'ماموران وزارت اطلاعات محمد نوری‌زاد را کتک زدند'

عکسی که آقای نوری زاد پس از این اتفاق در سایت خود گذاشته است

گزارش‌ها از ایران حاکی است که ماموران وزارت اطلاعات روز گذشته، دوشنبه پنجم اسفندماه محمد نوری زاد، نویسنده و فیلمساز منتقد ایرانی را در مقابل این وزارت‌خانه کتک زدند و مدت کوتاهی او را به اوین منتقل کردند.

آقای نوری زاد در فیس بوک خود در این خصوص نوشته است: "صورتم برآسفالت بزرگراه نشست. سربه زیر زانویش را بر پسِ کله ام نهاد. سنگ ریزه ها بالای ابرویم را شکافتند و خون بیرون زد. بینی ام نیز با همین مشکل مواجه بود. گرچه تقلای من بیهوده می نمود اما تلاش کردم از ورود سنگریزه ها به آن سوی پوست صورتم جلوگیری کنم. زانویی که سربه زیر برسرم نشانده بود کار را دشوار می کرد. عینکم زیر صورتم مانده بود و هرآن ممکن بود بشکند و صورتم را بشکافد. راننده داد زد: همین را می خواستی روانی؟ با دهانی که به آسفالت خیابان چسبیده بود گفتم: من فردا باز همینجایم."

این نویسنده و فیلم ساز که سالها از حامیان اصلی آیت الله علی خامنه‌ای، رهبر جمهوری به شمار می رفت، پس از اتفاقات پس از انتخابات خرداد ۸۸ شروع به انتقاد از دولت و رهبر جمهوری ا سلامی کرد و به همین دلیل بارها بازداشت و روانه زندان شد.

آقای نوری زاد پس از آزادی از زندان، برای باز پس گرفتن اموال شخصی‌اش مدتی است که هر روز در مقابل ساختمان وزارت اطلاعات حاضر می‌شود.

 

اولین خون ( دو شنبه ۵ اسفند – روز چهل و دوم ) 



محمد نوری زاد در سایت خود می نویسد :

من همیشه برای قدم زدن، لباس راحت می پوشم. اما دیروز تیپ زده بودم چه جور. با کت و شلوار مشکی و کفش چرمی و رخت و لباس مرتب و خلاصه به قول جوانها: توپ. شاید به این دلیل که من چند تا از فیلم های جشنواره را از همانجا و با لباس و کفش راحت رفته و دیده بودم. بعدش که نشستم و اوضاع را ورانداز کردم به خود گفتم: شاید پسندیده نبود. این شد که دیروز کت وشلوار پوشیدم و نو نوار ترین رخت و لباسهایم را به تن کردم.

صورتِ من چسبیده بود به زمین. تعدادی از سنگریزه ها تمایلشان به این بود که از سطح پوست گذرکنند و به قسمت های زیرین داخل شوند. این شدنی نبود مگر این که نازکیِ پوست را بدرند. خوب، دریدند. به همین سادگی. و من با صورتی که یک پرسش کوچک با پوست دریده اش آمیخته بود به اوین برده شدم. پرسشم چه بود؟ این که: من مگر چه می خواهم از شما خوش انصاف ها؟

صبح یکی زنگ زد. همسرم گوشی را برداشت. شما؟ من ” بلند بالا ” هستم. کمی صحبت کرد و به توجیه قضایای دیروزش پرداخت. همسرم کمی که به او گوش کرد گفت: ببیند آقای بلند بالا، من نه وسایلم را می خواهم، ونه می خواهم ممنوع الخروجی ام برطرف شود. اگر راست می گویید که صداقت دارید وسایل مرا و گذرنامه ام را بیاوید دمِ در تحویل دهید. همانگونه که برده اید و می برید.

