برنامه چمدان : 'به تانزانیا رفتم چون نمیخواستم از صفر شروع کنم'
سهیلا امیری ساکن شهر دارالسلام است
چمدان از برنامه چشمانداز بامدادی رادیو فارسی بیبیسی پخش میشود و مجالی است برای گفتگو درباره تجربه مهاجرت به دور از سیاست.
در دو دهه گذشته و به ویژه بعد از حوادث یازدهم سپتامبر، انتخاب مقصد مهاجرت بسیار دشوار شده است. جدا از کانادا و استرالیا که هنوز هم برای ازدیاد جمعیت، سالانه برنامه پذیرش مهاجر دارند، سایر کشورها به ویژه در قاره اروپا، یا مهاجر جدید قبول نمیکنند یا آن قدر شرایط مهاجرت را دشوار کردهاند که اغلب شامل حال ما نمیشود.
بنابراین، برای بسیاری از آنهایی که سودای هجرت ناآرامشان کرده تنها چند انتخاب باقی میماند: کانادا؛ استرالیا؛ لاتاری گرینکارت و یا پیدا کردن "یک دلیل خوب" برای پناهنده شدن.
دو سال پیش، این افکار سراغ سهیلا امیری هم آمد با این تفاوت که او یک شرط برای خودش گذاشته بود؛ این که نمیخواهد دوباره از صفر شروع کند.
"تمام دوستانم وقتی میفهمیدند میخواهیم به تانزانیا مهاجرت کنیم، از من میپرسیدند 'چرا آفریقا؟'"
"من نمیخواستم با مهاجرت به شهروندی درجه دو تبدیل شوم. نمیخواستم ناچار شوم برای به دست آوردن موقعیت اجتماعی و تحصیلیام، دوباره همه چیز را از صفر شروع کنم. آفریقا این امتیاز را داشت. در واقع وقتی شما وارد یک کشور آفریقایی میشوید، از همان لحظه ورود با شما چون شهروندی درجه یک برخورد میشود. ریشه این برخورد، به علت باوری است که آفریقاییها نسبت به سفیدپوستان دارند. این که سفیدپوستی را مترادف پولداری میدانند."
سهیلا امیری در ایران روزنامهنگاری میکرد. او سالها در گروه اجتماعی روزنامه ایران به تهیه گزارشهای میدانی و اغلب با موضوعاتی غیرسیاسی مشغول بود. آنها که به قول معروف "صفحات لایی" روزنامهها را هم میخوانند شاید بعضی از گزارشهای او را به یاد بیاورند که با نام فاطمه امیری منتشر میکرد.
بدین ترتیب، شاید بتوان گفت او پیش از مهاجرت به مسایل جامعه خود حساس بود و به راحتی از کنار آنچه در اطرافش میگذشت نمیگذشت. برایم جالب بود که ببینم آیا او این حس "نظارهگری" را با خودش به تانزانیا هم برده یا خیر. برای همین هم پیش از گفتگو به صفحه فیسبوک او مراجعه کردم. جوابم در یادداشتی بود که سال گذشته در مورد یک مرد نگهبان تانزانیایی نوشته بود.
یادداشتی درباره لوکیندو
لوکیندو، از مجتمع آپارتمانی که خانم امیری و همسرش ساکن ان هستند محافظت میکند
"لوکیندو آدم معروفی نیست؛ او نه یک رئیسجمهور است و نه یک قهرمان ملی. برای من اما، لوکیندو آنقدر مهم است که بخواهم دربارهاش بنویسم. ادریس ام واهیم لوکیندو یک آدم ساده است. در این دنیای پیچیده، زندگی و دنیای او به سادگی و آرامش خودش است. تقریبا هر روز او را می بینم؛ تکیه داده به دیوار اتاقک نگهبانیاش. گاهی بستههای خرید و مواد غذایی ما را تا آپارتمانمان میآورد، در حالی که میدانم خودش بیشتر وقتها گرسنه است. روزی کمتر از دو دلار و در ماه حدود ۶۰ دلار (۱۲۰ هزار شیلینگ تانزانیا) درآمد دارد. این پولی است که با آن باید زندگی خودش، همسر و سه فرزندش را اداره کند. نیمی از این پول صرف اجاره اتاقی میشود که با خانوادهاش در آن زندگی میکنند. در حالی که مبلغی را هم صرف رفت و آمد به محل کارش میکند. به این ترتیب، سهم خودش از خوراک خانواده فقط یک وعده غذا در روز است؛ سیب زمینی و گاهی هم تخممرغ. اما لوکیندو همیشه میخندد. بعضی وقتها با وجود این که فاصله زندگی ما با او شاید اصلا در قیاس نگنجد، باز هم این اوست که وقتی ما را در فکر و نگران کارها میبیند با همان انگلیسی نصفه ونیمهاش میگوید: My boss problem is good. Live is without problem not change. معنای جمله سادهاش این است که زندگی بدون مشکل تغییر نمیکند. لوکیندو ۳۲ سال دارد. آن هم در کشوری که متوسط عمر به زحمت به ۵۵ سال میرسد. گاهی فکر میکنم سادگی، آرامش و رضایت او به خاطر همین برداشت از زندگی است. شاید درسهای بیشتری از او بیاموزم."
