تلخ ترین نمایش پدر برای دوقلوها

روزنامه ایران : مهر طلاق کافی بود تا اشک در چشمان مرد و زن جوان حلقه بزند، با دنیایی آرزو سر سفره عقد نشسته بودند و پس از سالها انتظار خنده های پسران دوقلو به خانهشان جان بخشیده بود و حالا...زن مدتها بود که از شوهرش میترسید، آن مرد دیگر چهرهای مهربان نداشت و بارها او را کتک زده بود تا جایی که در بیمارستان بستری شده بود، حالا دیگر حتی خجالت میکشید با شوهرش به مهمانی برود و...
به ایستگاه آخر رسیدند و باید از هم جدا میشدند، مرد میخواست با دوقلوهایش بماند و زن اصرار به گرفتن حضانت آنان داشت و حکم طلاق صادر شد و مرد باید از همسر و دو کودکش جدا میشد و این خیلی سخت بود.انگار میدانست همه را رنجانده است، حتی پدرش را، با آغوشی پر از غم به مهمانی خانه پدر رفت خود را به پدر چسباند و آرام «حلالم کن» را زمزمه کرد. هیچکس ندانست این مرد برآشفته چه سرنوشت غمگنانهای را رقم خواهد زد.

زن هنوز باور ندارد اصرارهایش برای فرار از زندگی جهنمی، آتش به جان همه خواهد انداخت، ثانیههای انتظار وقتی از حرکت ایستادند بهت و حیرت همراه با وحشت و غم در گلویش نشست و در همه وجودش ریشه کرد.سکوت عمیقی سراسر کوچه بختیاری و نسترن در حوالی خیابان دامپزشکی و پارکالمهدی را فراگرفته است. کسی حرفی برای گفتن نداشت، انگار هیچکس در این محله زندگی نمیکند.الهه 30 ساله هفت سال پیش با محمدرضا 35 ساله ازدواج کرد و دو سال طول کشید تا پسران دوقلویش لبخند و شادی را به خانهشان هدیه کنند. محمدرضا و همسرش در زمینه موادغذایی فعالیت میکردند و درآمد خوبی داشتند، الهه بازاریابی میکرد و پخش نیز برعهده محمدرضا بود. محمدرضا اخلاق خاصی داشت. رفت و آمد اقوام را دوست نداشت. فرقی نمیکرد خانواده الهه باشد یا خانواده خودش، میخواست با همسر و دوقلوهایش راحت باشد. حدود سه سالی بود محمدرضا ورزش بدنسازی میکرد به همین خاطر از داروهای مکمل و بدنسازی استفاده میکرد و اخلاقش عوض شده بود.در این محله پر از سکوت باورکردنی نیست که کسی خانواده محمدرضا را نشناسد، صاحب یک سوپرمارکت «محمدرضا» را میشناخت. وی گفت: محمدرضا هرچند وقت یکبار به مغازه ما میآمد و پخشکننده موادغذایی بود، بچه بدی به نظر نمیرسید. اطلاعی از وی و خانوادهاش ندارم فقط میدانم خانهشان سه کوچه پایینتر بود.
حرفهای همسایهها
همسایهها انگار هنوز وحشت دارند تا حرفی بزنند و تنها یکی از ساکنان این مجتمع مسکونی حرفهایی برای گفتن داشت.وی گفت: محمدرضا و همسرش در کار پخش یک محصول غذایی بودند، هفت سال است که این دو با هم زندگی میکنند، روز دوشنبه 23 دیماه به دلیل اختلاف شدید از هم تازه جدا شده بودند. این اتفاق یکباره رخ داد چون همسرش تا هفته پیش یعنی پنجشنبه گذشته در این خانه زندگی میکرد. آنها حدود سه سال بود که بچهای نداشتند، خدا به آنها بعد از مدتها انتظار دو پسر زیبا و آرام دوقلو داد. در این سالها بخصوص در این اواخر مدام با هم اختلاف داشتند و اکثراً نیز درگیری فیزیکی بود. محمدرضا در ظاهر پسری آرام و مظلوم بود، چهرهاش به معتاد یا اعتیاد نمیخورد اما پرخاشگر بود به دلیل اینکه دائم همسرش را کتک میزد. بچهها دعوا میکردند بچههایی که واقعاً آرام بودند. سرو صدای دعوایشان در این اواخر همه را کلافه کرده بود، طوری که دو شب قبل از حادثه رفتم سراغش که با محمدرضا درگیر شوم.وقتی رفتم جلوی در آپارتمان، متوجه شدم تلفنی با همسرش دعوا دارد.
در شکسته
در برابر خانه پدر و دوقلوهایش در شکستهای دیده میشود و خانهای به همریخته، کفشهای محمدرضا و پسران دوقلو روی جاکفشی به چشم میخورد و آینهای که روی آن نوشتهای از ناامیدی دیده میشد، در حیاط دوچرخههای دوقلوها غم به جان هر کسی مینشاند.
