دستانی که رنج می فروشند
پارسینه :همه کسانی که با مترو و قطارهای مملو از جمعیتش سرو کار دارند حتما با دست فروشانش آشنا هستند. دستفروشانی که گاه بودنشان شما را می آزارد و گاهی هم نبودشان شما را دل تنگ می کند. اگر همیشه از خطوط ثابتی در مترو رفت و آمد کنید آنها برایتان معنای دیگر دارند. برایتان نوستاژی می آفرینند چرا که فردی را نمی توان یافت که حداقل یک بار پای حرف های آنها نشسته باشد. وقتی که شروع به تعریف اجناسشان میکنند آنقدر شیرین سخن می گویند که ناخوداگاه شما را به خود جذب می کنند. از زیورالاتی که به دست و گردن دارند تا لباس و روسری هایی که خود می پوشند و از آنها تعریف می کنند. گاهی هم با مشتری ها گرم گفت و گو میشوند. تجربیات مادرانه خود را در اختیارشان قرار می دهند و همه ی گوشها را به آن سمت فرا می خوانند. البته دست فروشان مرد هم بسیارند اما فرقی نمیکند که زن باشند یا مرد. هر وقت که پا در مترو بگذاری گوشهایت اول پی صدایشان می گردد. بعد چشمانت، که چشمان خسته اشان را ببینی.
چند هفته ای می شود که در پی تغییر مدیرعامل مترو و روی کار آمدن محسن نایبی به جای علی محمد قلیها خبری از بلندگوهای مترو پخش می شود که با توجه به نارضایتی مسافران محترم از دستفروشان، مترو از تاریخ 28 دی ماه با همکاری ماموران انتظامی اقدام به جمع آوری دستفروشان می کند. خواهشمند است مسافران با ماموران مترو همکاری نمایند. این اولین باری نیست که این طرح راه اندازی شده باشد بلکه حتما گاه گداری شده که با چشمانتان دستفروشی را دیده باشید که در پی اجناسش به دنبال مأموران انتظامی می دود و التماس می کند. اما این بار پخش اطلاعیه از بلندگوهای مترو و راه اندازی طرح جمع آوری دستفروشان، طبعات و اتفاقات دیگری به همراه داشت. خبرهایی که از مرگ دست فروشی در ایستگاه گلبرگ خبر می داد. این بار مرا تشویق کرد که به جای نشستن پای صحبت های کارشناسان از خود دستفروشان مترو نظرخواهی کنم و پای درد و دلشان بنشینم.
این بار هم سوار بر قطار، مسیر همیشگیم را طی میکنم. اما گوشهایم منتظر صدای کسی است که بدنبالش بروم و او را دعوت به مصاحبه کنم. در راه چند نفری از دست فروشان را می بینم به سراغشان میروم. فریبا زن مسنی است که دستانش پر از جعبه های آدامس و شکلات است. هر از گاهی زانوهایش را با دست می مالد و روی صندلی های قطار می نشیند. به سمتش میروم. خودم را معرفی میکنم و از زندگیش میپرسم. کوتاه و مختصر جواب میدهد. می گوید: 4 سالی می شود که در مترو دست فروشی میکند. خانه اش کرج است . از ساعت 1 بعدازظهر تا 11 شب در مترو می ماند. اجناسش را یا خودش می خرد یا عمده فروشی که او را می شناسد بدون پول به او میدهد تا بعد از فروش هزینه اجناس را به او برگرداند. فریبا می گوید: چند باری شده که اجناسش را از او گرفته اند و پس ندادند و ضرر بسیاری متحمل شده است. می گوید اگر به این پول نیازی نداشتم هرگز خانه ام را در سرما و گرما رها نمی کردم. از او می پرسم اگه دیگر اجازه دست فروشی در مترو را به شما ندهند چه می کنید؟ می گوید: بازهم در مترو میمانم. نمی توانند ما را از اینجا بیرون کنند.
او یک فرزند مریض دارد. و دو پسر که هر دو گرفتار اعتیادند. وقتی که اینها را می گوید صدایش می لرزد. من دیگر سوالی نمی پرسم. لبخندی میزند و می گوید صدای ما را به گوش مسئولین برسانید. بعد خداحافظی میکند و میرود .