با خواندن این یادداشت کوتاه تقریبا مطمئن شدم که سهیلا امیری هنوز همان فاطمه امیری است.
"من و همسرم از اوایل سال ۲۰۱۳ در اینجا رستورانی ایرانی به نام چاتاناگا راه اندازی کردیم که در حقیقت مدیریت و اداره آن با من است. نام چاتاناگا رو هم همسرم پیشنهاد داد؛ به یاد رستورانی هم نام که پیش از انقلاب در تهران و مقابل پارک ملت قرار داشته. هیچ وقت تصورش را هم نمیکردم روزی در یک کشور آفریقایی، رستورانی ایرانی افتتاح کنم. باورتان نمیشود اگر بگویم حالا بعد از حدود یک سال احساس میکنم تفاوت زیادی میان کاری که در تحریریه میکردم با کاری که اینجا در آشپزخانه رستورانم میکنم، نیست."
"من در ایران مخاطبان خودم را داشتم و هر بار با نوشتن گزارشی با آنها بر سر موضوعی تبادل نظر میکردم. اینجا هم تقریبا همان داستان جاری است با این تفاوت که حالا مخاطبان من از همه دنیا هستند و فرصت یافتهام تا به بهانه غذای ایرانی با افرادی از ملل مختلف درباره ایران گفتگو کنم."
دارالسلام بزرگترین شهر تانزانیا و یکی از مهمترین بنادر در شرق آفریقاست. ایرانیها همچون چینیها، اعراب و اروپاییها از صدها سال پیش به دارالسلام رفت و آمد میکردند و داستان شیرازیهای آفریقا در حقیقت از زنگبار و دارالسلام آغاز شده است.
خانم امیری میگوید علاوه بر غذا، هر کدام از اشیاء یا عکسهای داخل رستوران محملی است برای گفتگو درباره ایران
"شما نمیتوانید تصور کنید که چقدر مشتریان رستوران من متنوعند؛ مشتری داشتهام که از ژاپن آمده و از من سراغ فسنجان گرفته. یا خانمی آمریکایی که میگفت برای من 'زرشکی' پلو بیار. مردی یمنی که برایم حافظ خواند و مشتری از پرو که به فارسی از من "نان" طلب کرد. باور نمیکنید اگر بگویم که آمریکاییها چقدر عاشق تهدیگ ما هستند و این که همه این آدمهای رنگ به رنگ چقدر علاقمند به دانستن درباره ایران و فرهنگ ما هستند."
ناچار شدم سوالم را دوباره در قالبی دیگر بپرسم: "با این چیزهایی که گفتی من به این نتیجه رسیدم که دلت برای روزنامهنگاری تنگ نشده؟"
"حالا بعد از دوسال وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم ممکن است ما وقتی خبر و گزارش تهیه میکنیم، این تصور به سراغمان بیاید که چون هر لحظه با احوال و اخبار جامعه سروکار داریم، پس ما از دیگر افراد برای اظهار نظر درباره اوضاع روز ارجحتر یا اصلحتریم. و البته این انتظار و سوالی است که همه اطرافیان هم از ما دارند و تا میفهمند که ما روزنامهنگاریم میپرسند: 'فکر میکنی حالا چه می شود؟' اما مهاجرت به من آموخت که برای حساسبودن و مهمتر از آن کنشگر بودن، لزوما نباید فعالیت مستقیم سیاسی، اجتماعی یا هنری کرد. من میتوانم در آشپزخانه رستورانم با تهیه یک پرس غذای ایرانی که خود نمادی از فرهنگ ماست، با مردم جهان صحبت کنم. برای این که بتوانم برای آنها هر روز حرفی نو داشته باشم، ناچارم مانند ایام اتاق خبر، خودم را از احوال ایران مطلع و به روز نگهدارم، اما این بار به دور از هیاهو، سیاست و جنگ قدرت، میتوانم فرهنگ کشورم را به آنها بشناسانم."