محمدرضا از زبان پدر
«محمدرضا، چه بگویم؟!» چهره پدر آنقدر بههم ریخته و رنگ پریده بود و خودش آنقدر دستپاچه بود که نمیدانست از کجا شروع کند. غم در چشمانش موج میزد. زبانش به سختی میچرخید، ظاهری آرام داشت اما نگران بود.من سه فرزند دارم. یکی از پسرانم 18 سال است که در کانادا زندگی میکند و پسر دیگر هم محمدرضا بود. در این اواخر من ارتباطی با محمدرضا نداشتم، گلهمند بودم به حرفم گوش نمیکرد. فقط رابطه کاری داشتیم و به او محصول غذایی میدادم و محمدرضا هم آن را پخش میکرد. درآمد خوبی داشت. پسر بدی هم نبود اما مدتی میشد با پسرم قهر کرده بودم. آخرین بار وقتی با نوههایم به خانه ما آمد، صورتش را به صورتم چسباند و گفت پدر حلالم کن. صحبتهایی میکرد که برایم عجیب و باورنکردنی بود. صحبت از حلال کردن و... که در این چند سال از او ندیده بودم. به یاد دارم که با عروسم اختلاف شدیدی داشت و من از این موضوع ناراحت بودم. وقتی خواستم محمدرضا را نصیحت کنم، گفت: پدر در ماجرای من و الهه دخالت نکن. من هم دخالت نکردم چون دیگر بزرگ شده بود و خودش باید مشکلات را حل میکرد. کوچک که نبود. جداییشان و... ما را هم شوک زده کرده است.
ثانیههای انتظار
شرایط روحی و جسمانی الهه مساعد نیست. عادل باجناق محمدرضا که از سال 86 تاکنون عضوی از این خانه است، گفت: صحبت از تعهد اخلاقی بود، صحبت از همسر و زن دیگری در میان بود. با این حال داروهای محرک بدنسازی نیز در مدت سه سال کار بدنسازی محمدرضا در رفتار و پرخاشگریاش بیتأثیر نبود. این اواخر رفتارهایی از محمدرضا شاهد بودیم که در شأن خانوادگی ما نبود. حتی حاضر نبودیم محمدرضا در مراسم و مهمانی ما حضور داشته باشد با مشکلات و صحبتهایی که رد و بدل میشد، تعجب میکردیم. خیلی واضح اظهارنظر میکرد. فکر نمیکنم هیچ خانوادهای این رفتار را بپذیرد با این حال یک شب مراسم و مهمانی ما را خراب کرد. من از محمدرضا خواستم رفتارش را کنترل کند و باعث تنش میان خانواده نشود! همان شب مرا تهدید به مرگ کرد، گفت عادل یک روز میکشمت!

الهه همسر محمدرضا تنها یکی دو روز است از محمدرضا به صورت وکالتی حق طلاق و حضانت بچهها تا 7 سالگی را گرفته است و در روز حادثه و تراژدی غمانگیز - دوشنبه 23 دی ماه سال جاری - قطعاً حکم طلاق ثبت شده بود.
الهه گفت: من و محمدرضا هفت سال زندگی مشترک داشتیم، من در کار پخش و بازاریابی محصولات غذایی بودم و محمدرضا پخشکننده، در این سالها اختلاف شدیدی داشتیم. محمدرضا دست بزن داشت و به یاد دارم یک روز آنقدر مرا کتک زد که حدود 7 روز در بستر بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. بارها شده بود جلوی تنفس و دهانم را میگرفت و گاهی نیز گلویم را با دست فشار میداد.هنوز ترس در وجود الهه شعلهور است. رنگ بر چهره ندارد بهطوری که حتی مرا نیز نگران کرده بود. با این حال الهه ادامه داد: تصمیم گرفتم از محمدرضا جدا شوم و این موضوع را با خانواده و بزرگترها مطرح کردم. البته خیلی وقت بود این تصمیم را داشتم اما فکر میکردم هنوز امیدی وجود دارد و ما دو پسر زیبا و آرام داریم. به هر حال نهم دی ماه تصمیم نهایی را گرفتم حتی پنجشنبه گذشته نیز همه بزرگترها در کنار هم جمع شدند و به اتفاق تصمیم به جدایی گرفتیم. حدود دو ماه پیش در یک وکالت نیز حق حضانت دو پسر را تا 7 سالگی به صورت محضری تنظیم کرده بودیم. به یاد دارم دوم آبان ماه سال 89 خودم و مادرم را کتک زد، آن روز ما به کلانتری مهرآباد رفتیم و از محمدرضا شکایت کردیم. حتی او با خانوادهاش نیز قطع رابطه کرده بود و هیچ کس رفت و آمد به خانه ما نداشت.