ایستگاه بعد در میان فشار و هجوم همیشگی مسافران صدای زن جوانی را میشنوم که زیروآلات می فروشد. اما مابین صحبت هایش از حقوق زنان می گوید. چهره اش را در لابلای جمعیت نمی بینم اما حدس می زنم که حتما در این ایستگاه از قطار پیاده خواهد شد. از قطار پیدا میشوم و منتظرش می ایستم. با وجود این که جوان است اما چهره شکسته ای دارد. شال زرد رنگی به سر دارد. دستکش سیاه بدون انگشت در دست دارد. تمام انگشتانش را پر از انگشتر کرده و به مچش انواع دستبندها را بسته است. یک جعبه کوچک از انگشتر به دست دارد. دست دیگرش هم چند لباس. عینکی به چشم زده که دو قسمت از شیشه اش پریده است. انگار که چندباری در همین مترو زمین خورده است. به سمتش می روم. میگویم می شود چند سوالی از شما بپرسم؟ می گوید هر چه که می خوای بپرس.
دریا زن جوانی است؛ خوش صدا و خوش سیما. 39 سال دارد و 2 سالی میشود که در مترو دست فروشی می کند. در کنار دستفروشی درس هم می خواند. دانشجوی سال آخر کارشناسی است. 10 سالی هم هست که از همسرش جدا شده. می گوید چاره دیگری ندارد برای گذران زندگی و خرج خوراک و خوابگاهش باید کار کند. دستفروشی را هیچ کس دوست ندارد. دست فروشی کار تحقیر آمریزی است. هر روز باید نگاه دیگران را به جان خرید. اما وقتی که کارنیست و هزینه های زندگی انقدر بالاست، دیگر چاره ای برایت نمی ماند. کرایه ی هر ماه خوابگاهی که من در آن زندگی می کنم 300 هزار تومان است و هر ماه هم بر آن اضافه می شود. در آمد 400 یا 500 هزار تومان در ماه کفاف زندگی من را نمی دهد. پس مجبورم که تا نیمه های شب کار کنم تا بتوانم درآمده بیشتری داشته باشم تا گره ای از مشکلاتم را بگشایم. به هر حال من می خواهم سالم زندگی کنم
دریا زن قویی است. کلماتش را شمرده شمرده ادا می کند. سخنانش همه از تجریبات زندگیش است. درمیان صحبت هایش از زنان سخن میگوید. دغدغه اش حق زنان است. مشکلات زندگیش را ریشه در ازدواج ناموفقش می داند. از دوستش می گوید که دو ماهی میشود که از همسرش جدا شده. او هم دست فروش مترو است . جایی برای خواب ندارد. اما از جو خوابگاه هم فراری است. این چند ماه را هم خانه اقوامش سر کرده. اما آخرش چه می شود. شرایط برای او دشوار تر از من است. از یک زندگی بی دغدغه وارد زندگی دیگری شده است. دیگرخودش سرپرست خودش است. خرج زندگیش را خودش باید بدهد. حرفاهایش مرا به سوالات دیگری می کشاند. از گذشته اش می پرسم. از این که چطور ازدواج کرده است.
او می گوید 16 ساله بوده که به اجبار پدر و نامادریش تن به ازدواج داده است. پدرم می گفت اگر بله را ندهی باید بیرون از خانه زندگی کنی. دیگر سرپناهی نخواهی داشت. آن زمان در سن 16 سالگی تمام مکان ها را زیر پا گذاشتم. از کلانتری محل گرفته تا بهزیستی. اما همه از مشکل من انگشت به دهان ماندند و تمام حرفشان این بود که ما نمی توانیم در این مورد دخالتی کنیم. عقل من در آن زمان می گفت تنها راه باقی مانده تن دادن به همان ازدواج ناخواسته است. ازدواجی که بعد از آن درس خواندن مرا تعطیل کرد. شوهرم به من اجازه ادامه تحصیل را نداد. شما نمی دانید که چه حسی دارد که دختران هم سن و سال خودت را ببینی که اونیفرم به تن به مدرسه میروند و تویی که شاگرد اول مدرسه بودی دیگر اجازه رفتن نداری. من اگه آن زمان می توانستم درسم را ادامه بدم الان اوضاع من این طور نبود. کار بهتری داشتم. حدود 10 سال است که از همسرم جدا شدم. وقتی که طلاق گرفتم خانوادم مرا نپذیرفتند. مدتی پیش خواهرم زندگی کردم. اما مگر می شود که همیشه سربار دیگران بود. در