چهل و پنج دقیقه از قدم زدن های من می گذشت که ” بلند بالا ” آمد و دمِ در ورودی ایستاد و مثل همیشه به من اشاره کرد که به آنجا بروم. با تکانِ دست به او فهماندم که بین ما و شما حرفی نیست. خودش آمد. که بله هیچ دروغی و زد و بندی درکار نبوده و فلان وفلان. گفتم: بنیان اینجا با دروع بالا رفته و اینجور کارها بخشی از طبیعتِ وزارت اطلاعات است. گفت: حکم جلب جدید گرفته اند بیا برویم. گفتم: از رییس قوه ی قضاییه هم حکم گرفته باشند هیچ اعتنایی بدان نخواهم کرد. وگفتم: شماها مگر جنازه ی مرا ازاینجا بردارید و ببرید. برو بگو با گونی بیایند. بگو دوازده نفره بیایند. چون من با پای خودم سوار ماشینشان نخواهم شد.

من، سپید پوش و پرچم به دوش قدم می زدم و اطلاعاتی ها در اطراف من پرسه می زدند و فیلم می گرفتند. آرامش پیش از توفان بود. مراقب اطراف بودم که از پس و پهلو غافلگیرم نکنند. اتومبیل شاسی بلندشان را هم آوردند و خلاصه جنس شان جورشد. بلند بالا پشت در ایستاده بود و از شبکه های ریزِ در، چشم به راه تماشای یک فیلم کوتاهِ پر ازهیجان اما تکراری بود.

رَجَزِ دوازده نفره ی من کارگر نیفتاد. سه نفرآمدند طرف من. که یعنی اندازه ی این پیرمرد همین سه نفر است و نه بیشتر. نخست سرتیمشان که همیشه سربه زیر اما قُدّ است حمله آورد. خود را کشاندم سمت بزرگراه. همانجا مرا زمین زدند و خوابیدند روی سینه ام و دست و پایم را گرفتند. یکی شان رفت تا اتومبیل های بزرگراه را به سمتی دیگر هدایت کند. یکی هم رفت تا دستبند بیاورد. من ماندم و سرتیمِ سربه زیر که روی من افتاده بود و تلاش داشت مرا مهار کنند. تقلایی کردم و دست به گلویش بردم. فریاد کشید و مجتبی را به کمک طلبید. که بیا و پاهایش را بگیر.

سه نفری زور زدند و مرا برگرداند. صورتم برآسفالت بزرگراه نشست. سربه زیر زانویش را بر پسِ کله ام نهاد. سنگ ریزه ها بالای ابرویم را شکافتند و خون بیرون زد. بینی ام نیز با همین مشکل مواجه بود. گرچه تقلای من بیهوده می نمود اما تلاش کردم از ورود سنگریزه ها به آن سوی پوست صورتم جلوگیری کنم. زانویی که سربه زیر برسرم نشانده بود کار را دشوار می کرد. عینکم زیر صورتم مانده بود و هرآن ممکن بود بشکند و صورتم را بشکافد. راننده داد زد: همین را می خواستی روانی؟ با دهانی که به آسفالت خیابان چسبیده بود گفتم: من فردا باز همینجایم.

دستنبد آمد. اتومبیل آمد. جنازه ی سپید پوش را ازجا بلند کردند و به صورت هُل دادند برصندلی عقب. اتومبیل از بزرگراه بیرون رفت و درجایی ایستاد. کمی که هماهنگی کردند، مرا نشاندند. داخل خیابان مجاورِ اطلاعات بودیم. همسایه ها حساس شده بودند. همه را راندند. سربه زیرجلو نشست و فیلمبردار کنار من و آنکه مرا روانی خطاب کرده بود رفت پشت فرمان. اتومبیل به حرکت درآمد و از دمِ درِ شمالی وزارت به بزرگراه پیوست. به سربازنگهبان دمِ در لبخندی زدم و به اطلاعاتی های داخل اتومبیل گفتم: من فردا اینجایم.

سرتیمِ سربه زیرگفت: ما کاری به خواسته های تو نداریم ما طبق قانون عمل می کنیم. گفتم: حرف قانون را نزن که حالم به هم می خورد. مگر خود تو نبودی که با یک حکم جلب، که تنها برای یکبار جلب اعتبار دارد، سه بار مرا به اوین بردی؟ حرفی برای گفتن نداشت. چه بگوید؟ قانونش جریحه دار شده بود.

