتوانه را بفرستند بالای دار. ما نمگیم ریحانه جرمی مرتکب نشده ولی قتل عمد نبوده. قتل عمد یعنی طرف از قبل قصد کشتن داشته و ضرباتی که وارد کرده مکرر بوده به قصد کشتن. این بدبخت در عالم ترس از بی آبرویی ضربه ای زده و فرار کرده. پس قتل عمد نبوده و مجازات مرگ نباید داشته باشه. قاضی تردست اگر شرافت داشت از شکنجه گران متهمین هرچند متهم مقصر، باید بازخواست کنه نه اینکه جرات بازخواست از شنکجه گران آگاهی چی را نداشته باشه.
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 20:32
seyd ali geda - یورک - انگلیس
جنگنده مثل اینکه این دکتر اطلاعاتى همکارت بوده که اینقدر نارحتى از مردنش و همش دارى فتوا براى خودت صادر مى کنى،یک مزدور اطلاعتى که معلوم نیست چند نفر را در زندانهاى رژیم کشته و تجاوز کرده از بین رفته،تو چراانقدر حرص مى خورى و ناراحت هستى،
دوشنبه 8 ارديبهشت 1393 - 22:20
Moama123 - بوداپست - مجارستان
روستای بات موافقم ۱۰۰%، سربندی کل گنده بوده برا همین هم از رهبری اومدن موقع بازجوی با ریحانه ملاقات کنن، این نشون میده که پرونده حساسیت داشته، همین که قاضی میاد پرونده رو رسانه‌‌ای میکنه یعنی‌ پرونده حساسیت داره براشون. این‌ها میخوان بگن ما در بین مامورین اطلاعات و وفادار به نظام عدم متجاوز نداریم. آخه نه کهریزک همش واسه خنده بود اینم میخان همین که این بد بخت گفت سربندی قصد تجاوز نداشته بکشنش بالا. که هم نظام تبرعه بشه هم خانواده مقتول بین فامیل سر بلند کنن، هم بالاخره یک زن اومده مامور اطلاعات رو کشته که مجازات می‌شه.
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 01:08
datis - سن دیگو - امریکا
این داستان‌ها جالبه اما مبتنی‌ بر حقیقت این ماجرا‌ نیست، متأسفانه هم مقتول هم قاتل مقصرند، یک دختر نجیب تو ایران هیچ وقت خونه یک مرد نمیره، دوستان منهم با آعدام مخالفم، اما این دختر با چندتا رابطه داشته و میخواسته با پل قراردادن مردها به پولو موقعیت برسه، اینو همکاراش ، پرینتهای مخابراتی و مدیره شرکتش وحتی نامزد سابقش اعتراف کردند، خبرش تو روزنامه‌ هست، حالا همه دروغ میگن و این دختر نجیبو معصوم شد؟.
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 01:30
asal30 - بندرعباس - ایران
چه داستان وحشتناکی خیلی متاثر شدم. ریحانه به چند چیز عمل نکرده . 1- خیلی سرخود بوده و بدون مشورت با مادرش بخاطر و نداشتن حرف شنوی از مادرش تو این دام افتاده . 2- نباید به اون مرتیکه عوضی نشون میداد که مشتاق به کار کردن برای دکوراسیون و امور چاپی است . جون مردها وقتی ببینند یک زن یا دختر مشتاق کار هستند از این مورد برای سواستفاده های جنسی خودشون استفاده میکنند . 3- ریحانه بعد از قتل باید سیم کارتش رو باطل میکرد یا اصلآ به تلفن جواب نمیداد . 4- باید چاقو لباس های خونی رو جایی چال میکرد و باید از خانواده اش کمک میگرفت. ***.
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 03:03
asal30 - بندرعباس - ایران
مشخص میشه اون مهندس شیخی تو ماجرای تجاوز نقش داشته و در خونه رو با کلید باز کرده شاید خودش در رو از پشت قفل کرده تا اون دکتره به ریحانه تجاوز کنه . من این اطلاعاتی های بی شرف رو خوب میشناسم خدا ازشون نگذره. معلوم نیست این دکتره به چندتا زن و دختر و پسر تو زندان ها تجاوز کرده و با دارو به قتل نرسونده باشدشون . چقدر ماموران پلیس عوضی اند دختره رو میخوان مجبور کنند که بگه آره اسراییل گفته من برم این رو بکشم!. خدا به ریحانه رحم کنه امیدوارم آزاد بشه چقدر سختی کشیده. *. من فکر میکنم این قاضی ها میخوان به این دختره تهمت بزنند که این فاحشه بوده تا ذهنیت مردم به سمت دیگری نره . خدا لعنت شون کنه این بیشرف ها رو
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 03:05
asal30 - بندرعباس - ایران
. یک ماجرای مشابه این برای من چندسال قبل پیش اتفاق افتاده بود. یک مرد دیپلمات که اسمش رو نمی برم و ماجراش رو بخاطر امنیت خودم بازگو نمیکنم . دارم فکر میکنم اگر او موفق می شد به من تجاوز کند و من میخواستم از او شکایت کنم. حتمآ او تا الان سرم را زیر آب کرده بود .
