قصه روسپیان ایرانی در هزار و یک شب دوبی
علی همدانی
بیبیسی
بی بی سی : این قصه سر دراز دارد... همه درباره اش می گویند، اما هنوز "راز مگو" مانده. شب های دوبی با قصه زنان روسپی ایرانی در این شهر غریبه نیست. اخیرا رئیس پلیس مهاجرت ایران هم اسمش را گذاشته "پدیده قاچاق دختران" و گفته بیشترین میزان این قاچاق به کشور امارات متحده عربی است و شهر دوبی.
اما مهدی، ایرانی ساکن دوبی، به من گفت که حقیقت قصه این زنان و دختران، به خشکی "یک خط خبر نیست"... پای حرفشان که بنشینی، با یک دنیا "زندگی" روبرو می شوی. زندگی که چرخش با "شبکاری" این کارگران جنسی می چرخد... زنانی که شب هایشان در "کاباره های ایرانی" شروع می شود و در آغوش "مردان مشتری" ختم. او من را به تماشای یکی از همین شب ها برد... به یکی از "محل های کسب".
"همه چیز" به جز موسیقی
رقص در میانه میدان
تصویر بزرگ یکی از مشهور ترین خوانندگان لوس آنجلسی، در ورودی این "کاباره" به چشم می خورد. چند پله پیچ در پیچ، به نور قرمزی ختم می شود در زیر زمین که دری است و از پشت در، صدای بلند موسیقی و "قهقه خنده" هجوم می آورد.
در را باز کردم... بیشتر از چشم، دماغم به کار افتاد! دود غلیظ سیگار و قلیان است در این کاباره. در دوبی اصولا استعمال دخانیات در مکان های سربسته ممنوع است. همراهم برایم توضیح می دهد: "آنقدر در می آورند که برایشان صرف می کند قلیان بدهند و جریمه شوند."
خواننده نه چندان مشهوری، با رقصی ترین ترانه "لاله زاری" مشغول بازار گرمی است... هنوز باورم نمی شود خواننده مشهور که تا دلتان بخواهد در لوس آنجلس لقب استادی به او بسته اند، کیلومترها سفر کرده تا روی "چنین صحنه ای" آواز بخواند. " آخه کسی به آوازش گوش نمی کنه اینجا که..." بیشتر از سوال، غر زدم. جواب داد: "مهم نیست. شبی هزار دلار گیرش می آید. مالیات هم که نمی دهد. کجا در یک ماه چنین دشتی می کند؟" حالا از میان نگاه های حضار گذشته ایم و فرود آمدیم نزدیک یکی از میزهای نزدیک صحنه.
دور و بر را نگاه می کنم. میزهای گرد گرد... سر هر میز یکی دو مرد نشسته اند، اکثرا میان سال از قشرهای جور و واجور... بدون استثنا، سر هر میز، یکی از همان "دخترها" نشسته.
کاباره، با کلوپ های شبانه دیگر در دوبی فرق می کند. درجه سه، با چراغ های رنگی... صحنه ای کوچک دارد برای خواننده و "دختران" که با ترانه ها، هجوم می برند برای رقصیدن و احتمالا دلبری برای مشتری ها. با نهیب صدای بمی به خودم می آیم... فارسی حرف می زند با گویش تاجیکی: "ضمن خوش آمدگویی به شما. اولین بار است به اینجا می آیید؟" و منتظر جوابم نمی شود: "یک پارچ ویسکی، مزه و یک هم صبحت برای سه نفر حداقل است. اگر بخواهید قلیان سفارش بدهید هزینه جدا می گیریم. اگر خانمی را پسند کردید صدا کنید می آید خدمتتان فقط هزینه پذیرایی از او بر عهده شماست"... اینجاست که فهمیدم منظور از "هم صحبت" یکی از همان "دخترهاست"...
