کوروش به چه کار ما میآید؟
پیام یزدانجو
نویسنده و پژوهشگر فرهنگی
به دنبال تکوین و ترویج «مطالعات پسااستعماری» در محافل آکادمیک غربی، در واپسین دهههای قرن گذشته، اکنون رسم رایجی است که پژوهشگران پسااستعماری، این سوژههای دوچندان استعمارشده، تاریخ مستعمرات قدیم را بار دیگر و با نگاهی نهایتاً شرمنده و خودخوارکننده، برای مخاطبان غربی و غیرغربی، بازنویسی کنند.
به نظر میرسد، انگیزه اینچنین مطالعاتی از یک سو رد کردن انتقادات غربی از فرهنگ ممالک مستعمراتی و از سوی دیگر ابطال ستایشهای غربمحورانه از متلعقات فرهنگی این ملتها است («شرقشناسی» ادوارد سعید و آثار پیروان هندیتبارش نمونههای گویایی از اینگونه پژوهش تاریخی است).
با این حال، و با توجه به جذابیت این پژوهشها هم برای مفسران غربی و هم برای محققان جهانسومی، میراث تاریخی ایرانیان هم اخیراً – به رغم تجربههای شبهمستعمراتی محدودشان – به موضوع مطالعاتی اینگونه بدل شده، شمار فزایندهای از «استادان» ایرانی شاغل در دانشکدههای اروپایی و آمریکایی آشکارا به انکار ارزشهای منتسب به میراث ایرانیان اقدام میکنند.
از جمله نمونههای چنین اقداماتی البته یورشهای مورخانه و «دانشورانه» این ناقدان به کوروش و بیارزش شمردن میراث او است.
چنین ناقدانی اغلب با اتکا به تصورات غیرتاریخی از تمایز تاریخ و اسطوره، با عدول از این اصل اولیه که هرگونه پژوهش تاریخی عملاً یک بررسی تطبیقی است، پدیده پیچیدهای را به سادگی از بستر باستانیاش جدا کرده و با معیارهای (سیاسی، اجتماعی، و اخلاقی) امروزی ارزیابی و بیدرنگ محکوم میکنند: به گمانشان، نه فقط کوروش امپراتور استعمارگری از نوع کهن بوده که منشور «اساطیری»اش (آنچه به عنوان «اولین منشور حقوق بشر» آوازه یافته) هم افسانهای نوشته به دست باستانگرایان و نژادپرستان ایرانی در راستای روحیات شوونیستی - امپریالیستی «فارسها» یا به اصطلاح «آریاییها» است.
جالبتر آن که، این ارزشداوریهای ایدئولوژیک و احکام ایدئالیستی عمدتاً بدون هرگونه گواه تازه و صرفاً به اتکای منابع محدودی – از جمله «تواریخ» هرودوت، «کوروشنامه» گزنوفون، و اندک اشارات «عهد عتیق» – عرضه میشود که متقابلاً گواه بزرگی کوروش از دید ستایشگران او به شمار میروند.
در هر حال، انتقاداتی اینگونه اساساً برآمده از بیتوجهی به این حقیقت بنیادی است که، «کوروش» بیش از آن که به واقعیات مشروح و مستدل و مستندی در ایران باستان اشاره کند، نام نمادینی برای هویتخواهی ملی و مقاومت فرهنگی در ایرانِ معاصر ما است.
در این گفتمان ملیگرایانه، کیستی کوروش آن اندازه اهمیت ندارد که چیستی او: شخصیت کوروش و کیفیت کارنامهی او چیزی افزون از آمال و اعمالِ منتسب به نام نمادینِ او نیست.
«کوروش» آن کسی نیست که ارزش و اعتبارش مقید به راستیآزمایی دانشورانه در اعصار کهن شود، آن چیزی است که مخاطبان امروزی از آن پدیده ساخته و خود مستقلاً به آن ارزش و اعتبار میبخشند.
با این حال، و مهمتر آن که، بیتوجهی به کارکرد نمادین کوروش و کارنامهی او در انحصار ناقدان و نکوهندگان او نیست؛ ارجگذاران و ستایندگان کوروش هم اغلب این حقیقت، این نقش «نمادین»، را ندیده گرفته، در نتیجه خود را گرفتار مخاطرهای مضاعف میکنند.