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 03:18
جنگنده - تهران - ایران
واقعا برای طرز فکرتون متاسفم من چه میگویم مخالفان چه میگویند. من میگویم دکتره هم بسیار گناه کرده در این ماجرا ولی گناه قتل از گناه او بزرگتر است در ضمن این دکتر زنده نیست که از خود دفاع کند و ما چرا باید هرچه این زن میگوید قبول کنیم در حالکه قصد جان پدرش را هم داشته ؟؟؟؟؟؟؟ چرا این زن از فرد دوم در ماجرا چیزی نمیگوید و در کنار این میگویم که اگر این زن انسان است خوب آن مقتول هم انسان بوده ولی چون به قول شما اطلاعاتی بوده لیاقت مرگ داشته خوب پس به هر حال شما مخالفین هم از مرگ یک انسان خوشحال میشوید و با مخالفان خود هیچ فرقی ندارید. البته افرادی که به خدا و اخلاق و عدالت ایمان نداشته باشند میشوند مانند شما که به راحتی تهمت میزنید و از کشته شدن دیگران خوشحال میشوید و بعد با کمال وقاحت دروغ میگویید که به دنبال حقوق بشر هستیم. بشری که مثل شما مخالفان خدا باشد اصلا بشر نیست .
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 06:50
روستایی ساده دل - تهران - ایران
دوست عزیز سن دیگو آمریکا. من از شما متعجبم تو امریکا چیکار میکنین!! شما از ایرانی ها هم قشری تر هستید. تمام شب قصه لیلی و مجنون را میگیم آخرش میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟ بابا طرف بعنوان مطب و طراحی این بابا را کشونده خونه. اول ماجرا را با دقت بخون و بعد اظهار نظر کن. پسر شجاع!!! رابطه داشتن با آدمهای مختلف مانند مدیر شرکت و نامزد سابق هم به معنی این نیست که طرف رابطه حنسی داشته. من نمیدونم شما تو آمریکا چی یاد میگیرن از اون همه فرهنگ. برگرد ایران ما از نظرات محشرت بیشتر استفاده کنیم. کجای این داستان میرسونه که یک دختر 19 ساله میخواسته مردها را بچاپه! شما بیماری ضد زن بودن دارید. یراتون متاسفم!!!!
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 04:39
Dionysos - پارسی - فرانسه
Moama123ءروستایی ساده دل ء گرامیها این جناب قلم به مزد بسیجی جنگنده باید هم طرفداری یک اطلاعاتی بی شرف رو بکنه. این حزب اللهی های اطلاعاتی اینقدر بیسواد هستند که فرق متهم به قتل و قاتل رو تشخیص نمی دهند. پرونده قتل این مزدور اطلاعاتی که معلوم نیست قاتل چند نفر در زندان توسط اطلاعات بوده ناقص هست چون تنها شاهد که خود به یقین اطلاعاتی بوده ناپدید شده. ریحانه از خودش دفاع کرده اما سناریوی قتل طراحی خود سازمان اطلاعات هست. ریحانه یک قربانی بیشتر نیست مثل خیلی های دیگه که سر به نیست شدند. دولت آدمکش اسلامی شیعه آخوندی آبرویی نداشته و ندارد. همه این هوچی بازیها برای فریب افکار عمومیست.
‌سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 - 19:50
جنگنده - تهران - ایران
Dionysos - پارسی - فرانسه ............ چرا مزخرف میگی من به اطلاعاتی بودن و نبودن طرف چکار دارم، اینجا یک انسان کشته شده حالا هرچی ولی این دلیل نمیشه که از یک زن هرزه که قتل به دست او انجام شده دفاع کرد. آن اطلاعاتی هم اگر جنایت کرده باید به سزای عملش برسد ولی اینکه یک انسان کشته شود و قاتلش قهرمان باشد این دلیل مخالفت من است. حالا هر چی میخوای بگو. اعتراض اصلی من به این جویه که در جامعه راه افتاده برای بخشش قاتلینی که به عمد انسان دیگری را کشته اند حالا میخوان اطلاعاتی باشند میخواند لات چاله میدون باشند یا مانند این زن یک هرزه باشند. هر شخصی که انسان دیگری را از روی عمد بکشد مستحق اعدام یا حبس ابد است حالا تا صبح قوقولی قوقو کن.
‌چهارشنبه 10 ارديبهشت 1393 - 07:38
سبز باشيد - اكلند - نيوزيلند
ای لعنت به تو سربندی حـ... که این دختر و بیجاره کردی تف تو اون روحت حـ... دلم برا این تفلکی کباب شد داستان و میخوندم و از ترس قلبم تند و تند میزد خدایا ریحانه رو نجات بده خدااااااااا
جمعه 12 ارديبهشت 1393 - 12:22
Kotlet_Joon - سیدنی - استرالیا
ریحانه با اطلاع قبلی برقراری رابطه جنسی رفته خونه طرف ولی به هر دلیلی سر باز زده و اون یارو خواسته هر جور شده این کارو بکنه و به این می گن تجاوز. این که حالا ریحانه با 100 نفر دیگه ارتباط داشته به ما ربطی نداره. قاضی هم که حکم اعدام داده انگیزه قتل رو درست بیان نکرده اصلا!!! شیخی هم که اصلا معلوم نیست قضیش چیه؟؟؟ به هر حال اعدام حقش نیست.
شنبه 13 ارديبهشت 1393 - 18:06
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.