این مدت خواستگاران زیادی داشتم اما من از مسائل جنسی فراریم. خاطرات تلخ گذشته همیشه با من هست. کسی تا چنین تجربه ای نداشته باشد نمی داند که تجاوز تنها در حرام بودن یک رابطه نیست در حلال بودن یک رابطه صدها بار بدتر از حرام بودن آن است. و کسی نمی داند که یک زن چه دردی روحیی را متحمل میشود. کاش کسی بود، نهادی بود که دختران دیگری همچون مرا از این وضع نجات می داد و آگاهانه پای سفره عقد می نشاند. هنوز هستند دخترانی که مثل من ازدواج می کنند. چرا قانونی نیست که از دخترانی همچون من دفاع کند؟ چرا هیچ قانونی نیست که از زنان بی سرپرست و مطلقه دفاع کند؟ در حال حاضر تو یک دختر خانومی. به سن ازدواج میرسی. بیشتر از 15 میلیون جهیزیه از خانه پدرت می بری یا خودت تلاش می کنی و جهیزیه می خری. اما اگه در زندگی مشترک به اختلاف بر بخوری، تمام این جهیزیه از بین می رود. تو بی خانمان می شوی. حتی مهریه هم از آوارگی تو دردی را دوا نمی کند. حتی بک سقف هم بالای سرت نیست. هیچ قانونی نیست که از حق من و زنانی هم چون من دفاع کند. دیگر چاره برایت باقی نمیماند برای این که پاک زندگی کنی باید حتی دست فروشی کنی.
از او در مورد دستفروشان مرد مترو می پرسم؟
می گوید: دستفروشان مرد مترو اکثرا جوانند و دانشجو. من اکثرشان را می شناسم و می دانم که برای خرج و مخارج تحصیلشان کار می کنند یا نان آور خانواده اشانند. اما اکثر دستفروشان زن مترو خانم های مسن هستند. سن بیشترشان از 60 به بالاست. چرا فکر نمی کنند این خانمی که انقدر سنش بالاس چرا باید در این سن کار کند. این زن حتما تا قبل از این خانه داری می کرده و الان نیازمند این پول شده که باید از صبح تا شب روی پاهایش بایستد، نگاه دیگران را به جان بخرد تا پولی به خانه ببرد. چرا حتی حقوقی به خانم های خانه دار تعلق نمی گیرد؟
به دست فروش مردی که چند روز پیش در ایستگاه گلبرگ جان خودش را از دست داد اشاره می کند و می گوید: تنها پناه و سرمایه همه ما همین اجناسی است که در دستمان داریم. همین چند تکه لباس و همین جعبه انگشتر. وقتی که همین سرمایه را هم از ما بگیرند دیگر چیزی برای ما باقی نمی ماند. من دستفروش مترو را تأیید نمی کنم حتی از آن هم دفاع نمی کنم . اما برخورد مأموران مترو با ما صحیح نیست. همه کسانی که در مترو کار می کنند نیازمند این پول هستند. شغل دومشان که نیست. نزدیک به انتخابات ریاست جمهوری امسال نزدیک به یک میلیون تومان از اجناس مرا گرفتند و من نتوانستم یک ترم به دانشگاه بروم. 4 ماه بیکار بودم.
من با مردم خوبم . آنها را دوست دارم. اجناس کمی با خودم به داخل مترو میاورم. وقتی که شلوغ است از میان جمعیت رد نمی شوم. بارها شده که در همین مترو زمین خورده ام. همین مسافران بودند که مرا از زمین بلند کرده اند. اما باید بدانند که زنان ایرانی شجاعند و از التیماتوم مامورای مترو نمی ترسند. در همین مترو کار می کنند و نان شبشان را به خانه می برند. من از فردا به مترو بر نمیگردم اما باز هم چاره ای ندارم که در جای دیگری دستفروشی کنم.
حرف هایش که تمام میشود به من لبخند می زند. دستم را می فشارد. از صندلی ایستگاه مترو بلند میشویم هر دو به سمت سکو میرویم. باز هم برای من از تجربیات و دیده هایش می گوید تا قطاری دیگری بیاید. قطار که می آید. از هم خداحافظی میکنیم. من سوار قطار میشوم. حالا من در قطار و او آن سمت شیشه هاست. دستی برایم تکان می دهد و باز هم لبخند می زند. قطار وارد تونل میشود و باز زندگی از نو آغاز میشود طوری که انگار هرگز دریا را نمیشناختمش.