از بزرگراه حقانی می گذشتیم که تلفنِ سرتیمِ سربه زیر زنگ خورد. به مِنّ و مِنّ افتاد که: چیزی نشده حاجی فقط کمی … و با دست به پیشانی و بالای ابروانش اشاره کرد. بلند گفتم: بله، به ش بگو چیزی نشده چند تا خراش جزیی است. ظاهراً آنکه پشت خط بود صدای مرا شنید. سربه زیر تلفنش را که خاموش کرد به پهلو چرخید و شمرده شمرده اما محکم به من گفت: تو یاد نگرفته ای تا وقتی از تو سئوالی نشده جواب ندهی؟ و تأکید کرد: این تربیت را به تو یاد نداده اند؟ داد زدم: به تو مربوط نیست که من حرف می زنم یا نمی زنم. تو کارت را انجام داده ای جایزه ات هم در راه است. وگفتم: با همه ی هیاهویت آنقدر شهامت نداری که بگویی ابرویش شکافته خون بیرون زده و بینی اش آسیب دیده و چند جای بدنش خراشیده و پارچه ی سفیدش هم خونی است.

سربه زیر ساکت شد و دم نزد و راننده رادیو را روشن کرد. اینها محکوم به این هستند که یا رادیو قرآن را روشن کنند یا رادیو معارف را. جناب حجة الاسلام و المسلمین جناب حاج آقای نقوی دامت افاضاته داشت صحبت می کرد. چه می گفت؟ با سوزی که اینجور مواقع به لحن شان می افزایند می گفت: ای مردم، گاهی می بینید یک نگاه حرام یک لقمه ی شبهه ناک بیست سال بعد آثارش ظهور کرده و دودمان یکی را به باد داده. و با سوزی بیشتر ادامه داد: به همین امام هشتم حضرت ثامن الحجج قسم ای مردم همینطور است که می گویم. مراقب نگاهها و لقمه هایتان باشید. صحبت نقوی که تمام شد گفتم: به دزدی های تریلیاردی آقایان هیچ اشاره نکرد که!

رفتیم اوین. عینکم خش برداشته بود و قابل استفاده نبود. با صورت خاک آلود و خونین و پارچه ی سپیدی که به تن داشتم و چند جایش خونی بود به راهروی طبقه ی بالا داخل شدیم. مرا مقابل درِ شعبه ی شش نشاندند. نگاه حاضرینِ در راهرو به هیبت من بود. هم به نوشته های خاک آلود پارچه ی سفید و هم به صورت خونینم. کمی بعد سربازی آمد و خبرآورد که گفته اند برویم پایین. برافروختم و گفتم: قاضیِ شعبه ی شش حکم جلب مرا داده من ازاینجا تکان نمی خورم. اطلاعاتی ها به احتجاج افتادند. قیل و قالشان برایم مهم نبود. سرباز به التماس درآمد که برای من بد می شود اگر ممکن است برویم پایین. به احترام همو رفتیم پایین. وهمان داستان مسخره ی همیشگی تکرار شد.

اطلاعاتی ها نرم و خزنده رفتند و من ماندم با سربازانی که مقابلم نشسته بودند. سه ربعِ بعد برخاستم و به سربازِ پشت میز گفتم: اینها اجازه ندارند مرا اینجا نگه دارند تا شب شود و آزادم کنند. ظاهراً من نباید از جا برمی خاستم اما برخاسته بودم. دو سرباز برای مهار من پیش دویدند. درهمان حال لگدی به یکی از درها که باز بود زدم و داد زدم این کارشان غیرقانونی است. آن دری که با لگد بازش کردم، اتاق کسی بود که نمی دانم مسئولیتش چه بود اما سربازان با هربار عبور او برایش بپا می خاستند و احترامش می کردند. لگد های بعدی را به درهای دیگر و به میز سربازان کوفتم.