وجه نخست این مخاطره کوششهای بینتیجه و بلکه گمراهکننده برای استخراج الگوی سیاسی - اجتماعی کاملی از کارنامهی کوروش به منظور استفاده در ایرانِ امروزی است: در نبود منابع مکفی، هر تلاشی برای ترسیم تصویر کاملی از سرشت و سرگذشت کوروش به شکست میانجامد.
به علاوه، اینچنین تلاشی عملاً نتیجهی بیاعتنایی به واقعیتی بنیادی است، این واقعیت که ایرانیان باستان، در مقایسه با یونانیان معاصرشان، آثار مدون و مشروحی در عرصه تاریخنگاری و همچنین اندیشههای سیاسی، فلسفی، اجتماعی، و علمی عرضه نکردند؛ داستان این کاستی را محققانِ فراوان روایت کرده، در شرح ماجرا به آمیزه تفکیکناپذیری از واقعیت و افسانه – از فقدان فرهنگ پژوهش و محدود بودن آموزشهای عمومی و کمبود تولید دانش تا یورشهای یونانیان و تاراج میراث مکتوب ایران و نهایتاً کتابسوزی اعراب – استناد کردهاند.
در هر حال، حتا با استناد به آثار کتابشناسانهای از قبیل «الفهرست» ابن ندیم، آنچه از ایرانِ آن زمان به جا مانده عمدتاً متون دینی و آیینی («اوستا»، «ارداویرافنامه»، «وندیداد»، و امثال آن) بوده، نه تألیفات مورخانه یا علمی و یا اجتماعی (کافی است این سیاهه را، برای نمونه، با صفحاتی از آنچه دیوگنس لاترتیوس در «احوال و آرای فلیسوفان سرشناس» و در شرح آثار متفکران یونانی آورده قیاس کنیم و به عمق تفاوت پی ببریم)؛ در نتیجه، نه فقط از شخص کوروش و کارنامهاش که از کل ایران باستان هم اطلاعات مکتوب و موثق چندانی در دسترس نیست.
در این موقعیت، نه فقط استخراج یک الگوی سیاسی - اجتماعی از کردوکار کوروش به نتیجه نرسیده، که منتسب کردن انواع نوشتههای فیلسوفانه، گزینگویههای حکیمانه، نکات نغز، و نظایر آن به این پدیدهی تاریخی، اگر نشان کوتهفکری و کممایگی نباشد، چیز چندانی به ارزش و اعتبار «نمادین» کوروش اضافه نمیکند.
گذشته از این، چنین نگرشی انکارکننده این حقیقت تاریخی است که، از دست رفتن اعتبار و عظمت ایران، و به ویژه تسلیم نسبتاً آسان ایرانیان به اعراب و گردن گذاشتن به آداب و آیینشان، به ویژه معلول بیبهرگی از پیوستارهای پویا و پرتوان در عرصه اندیشه و فقدان فرهنگ دانشپژوهی در ایران باستان بوده، به همین علت امکان نوزایی فکری و نواندیشی فرهنگی در قالب یک رنسانس ایرانی تا قرنها (تا دوران مشروطه و آشنایی ایرانیان با اندیشهها و ارزشهای فرهنگی غرب) وجود نداشت: رنسانس غربی با بازگشت اروپائیان به فکر و فرهنگ یونان باستان، به عنوان بدیلی در ازای آیین و اندیشههای مسیحی، رقم خورده بود؛ در ایران باستان اما فکر و فرهنگی آنچنان برای رجوع و رجعت یا برای مقاومت در برابر میراث اعراب وجود نداشت – یا، دست کم، به دست ما نرسیده بود.
اشتباه دیگر، و وجه دوم مخاطره مذکور، اما بیاعتنایی به همان خردهدانستههای اندک و ارزندهای است که از کوروش و کارنامهاش به جا مانده: منش کوروش در مقام فرمانروا و منشور او به عنوان خط مشی فرمانرواییاش.
آنچه از این دو بر میآید عموماً به کوشش کوروش در راه رفاه شهروندان و رهاییبخشی به ستمدیدگان و همچنین باورش به رواداری فرهنگی و آزادی دین و آیین و ارج نهادن به حقوق دیگر اقوام و اقلیتها اشاره داشته، همین باورها، با هر حدی از تحققیابی تاریخی، او را به نمادی الهامبخش و الگویی ارزنده بدل کرده، اسباب بزرگشماریاش شدهاند: بدل کردن این انگاره، آن منشور و منش، به سلاح سرکوبگری برای برتریجویی «آریایی» (ملیتگرایی افراطی، ایرانشیدایی و پارسیپرستی، دشمنشماری اقوام ایرانی، خوارداشت همسایگان ایران، بیگانههراسی و دیگرستیزی، و در نهایت اثبات هویت خود را از راه انکار هویت دیگران و تحقیر تفاوت آنان) چیزی سوای سوءاستفاده از اسم کوروش و تعبیر نادرست میراث او – به ویژه اندیشه ایرانشهری – نیست.