الهه افزود: دهم تیرماه 92 بود که با پدرش هم درگیر شد و کلانتری محمدرضا را یک روز بازداشت کرد. محمدرضا بسیار پرخاشگر بود و زود از کوره در میرفت به طوری که یک چوب بالای یخچال گذاشته بود و هنوز هم آنجا است. بچهها را با چوب میزد. بچهها التماس میکردند و از پدر عذرخواهی میکردند که تورو خدا ما را نزن!
روز سیاه
الهه اشک میریزد: صبح روز دوشنبه 23 دی ماه بود. ساعت یک ربع به 9 صبح بود، محمدرضا آمد جلوی در خانه ما و گفت میخواهد بچهها را به مهدکودک ببرد. قرار نبود دنبال بچهها بیاید. حتی به من گفت تو هم بیا. من آن روز حالم خوب نبود. روز گذشته نیز به دکتر رفته بودم. گفتم حالم خوب نیست. سوئیچ ماشینم را به محمدرضا دادم، گفتم باشد بچهها را به مهدکودک ببر. بعد میآیم ماشین را میگیرم چون هوا سرد است احتمال دارد بچهها سرما بخورند.البته محمدرضا طبق توافق قرار بود هر چند روز یکبار تنها ساعاتی کوتاه بچهها را با خود به خانه ببرد. آن روز طبق توافق قرار نبود بچهها را به مهدکودک ببرد. حتی بچهها را برده بود آرایشگاه و برایشان اسباببازی هم خریده بود. یعنی یک روز قبل از حادثه، بچهها یعنی پارسا و پویا را به خانه پدرش هم برده بود. ساعت 3 یا 4 بعدازظهر یکشنبه پیش بود. محمدرضا بچهها را آورد جلوی در خانه پدرم، گفت: الهه بیا قبل از طلاق بچهها را ببریم سرزمین عجایب و آخرین روز در کنار بچهها باشیم و من هم قبول کردم. آن روز تمام ماجرای رفتن به خانه پدرش را توضیح داد. ساعت 7 بود که برگشتم خانه پدرم و خداحافظی کردم اما قرار نبود فردایش دنبال بچهها بیاید و بچهها را به مهدکودک ببرد.
آن روز وقتی با مادرم رفتیم ماشین را از محمدرضا گرفتیم در حال برگشت به خانه پدرم بودیم، تلفن کرد و گفت بچهها را به مهدکودک نبرده است و اجازه میخواهد بچهها ساعتی در کنارش باشند. من مخالفت کردم که دیروز تمام ساعت در کنارت بودند، چرا اذیت میکنی!محمدرضا در پاسخ گفت بیا مهریهات را به من ببخش وگرنه بچهها را نمیدهم. گفتم ماجرا را میروم به پدرت میگویم. سریع واکنش به خرج داد. انگار که پشیمان شده بود، گفت باشد اما اجازه بدهید تا ساعت یک ظهر در کنار من باشند. قبول کردم که بچهها تا ساعت یک بعدازظهر در کنار محمدرضا باشند. ساعت یک ظهر بود که محمدرضا دوباره تماس گرفت و گفت اجازه دهم یک ساعت دیگر پارسا و پویا در کنارش باشند. ساعت به سرعت میچرخید و زمان میگذشت. ساعت از 2 بعدازظهر نیز گذشت و خبری نشد.