از اتاقِ لگد خورده مردی بیرون آمد و به من گفت: خبردادم الآن می آیند. سربازی که مسئول نگه داری من بود از من قول گرفت که تکان نخورم تا برود و اوضاع را به دفتر شعبه ی شش بگوید. کمی بعد با مسئول دفتر شبعه ی شش که همیشه دمپایی به پا و لخ لخ کنان در رفت و آمد است، پایین آمد. که برویم بالا. رفتیم بالا. به اتاقی که قاضی شمالیِ شعبه ی شش درآن بود. عده ای نیز مهمانش بودند.

قاضیِ شمالی به صورت من نگاه کرد و با تعجب و افسوسی تصنعی گفت: اوه اوه چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گفتم: من معمولاَ به پرسش های بی دلیل پاسخ نمی دهم. وگفتم: تقصیر شماست که درجایگاه قانونی نشسته اید و رفتارغیرقانونی انجام می دهید. به کنایه و با همان لهجه ی شیرین شمالی اش گفت: همه تقصیرها با من است شما راست می گویید. گفتم: برای چه دست به دست اطلاعاتی ها داده اید؟ مگرنه این که شما باید مستقل باشید؟ چرا از یک حکم جلبِ مستعمل چند باره استفاده کردید و مرا به اینجا کشاندید؟ این کار شما غیرقانونی هست یا نیست؟ گفت: هست . بله غیرقانونی است.

گفتم: من می توانم از شما شکایت کنم. خیالش از بیهودگیِ شکایت من راحت بود. گفت: برای شکایت باید بروید دادگاه انتظامی قضات. گفتم: آن حکم جلبِ تقلبی را به من بدهید تا از شما شکایت کنم. چهره اش را به تعجب آلود و گفت: من مدرک به شما بدهم علیه خودِ من ازش استفاده کنید؟ گفتم: اگر درکارتان درستی بود حتماً اینکار را می کردید. گفت: کجاست آدم درست؟ گفتم: شما چرا خود را ذلیل این اطلاعاتی ها کرده اید؟ مگر نه این که شما باید مستقل باشید؟ گفت: اگر قاضی مستقل پیدا کردی سلام مرا به او برسان. من قاضیِ دادسرا هستم. یک قاضیِ دادسرا مگر می تواند مستقل باشد؟

حرف زدن با او بیهوده بود. او، مأمور کاری بود که باید انجام می شد. گفت: فردا بیا تا من تکلیف شما را یک سره کنم. گفتم: همین حالا یکسره کنید. گفت: نه، باید با یکی دو نفر مشورت کنم. قرار شد امروز سه شنبه بین ساعت نه و ده پیشش بروم تا تکلیفم را روشن کند.
پارچه ی سفید را از تن درآوردم و زدم بیرون و با یک اتومبیل کرایه رفتم طرفِ قدمگاه. هنوز تا غروب کلی راه بود. در آینه ی راننده به صورت خود نگریستم. عجب مخوف اما خنده دار شده بودم: خاک و خون و زخم و ژولیدگی. مقابل درشمالیِ اطلاعات از اتومبیل پیاده شدم. سفید پوشیدم و پرچم به دوش رفتم به سرنگهبانِ متعجب گفتم: به اینها بگو تلفن و عینک مرا بیاورند. رفت تا خبر بدهد. ومن، شروع کردم به قدم زدن. با صورتی که خونی بود و پارچه ی سفیدی که به خاک و لکه های خون آغشته بود.

یکی از مأموران حفاظت فیزیکی از پژوی ۲۰۶ پیاده شد و آمد درکنارمسیرمن ایستاد و به صورت من نگاه کرد. اعتنایی به او نکردم. احتمالاً از او خواسته بودند میزان آسیب صورت مرا رصد کند. همو رفت کمی آنسوتر و گزارش داد. که یعنی این بابا صورتش ازاینجاها خونی است و با همین شکل و شمایل دارد قدم می زند. رهگذران حالا علاوه برنوشته های پارچه ی سفید، به صورتم نیز نگاه می کردند. آنچنان با استحکام قدم می زدم که گویا هر قدمم، کلنگی است بر بیخ قلعه یِ بظاهر محکم اما پوک تباهی.