کنجکاویم را ادامه می دهم. به هر طرف که سر بر می گردانم، "چشمکی" حواله ام می شود. خوب به چهره شان نگاه می کنم. بزرگترینشان، ۳۰ ساله است ولی اکثرا جوان هستند. اگر اشتباه نکنم دخترکان زیر ۱۸ سال هم در بینشان پیدا می شود. "اینطوری نگاه نکن، پیشانی سفید می شویم"... مهدی به من گفت و ادامه داد: "به مظلومیتشان نگاه نکن، پشتشان گرم است به شبکه هایی که آوردنشان. آنها برای نگه داشتن این تجارتشان هر کاری می کنند. کافی است بفهمند برای چه اینجا هستی"... در یکی از همان "سر چرخاندن ها"، چهره آشنایی می بینم. ماتم برد. آقایی که در هتل محل اقامت خودم دیده بودم، "پدربزرگی" بود که با خانواده به دوبی آمده بودند. اینجا چه کار می کرد؟
مشتری ها، همدیگر را نمی شناختند ولی گه گداری برای "تقسیم هزینه میزها"، با هم دور یک میز نشسته بودند تا دونگ "همصحبت" و "ویسکی" ارزان تر تمام شود. همین هم کلامشان کرده بود. گوش می کردم: "لعنتی این دلار دولتی که قطع شده، هزینه عشق و حال گران شده" میان سالی بود با لهجه جنوبی، دمپایی به پا داشت، موهای جو گندمی. با انگشتر عقیقش بازی می کرد: "اینجا از مالزی بهتره... آنجا گیر دختر فلیپینی ها می افتی". معلوم بود که "هم میزش" ناشی است. سر تکان می داد و ناشیانه پرسید: "پول را اول می گیرند یا آخر شب؟ بعد اگر راضی نبودیم چطور؟"... جنوبی، پکی به قلیان زد و خنده توام با "سرفه سیگار" کرد که: "بهش رحم نکن. خودت را راضی کن".
مهدی در گوشم گفت: "دنبال اصول انسانی نباش، اینجا همه چیز خیلی غریزه مدار است"
رقابت
"محفل" تازه شروع می شود وقتی که گارسون که سینی حاوی پارچ نوشیدنی و خوراکی های میز ما را می آورد. گویی همزمان با آماده کردن سفارش ها به خانم های حاضر هم ندا می دهد. دخترهای بیکار که روی صندلی های تکی نشسته بودند، "گوله" آمدند به سمت میز ما. هر کدام برای جلب توجه شیوه ای به کار می گیرند. یکی انگشت به دهان روبرویمان ظاهر شد و دیگری از پشت بر حسب تصادف کیفش محکم بر سر من کوبیده شد...
مهدی می پرسد که چطور می خواهم مصاحبه کنم. در آن آشفته بازار مصاحبه کردن هم ماجرای خود را دارد... در همین گیر و دار، ساناز، همان که کیفش به من اصابت کرد، منتظر تعارفم نمی شود. روی صندلی کنارم لنگر می اندازد... در شلوغی خواندن خواننده ناشناس، در میز ما، سکوت حکمفرماست. یک راست می روم سر اصل مطلب. می گویم که خبرنگارم. ماتش می برد. نزدیک تر می آید: "خراب می شه اینجا بفهمن". به علامت "عکسبرداری اکیدا ممنوع" بالای صحنه اشاره می کند و می گوید: "خیلی خطرناکه. نه که بفهمن شما مشتری نیستین ها... شک می کنن! فکر می کنن می خوام مشتریشون رو برای خودم قاپ بزنم و خارج از دستور کار کنم". دست می کند از کیفش دستمال کاغذی بیرون می آورد و آرایش چشمش را پاک می کند و همان دستمال را روی میز می گذارد. "شماره ام تو این دستمال هست، بعدا تلفن کن. بدم نمیاد با یکی درد و دل کنم"... می گوید و می رود.
در همین گیر و دار، "خواننده مشهور" روی صحنه می آید. باورم نمی شود "پدر فلان سبک موسیقی" هنرش را در چنین مکانی ارایه می دهد. هر بار که ترانه های شادش را می خواند، کارگران جنسی، روی صحنه قطار می شوند و رقص های نمایشی را با ریتم ترانه های خاطره انگیز دهه شصت هماهنگ می کنند. شاد می خواند، ولی شاد نیست... دیدم که وقتی "شش و هشتش" را می خواند که دختران برقصند، اشکی هم می ریزد.
"نهایت تحقیر یک زن"
"الان باید خواب باشم، با تو قرار گذاشتم ها..." تا در اتوموبیل کرایه ای که در آن نشسته بود را باز کردم، گفت و ادامه داد: "دیشب در کاباره، با کسی آمده بودی، اون چی شد؟"... وقتی با شماره تلفنی که داده بود تماس گرفتم، پیشنهادم را برای ملاقات در "مکانی ثابت" رد کرد و پیشنهاد کرد گفتگو را در اتوموبیل انجام دهیم. شاید می ترسید که "دامی" باشد و گرفتار شود...
