سخاوت زن مسلمان و نجات جان نوزاد هندو
جوانا جولی
بی بی سی
خبرنگار بیبیسی که به شهر کوچک مظفرنگر در شمال هند سفر کرده، با زنی ملاقات کرد که از نوزاد یتیم کوچکی مراقبت میکند. در مظفرنگر ماه گذشته درگیری بین هندوها و مسلمانان دهها کشته برجای گذاشت. او بعد از ملاقات با آن زن بر سر رعایت قاعده عدم پرداخت پول به مصاحبه شوندگان دچار تردید شد.
همکار محلی من که جویدیپ نام دارد، به من گفت که در میان همه خشونتها داستانی امیدوارکننده وجود دارد. در هر دو سوی شکاف مذهبی موجود در مظفرنگر شعلههای خشم زبانه میکشید.
همسایهها به جان هم افتادند، و خیابانها دستخوش آشوب بود. یکی از ریشسفیدان محلی به ما گفت که مسلمان و هندوها دههها در صلح و صفا کنار هم زندگی میکردند، اما حالا آنها نگران جانشان هستند.
در حالی که او مشغول صحبت با ما بود، حدود ۱۰۰ مرد دور ما جمع شدند. آنها حلقه تنگی دور ما ایجاد کردند. جویدیپ به آرامی گفت که نگران است و بهتر است برویم. اما پیش از آن میخواستیم درباره آن داستان امیدوارکننده تحقیق کنیم. به دنبال عدهای از مردان از جویهای کثیف گذشتیم، و بعد از عبور از یک دروازه آهنی و محوطهای شبیه حیاط، به چند خانه آجری کوچک رسیدیم.
در آنجا پسری هفت ساله را دیدیم که نوزاد دختری را در بغل گرفته بود. مردان همراه ما گفتند که نوزاد ۱۰ روز قبل در گودالی پیدا شده بود. بند ناف او هنوز جدا نشده بود، و سگها مشغول گاز گرفتنش بودند. اهالی مطمئن بودند که والدین نوزاد هندو هستند، اما به گفته آنها، تنها چیزی که باعث زنده ماندنش شد، سخاوت یک زن مسلمان مهربان بود. آن زن با اینکه خود ۸ فرزند داشت، نوزاد را به خانه آورده بود. میخواستم آن زن را ببینم. مردان او را پیش من آوردند. زنی ریزنقش، ولی ورزیده بود. جویدیپ که کار ترجمه را انجام میداد، گفت که او ۳۶ ساله است. اما بنظر میرسید دهها سال پیرتر باشد. از مردها خواستیم ما را تنها بگذارند تا بتوانیم با او حرف بزنیم. آنها عقب رفتند، اما فضای چندانی به ما ندادند.
زن نشست و نوزاد را در آغوش گرفت. نوزاد بالاپوش قرمزی بر تن داشت که برایش حسابی بزرگ بود، و کلاه سبز کوچکی هم بر سر داشت. پلکهایش با سرمه سیاه شده بود. او کوچک بود و تقریبا هیچ صدایی در نمیآورد. پوستش زرد بود، و احتمالا به زردی (یرقان بدو تولد) مبتلا بود. از او پرسیدم که با داشتن این همه فرزند، چرا از یک بچه دیگر نگهداری میکند؟ او جواب داد: "امیدوارم بزرگ شود، به مدرسه برود و درس بخواند. امیدوارم باهوش باشد و بتواند شغلی دولتی پیدا کند. آن موقع میتواند از من مراقبت کند." به نوزاد کوچک و مریض احوال نگاهی انداختم. نمیدانستم اصلا زنده خواهد ماند یا نه. در حیاط هیچ غذایی دیده نمیشد، و چیزی هم از وجود پولی برای نگهداری از او حکایت نمیکرد. ما در کار خبرنگاری قاعدهای داریم که طبق آن هیچگاه به کسانی که با آنها مصاحبه میکنیم، پولی پرداخت نمیکنیم، و من همیشه به این قاعده پایبند بوده ام.
اما فکر اینکه این نوزاد غذایی برای خوردن ندارد برایم غیرقابل تحمل بود. به جویدیپ گفتم: "میخواهم به او پول بدهم." او با نگرانی به مردانی که آنجا جمع شده بودند نگاهی انداخت، و سپس به من گفت: "هر کار لازم است بکن، فقط کارت را سریع انجام بده." در حالی که وانمود میکردم دوربین را در کولهپشتیام میگذارم، دستم را داخل کولهپشتی بردم و اسکناسی را در مشتم گرفتم. با آن پول در لندن فقط میشد یک ساندویچ خرید، اما در مظفرنگر هزینه غذای یک نوزاد را برای چند هفته تأمین میکرد. دستم را جلو بردم تا موقع دست دادن با آن زن پول را دستش بگذارم. ابتدا قدری هاج و واج ماند. در هند دست دادن با زنان مرسوم نیست. اما وقتی زبری کاغذ اسکناس را کف دستش احساس کرد، متوجه منظورم شد.
جویدیپ دیگر حسابی نگران شده بود. او گفت که وقت رفتن است. در حالی که سوار خودرویمان میشدیم، گروه مردها دورمان حلقه زدند. یکی از آنها جلویم ایستاد و با عصبانیت طلب پول کرد. درست موقعی که به این فکر میکردم که شاید مرا کتک بزند، گرمای چیزی را روی شکمم احساس کردم. آن زن بود. او سرش را با مهربانی روی شانهام گذاشت، و به آرامی مرا از میان جمعیت خشمگین رد کرد. نجواکنان گفتم: "پول را مخفی کن. آن را برای خودت نگاه دار."
او مرا رها نمیکرد. مرد دیگری شروع به فریاد کشیدن بر سرم کرد. آن زن مرا محکمتر گرفت، و تا موقعی که به سلامت سوار خودرو شدیم، رهایم نکرد. پولی که به او دادم زیاد نبود، و قطعا تأثیری چندانی در وضعیتش نداشت. من در ازای آن چشمداشتی نداشتم، اما ۱۰۰ برابر کار مرا با چنان مهربانی و قدرتی در حقم تلافی کرد که خجالتزده شدم.