این همه در حالی است که، هویتخواهی ایرانی عموماً در معرض این دسیسه بوده که با دخالت دولتهای مستقر از مسیر درست خود منحرف شده، با تهی شدن از نیروی ایجابیاش، عملاً – به صورت سلبی – در خدمت اهدافی عاری از آرمانهای اولیه در آید. به ویژه در ایران معاصر، این سوءاستفاده از نماد «کوروش» و مسخ ملیگرایی ملهم از آن منحصر به شهروندان نیست؛ حاکمان هم در این زمینه نقش برجسته ایفا کردهاند.
انگیزش احساسات میهنپرستانه در روند مناقشات هستهای حکومت با غرب، تبلیغ «مکتب ایران» و «اسلام ایرانی» و صحهگذاری بر عظمت ایران باستان از سوی هواداران احمدینژاد، و چفیه انداختن او به گردن سرباز هخامنشی در مراسم رونمایی از «استوانهی کوروش» علناً نمونههایی از استفاده ابزاری، عوامفریبانه، و فرصتطلبانه از نمادهای آرمان و آرزوهای یک ملت در جریان جنگ قدرت حاکمان در درون ساختار سیاسی است.
سوءاستفادهی دیگر، و البته خطرناکتر، آنجا اتفاق میافتد که سامان سیاسی حاکم با صحه گذاشتن بر استفادههای سوء شهروندان از افتخارات ملی و احساسات ملیگرایانه عملاً راه دستیابی به مطالبات ملی و احقاق حقوق شهروندی را بر همهی ایرانیان میبندد.
نادیده گرفتن انواع نژادپرستی و نفرتپراکنی که زیر نام کوروش و در پوشش آریاییگرایی و فارسیستایی و در راستای تحقیر اقوام ایرانی و تضییع حقوق اقلیتها (در قالب ترکستیزی، کردستیزی، عربستیزی، و امثال آن) در گفتمان فرهنگی و اجتماعی اتفاق میافتد، انگیزه یا اثری سوای مشغول کردن اکثریت و همچنین اقلیتها به درگیریهای درونی و استمراربخشی به وضع موجود از طریق تحکیم تفرقهها ندارد.
انکار حق «آموزش انواع زبانهای مادری» از سوی اکثریت فارسیستایان و اصرار فعالان حقوق اقوام و اقلیتها بر حق «آموزش به انواع زبانهای مادری» (انکار و اصراری به یک اندازه مغایر با ملیگرایی مترقی و آرمان ایرانشهری)، و در نتیجه حفظ وضع کنونی، نمونه تازهای از تبعات این رویکرد منفعلانه در راستای حفظ قدرت دولت و تثبیت سامان سیاسی است – سامانی که اقلیت و اکثریت هردو در استقرار و استوارسازی آن سهیم بودهاند.
ملیگرایی ایرانی هم این قابلیت ناگوار را دارد که، با اتکا به اوهام و افسانههای «اصالت» و با بتوارهسازی از ابتکارات و افتخارات ملی، همانند هر ناسیونالیسمِ نابالغی گرایشی ارتجاعی، شوونیستی، و حتا فاشیستی بیابد، و این مخاطرهای است که نباید احتمال و عوارض آن را دست کم گرفت.
توجیه ستمها به اقوام و اقلیتهای ایرانی و تن دادن به تضییع حقوق اکثریت ایرانیان (فارس و غیرفارس)، به بهانهی حفظ و حراست از اقتدار ملی و منطقهای، آن کاری نیست که در کارنامهی «کوروش»، به عنوان برجستهترین نماد همگرایی ملی، آمده باشد.
کوروش، اگر امروزه به کاری بیاید، آن کار اساساً انگیزهآفرینی برای افزایش حس هویت ملی و همبستگی اجتماعی در چارچوب ملیت چندقومیتی، چندزبانی، و چندفرهنگی ایران، و همچنین برانگیختن ما به ایستادگی در برابر باورهایی است که بنیانهای سرکوب عقیده و اندیشه، نارواداری دینی و آیینی، و سلطهخواهی سیاسی و اجتماعی را در ایران نهادهاند.