"تا ۵ صبح مشغول یک پیرمرد بودم... از این کارهاش گذشته بود ولی امان از شما مردها. تا توی گور سر و گوشتان می جنبد"... حالا فهمیدم که چرا باید سر ظهر، خواب می بوده... در سی و چند سالگی اش سیر می کند. آرایش غلیظ اش تو ذوق می زند... بوی عطر و سیگار در ماشین پیچیده. جیرینگ جیرینگ زیور آلاتی که به دست و گردنش بسته، قطع نمی شود.
سئوالهایم شروع می شود، هر چند او بدون سئوال هم پر از حرف است.
"ماهی سه چهار شب می آیم اینجا. پاره وقت کار می کنم. زن ها در ایران طلاق که می گیرند، با یک چمدان لباس خانه شوهر را ترک می کنند. بچه دارم و باید خرجش را در بیاورم. از همه جور قشری هستیم. یکی می بینید از خدایش هست... یکی دیگر می بینید، اجباری آمده. من از آن اجباری ها هستم. بچه ام بزرگ است و خواسته هایی دارد... اجاره خانه باید می پرداختم. بماند خیلی سختی ها کشیدم تا یکی از دوستانم پیشنهاد داد یک سفر بیایم دوبی. البته خوب خیلی در باغ سبز نشان دادند ولی وقتی آمدم دیدم آن خبرها هم نیست... ولی خوب باز هم! چطوری بگویم. نهایت توهین، نهایت تحقیر... نهایت زیر سوال رفتن ماهیت و شخصیت یک زن، آن لحظه است. اما ناچار بودم. اگر فقط خودم بودم شاید این کار را نمی کردم ولی به خاطر بچه ام..."
"اول برام خیلی بعید می آمد. می گفتم طرف می خواهد چندر غاز پول بدهد چه انتظارات عجیب و غریبی دارد، ولی یاد سختی های ایران می افتادم و با خودم می گفتم که اینجا کسی نیست که من را ببیند... یاد بچه ام می افتادم... اینجا خرد شدنم را فقط خودم می دیدم."
به دیشب اشاره می کند... به دیده هایم و درباره مشتری ها توضیح می دهد: "همه جور تیپ هستند. وقتی در خیابان راه می رویم این عرب ها پیشنهاد می دهند. آدم می ترسد! با خودم می گویم باز مشتری ها ایرانی باشند، بهتر است، زبانشان را می فهمیم... همه تیپ. از جوان گرفته تا مرد ۷۰ ساله..."
سوال می شود برایم که چطور "جمعشان جمع " می شوند. تجارت است و رئیس دارند یا تکی هم کار می کنند: "تکی سود ندارد، خطرناک هم هست. به ما گفتند کسانی که پشت جریان هستند، محکم هستند. من هم اولین بار با خانمی آشنا شدم که اینجا تور گردشگری داشت و از ایران مسافر می آورد ولی بعدا فهمیدم که آن پوشش است برای این تجارت اصلی. البته همه خانم های کاباره ما، زیر نظر آن خانم کار نمی کنند. هر کسی تعداد مشخصی دارد در هر کاباره."
"هر کاباره؟"... سوال من بود و جواب فوری او: "آره دیگر. چندین جا هست. اجاره می کنند و خواننده می آورند. بعد نیروها تقسیم می شوند"... "نیروها" را که می گوید، می خندد و ادامه می دهد: "کاباره ما معمولا جوان تر ها می آیند. جاهای دیگر هست که خانم ها مسن تر هستند... حساب و کتاب داریم بابا..."
شب که می شود دوباره به همان کاباره می روم. بیرون می مانم تا مشتری ها را ببینم. خیلی ها، برای نپرداختن ورودی، داخل نمی شوند... دم در کشیک می دهند تا "نیروها" را پیش از ورود، "تور کنند"... و درست همینجاست که می شود به "حساب و کتابی" که شنیدم پی می برم. دو پسر جوان که "کارگر جنسی" را در بدو ورود پسندیده بودند، کوشش می کنند او را راضی کنند تا شبی را با آنها بگذارند.
چند لحظه نمی گذرد که زنی "جا افتاده" جلوی آنها را می گیرد، "سر کارگر" است و طلب پول می کند. دو پسر جوان، جا می خورند ولی با چشمک "دخترک" قبول می کنند که حساب و کتاب را همانجا انجام بدهند. "رئیس" پول را می شمرد و تعارف هم می زند: قابل نداره! خدا بده برکت...