نگران شدم چون محمدرضا به صورت تهدید گفته بود که بچهها را نمیدهد بهخاطر همین با وکیلم تماس گرفتم. وکیل گفت نگران نباشید. اگر تا 2 یا 3 روز دیگر بچهها را نیاورد میتوانیم از محمدرضا شکایت کنیم. با این حال گفتم تماس نگیرم و موجب حساسیت و تنش نشوم. ساعت 10 دقیقه به 4 بعدازظهر بود که دوباره محمدرضا زنگ زد و گفت پارسا خوابیده و پویا هم تازه در حال خواب است. ساعت 6 بعدازظهر خودت بیا بچهها را بگیر!نگران شدم چون ساعت میگذشت و دیگر از تماس خبری نبود، به همسایه زنگ زدم. حاج خانم روبهروی خانه گفت چراغ اتاق عقبی روشن است و احتمال دارد بچهها خوابیده باشند. دوباره پس از نیم ساعت تماس گرفتم با خانه همسایه روبهرویی که اینبار پسر حاج خانم گوشی را جواب داد و از وی خواستم برود ببیند بچهها بیدار شدهاند که من دنبالشان بروم. پسر همسایه از زیر در خانه را برانداز کرده و وی پاسخ داد که صدایی نمیآید اما چراغ عقبی خانه روشن است و هنوز بچهها خوابیدهاند!نگران شدم با مادر رفتیم جلوی در خانه، حدود ساعت 7 بعدازظهر بود که دیگر نه محمدرضا تلفن موبایل را جواب میداد و نه تلفن خانه را. آمدم کلید را پشت در بیندازم که ترسیدم نکند محمدرضا به بچهها قرص خواب داده و در انتظار کتک زدن من است و شاید هم مرا میخواهد بکشد چون بارها مرا تهدید به مرگ کرده بود.تلفنی به پدرم زنگ زدم و رفتیم جلوی پایگاه پلیس در پارک المهدی با هزار خواهش و تمنا درخواست کردیم پلیس واردعمل شود چون هیچ صدایی بیرون نمیآمد. پلیس گفت باید درگیری باشد تا ما حضور پیدا کنیم و ما نمیتوانیم در چنین مواردی دخالت کنیم اما با درخواستهای مکرر من روبهرو شدند و یک مأمور به ما دادند و آمدیم جلوی در خانه، مأمور پلیس چندباری به در کوبید ولی خبری نشد.بیشتر نگران شدم. مأمور هم رفت هیچ صدایی نمیآمد. دوباره به محل استقرار پلیس در پارک رفتیم. آنها گفتند ما تا زمانی که درگیری نشود نمیتوانیم کاری کنیم دوباره به سوی خانه دویدیم. پدرم در آپارتمان را از پایین شکست و چهار دست و پا داخل آپارتمان شد. صدای لرزان پدرم را شنیدم. سراسیمه چهار دست و پا وارد آپارتمان شدم.صحنه وحشتناکی بود. محمدرضا چند ضربه با چاقو به گردنش زده بود و شیشه چارچوب در را بیرون آورده و با یک طناب خودش را به دار آویخته بود.تپش قلبم را میشنیدم و فریاد میزدم. پارسا مامان جان، پویا مادر جان کجا هستید. ابتدا فکر میکردم پارسا و پویا به دلیل ترس جایی پنهان شدهاند، زیر تخت، اتاق به اتاق نه خبری نبود.ناگهان پدرم فریادی کشید و ناله کرد. خدای من این چه حادثهای بود. دویدم دیدم پارسا و پویا سرشان در داخل تشت پر از آب فرو رفته بود و بدنشان سرد و خشک شده بود. در گلویشان آثار کبودی و فشار دیده میشد، محمدرضا بچهها را خفه کرده بود.امید داشتم، نه ممکن نیست این اتفاق افتاده باشد، پارسا و پویا فقط و فقط 5 سال و 3 ماه عمر کرده بودند.سراسیمه بچهها را بیرون آوردم. هر چه تقلا کردم بیفایده بود ولی باور نداشتم. اشک میریختم و ناله میکردم. خدا چرا، چرا این حادثه باید رخ دهد. آب از گوش و دهان پارسا و پویا خارج شد با حوله گرمشان کردم.
نه، نه! هیچ صدایی، هیچ تنفسی از فرشتههایم بیرون نمیآمد. آخه چرا محمدرضا؟ چرا به چه گناهی پارسا که تو را دوست داشت، پویا هم همینطور. تو چطور تونستی چنین کار وحشتناکی را انجام بدی! این اواخر بچهها هم میگفتند دیگر پدر را دوست نداریم چون ما را میزند.
تصور کنید که چگونه پارسا و پویا را به بهانه حمام با سهچرخه به داخل حمام میبرد. ابتدا پارسا را خفه میکند و سپس پویا را، بچهها چه عذابی کشیدهاند بخصوص پویا که به محض وارد شدن با بدن بیجان پارسا روبهرو بوده است. این یک حادثه تلخ است، من هنوز باور ندارم پارسا و پویا خفه شدهاند و دیگر در کنارمان نیستند. پارسا و پویا خیلی مهربان بودند و بسیار آرام بازی میکردند.
یک نامه
پرونده مرد جنایتکار که پس از قتل هولناک دوقلوهایش خود را حلق آویز کرده بود برای رسیدگی به اداره 10 پلیس آگاهی ارجاع شد.تیم جنایی با حضور بازپرس جمشیدی از شعبه سوم دادسرای امور جنایی تهران و کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی تحقیقات برای افشای راز این جنایت را آغاز کرده و در بازرسی خانه یک نامه پیدا کردند که محمدرضا در آن مدعی شده بود برای انتقام از همسرم آنها را کشتم، برای اینکه آنها مثل من در جامعه روانی بد بار نیایند و روی شیشه قاب حمام با خون نوشته بود حلالم کنید!

توصیه مادر سیاهپوش
الهه با گریه گفت: به جوانان توصیه میکنم قبل از ازدواج مشاوره خانواده انجام دهند زیرا اینگونه حوادث به علت عدم شناخت سلامت روانی فرد و فرهنگ خانوادهها صورت میگیرد.