غروب شد. خورشید رفت و نورش را از ما دریغ کرد. تلفن را آوردند اما عینک توی ماشینشان بود قرار شد امروز تحویلم بدهند. پارچه ی سفید را از تن درآوردم و کت وشلوار خاکی ام را تکاندم. اصلاً صلاح نبود با آن شکل و شمایل به افتتاحیه ی تئاتر آقای محمد رحمانیان بروم. از چند روز پیش مرا به حضور در آن افتتاحیه دعوت کرده بود. به ایشان و به همسر خوبشان سرکار خانم مهتاب نصیرپور ارادت ویژه ای دارم. دو زوج خوبِ هنری. بی هیچ حاشیه و قیل و قالی. چه خوب که آن دو مرا با آن شکل و شمایل نمی دیدند. همانجا رو به تالار وحدت ایستادم و دست برسینه نهادم و سلامشان گفتم و پوزش خواستم.

محمد نوری زاد
ششم اسفند نود و دو – تهران

+386
رأی دهید
-17

amonbede - تهران - ایران
مملکت خر تو خری داریم معلوم نیس وزارت اطلاعات پاچه میگیره نیروی انتظامی میگره سپاه میگره بسیج میگیره سگ میگیره خلاصه معرکه بازاریست
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 13:33
دوستدار - استهکلم - سوئد
درود بر انسانیتت درود بر ازاد اندیشیت درود بر هدف و ارمانت اقای نوریزاد عزیز و بزرگوار.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 13:34
MartinT - هایدلبرگ - آلمان
امیدوارم همه پاسدارهای با شرف هرچه زودتر به خود بیایند و به مردم بپیوندند.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 13:37
روزنه - تهران - ایران
تو بجنگ پیرمرد ، ما جوونترها هم داستاناتو میخونیم اگر خوشمون اومد برات لایک میکنیم !
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 13:45
massoudoslo - اسلو - نروژ
آقای نوری زاد شخصیتی قابل احترام و استواریست . ایستادگی و سماجت او برای خواسته هایش مثال زدنی ست .
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 14:03
raha1984 - هامبورگ - المان
جنگل اسلامی
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 14:18
بت شکن - مونترال - کانادا
درود به شرف شما، به وجدان شما و به شهامت شما مرد بیدار ایران!!ای کاش شاه الهی‌های نالان و فحاش که ۳۵ سال است جز فحاشی و ناسزا به مردم و نیروهای سیاسی فتنه ۵۷ هیچ عرضه ی دیگری ندارند از شما یاد بگیرند که اگر با حکومت مشکل دارند به جای فحاشی و ناسزا‌های مختص فرهنگ شاه و شیخ خود به پا خیزند حتی اگر یک نفر باشند!! ولی‌ دریغ از شهامت و تخم بی‌ مرغ!!!
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 14:26
مسافر غربت - کالمار - سوئد
یک زمانى تو هم اقاى نوریزاد پاچه خوار رهبرت بودى حالا به راه راست امدى ...خدا میداند که دستت به خون جوانان الوده هست و هیچوقت پاک نخواهى شد
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 15:20
بی خیال - کرمان - ایران
خیلی مرده. ما هم باید یاد بگیریم
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 15:42
odin - انتورپن - بلژيك
درود به شرفت محمد نوریزاد. شرم و ننگ ابدی تاریخ بر مزدورهایی که با تو و فرزندان این مملکت چنین میکنن. ننگ و خفتی که خامنه ای و دستگاه جهنمیش به قبر میبرن مبارکشون باشه. عکس خامنه ای رو از این ببعد روی کاسه توالت باید با شابلون زد.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 15:34
metti - تهران - ایران
محمد نوووووورررییییییزززااااااااددد درود به شرفت ای کاش یه جو از انسانیت و مردانگی تو در وجود من باشه درد و بلات تو فرق سر خامنه ای الدنگ
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 15:37
mammal - لندن - انگلیس
این هم از خودشون هست، مردم را سر کار گذشته
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 16:23
shirzan e irani - استکهلم - سوئد
درود بر مردانگی و استقامتِ آقای نوری زاد، اگر به جای این خبر او را هم مثلِ ستار می‌کشتند این ملتِ گیج فراموش میکردند چه رجز هایی در وصفِ اینکه نوکرِ حکومت است برایش خوانده بودند. ما هم از افکارِ مالیخولیایی حکومت و دژمن دژمن کردنش ضربه خورده ایم هم از افکار متوهّمانه خودمان ، چون قدرتِ درکِ درست و تمیز دادن بین واقعیت و خلافِ آنرا نداریم چرا که ریشه در خامی افکار و نظراتِ سطحی ما دارد که بدون هیچ بینش عمیق و حقیقی‌ است، گروهی میخواهند ولی‌ فقیهِ توده ائی را بالا برند، ایرانیان را می‌کوبند و ایران را حراج میکنند تا عرب و روسیه را رویِ سر گذاشته حلوا حلوا کنند، گروهِ دیگر از این شرایط استفاده به تصفیه حساب با اسلام رو آورده و از این آبِ گل آلود, ماهی‌ خود را بگیرند، همین کاری که در ۵۷ همه انجام دادند، تا زمانی‌ که ایران و مردم برای ما اصل نشوند همین پراکندگی خانمان بر انداز را شاهدیم، هر زمان سرمان به سنگ خورد و از این رویه مزوّرانه دست برداشتیم، همه چیز در مملکتِ ما درست پیش میرود و سرِ جای خود قرار می‌گیرد.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 16:31
goosfand - نیویورک - آمریکا
حقّته! چون‌شما‌ها رفتند و انقلاب کردند
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 17:23
همسایه دکتر شریعتی - ایران - ایران
روزنه - تهران - ایران . جالب نوشتی! اما فراموش نکن همه شما جوانها از نسل کسانی هستید که پوزه صدام رو بخاک مالیدن و برای میهن و مردم جنگیدند. پس حتما کارهای مفیدتری هم غیراز لایک کردن می تونین انجام بدین! سال 88 که فراموش نشده نه؟
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 18:14
biparva-jan - تهران - ایران
چقدر هم از زخمی شدنش خوشحاله. این اقا زده به سیم اخر.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 18:40
taghebostan - فرانکفورت - آلمان
بابا جان با این رژیم که نمی‌شه حرف زد این رژیم بخاطر بقای خودش اگر شده تمام ملت را خواهد کشت رژیم خودش می‌داند چقدر مورد تنفر ملت است
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 20:11
parvaz 1 - پلیموس - انگلیس
آقای نوریزاد دمت گرم برو جلو ما هم پشتیبانی میکییم
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 20:56
92ارشام - زرند - ایران
تا سال88اقای نوریزاد و حسین شریعتمداری در کیهان با نوشته هایشان و احکامشون چکار نکردند! کاش فقط ازادگی و شجاعت بود! نه چون بر وفق مرادش نشد و جاه طلبیش ارضا نشد،شروع به اعتراض کرد!ازش بپرسید شلاق زدن یک انسان یا سنگسار حکمش چیست؟چنان بدفاع از اسلام و.. میپردازد،دارد مکافات میشود.
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 19:56
عقاب سرخ - پرسپولیس - پرشیا
درسته اینکه نکشتنش!! باعث شکه،یه جورایی انگار بیصبرانه منتظر هم هستیما،!, اما خدایی دمش گرم،همین هم عرضه و وجود میخواد آدم خوش قلب و شریفی به نظر میاد
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 22:12
senator x - تهران - ایران
بهرحال زمانی حالا(چقدر) ,شما طرفدار رهبر و رژیم بودی. من هم بودم ولی12فروردین58 فهمیدم یک کلاه سرم رفته تا ساق پا. مسیرم را از آن زمان تغیردادم.چطور من آدم عامی و غیر سیاسی ,سال58فهمیدم اون رژیمی که ما میخواستیم, نیست ولی شما30سال بعد متوجه شدی؟یادم میاد 50سال پیش توتهرون نبش یه چهارراه یه مغازه ذغال فروشی داشتیم.برو رهبرتو سیاه کن/
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 22:21
shirzan e irani - استکهلم - سوئد
senator x - تهران - ایران- نظرِ شما متین و قابلِ تامل است، اما دقیقا به این خاطر که فقط طرفدار بودید و نه دخیل در امور، توانستید به سرعت کناره بگیرید، باید در آن موقعیت بود تا توانست قضاوت کرد، وقتی‌ آدم درگیر چیزی میشود ممکن است سالها در همان روشِ اشتباهِ خود بنا به دلایلی که برای خود میتراشد گیر کند، ناگهان یک ضربه سخت یا از دست دادن موقعیت , او را نسبت به پیرامونِ خود آگاه کند، این گونه رفتار همواره در تمامِ ابعادِ زندگی‌ ما اتفاق میافتد , اکثرا نیاز به یک شوک داریم تا به خود آییم. این است که باید انسانها را با حقیقتِ وجود و شرایطشان سنجید، نه وجود و شرایطِ خود.
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 00:23
سرسره - اهواز - ایران
مردی ومردانگی رو خوب به بعضیها نشون دادی استوار باشی وسرافراز درود به شهامت و ایستادگیت درراه افشاگری علیه این رزیم خون اشام پیروز باشی که حرفهای دل مردمو تو باصدای رسا میزنی کور بشه چشم بدخواهانت
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 00:35
nejaat2006 - لیدز - انگلستان
تمام مردم کشورها که از حاکمانشان راضی نیستند اعتراض و تظاهرات می کنند و حکومت را عوض می کنند، مثل اوکراین که مردم شورش کردند و حکومت فاسدشان را سرنگون کردند، اما متاسفانه مردم ایران گیر شیطان های زمینی افتادند و رهایی یافتن از دست این ملاهای شیطان صفت کار آسانی نیست!
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 01:21
دنیای وحشی - تهران - ایران
این بنده خدا هم یا کم داره و یا کاسه ای زیر نیم کاسه اش با آخوندها بوده و هست .وگرنه اطلاعاتی ها وقتی کسی رو که میخوان رویش را کم کنند دراین حد جزیی نوازشش نمیدهند .تا حد مرگ داغونش می کنند .احتمالا این بابا میخواد با این ادا و اصول از طرف یکی از مخالفین ملایان جزب گروهشون بشه تا جاسوسی برای آخوندها بکنه .البته همه این چیزهایی که گفتم حدس است و مطمین نیستم .خداعالم است .
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 03:43
جنگنده - تهران - ایران
به نظر شما رهروان راه دموکراسیه دروغین، اگر یک آدم عادی، هر روز بره دم در سازمان سیا بعد کل ساختمون رو هر روز دور بزنه، با او چه معامله ای میشه. البته میدونم اونو میگیرن میبرن غرق مصنوعیش میکنند که دیگه از این غلطا نکنه. پس شلوغ نکنید. هر جای دنیا هر شخصی به محدوده سازمان اطلاعاتی آن تجاوز کند دستگیر میشود،‌ این مسئله کاملا واضح است. کاری به درست و غلط بودن صحبتهای این آقا که شاید به دنبال شهرت باشد شاید هم نباشد،‌ ندارم ولی هر شخصی هم جای ایشون اینکارو رو انجام میداد، اتقاقات بدتری در انتظارش بود چون این مسئله یک مسئله امنیتی میباشد.
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 05:35
gom gashth - تهران‎ - ایران
توام حقت هست بین مملکت و مالت خیانت کردی حالا بخور مثل گرگ افتادید بجون هم بما چهه
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 06:43
alborzi - کرج - ایران
تو یکی حقته !
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 15:00
بابک - سبزوار - ایران
عجب وحشی هایی بودند از گرگ درنده تر -درود براین انسان بی گناه
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 15:41
بابک - سبزوار - ایران
دوستانی که از خشونت دفاع می کنید بدانید که پا روی حق می گذارید . و خود را در گناه این وحوش شریک می کنید .
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 15:43
mihandoosti - تهران - ایران
بابا به این آقا هم توجه کنید!!!
‌چهارشنبه 7 اسفند 1392 - 19:59
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.