چهارساله‌ای که برای آبگوشت شعر سرود!

 82 سال زندگی پر افت و خیز و پر تنش. حالا اگر شهریار زنده بود، 107 سال داشت. شاعری که قرار بود پزشک شود اما آموزگار و کارمند بانک شد و در کنارش موسیقی و خط و علوم دینی را از برجسته ترین چهره های زمان خود یاد گرفت.

مجله مهر: 27 شهریور ماه سال‌مرگ محمد حسین بهجت تبریزی است. روزی که به نام شهریار و به نام شعر و ادب نامگذاری شده است.

 

بچه شاعر 4ساله!

«شهرزاد بهجت تبریزی»‌ دختر بزرگ شهریار در گفتگویی که چند سال قبل با جاده‌های سبز داشت روایت شعرگویی های شهریار را اینطور می گوید: اولین شعرش را در چهارسالگی سروده و آن موقعی بوده که مستخدمشان به نام «رویه» برای ناهارش آبگوشت تهیه کرده بود. خودش درباره خاطرات ایام کودکی‌اش می‌گفت: روزی با بچه‌های محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنانی موزونی که نمی‌دانستم چگونه به مغز و زبان من می‌آمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صدای بلند پدرم برگشتم، با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده، ‌خودم می‌گویم. اول باور نکرد ولی بعد از اینکه مطمئن شد، در حالیکه صدایش از شوق می‌لرزید به صدای بلند مادرم را صدا کرد و گفت: بیا ببین چه پسری داریم! یک بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر بچه‌ها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولی بعدا پیش خود احساس گناه کرد و گفته است: من گنه کار شدم وای به من/ مردم آزار شدم وای به من!



شهریار در کنار فرزندانش شهرزاد، مریم و هادی



یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

شهریار وقتی ازدواج کرد 48 ساله بود. او  نزدیک به 25 سال بعد از عشق بزرگی که در جوانی اش از دست داده بود، با نوه عمه اش ازدواج کرد تا شهرزاد و مریم و هادی بازمانده های این ازدواج باشند. با این حال شهرزاد، دلیل دیر ازدواج کردن پدرش را نه غم عشق قدیمی، که مشغله های روزمره اش می داند: «در سال 1316 حادثه ناگواری در زندگیش رخ داده و آن مرگ پدرش بود... مدتی بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچک‌ترین‌شان چند ماه بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آنها مواظبت کرده... بعد از بزرگ شدن بچه‌های عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده و بعد از اینکه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حیاطی را که در تهران داشته با وسایلش به بچه‌‌های برادرش بخشیده و تنها با یک جامه دان لباس‌هایش به تبریز می‌آید و با مادرم که نوه عمه‌اش محسوب می‌شده ازدواج کرده و علت دیر ازدواج کردنش، در 48 سالگی، به علت مسئولیتی بوده که در مقابل بچه‌های برادرش داشته، چنانکه می‌گوید: یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم.


اگر بخورم، شهریار نیستم

بیوک نیک اندیش، نویسنده کتاب «در خلوت شهریار» که سال ها با او در ارتباط بود، گوشه‌ای از خاطراتش را با او در یک گفتگوی خصوصی با قاسم یزدان پناه این طور روایت می‌کند: «سال 1347 با شهریار به مجلسی رفتیم که همه اعیان و اشراف و روسای حکومتی بودند در این مجلس شجاع الدین شفا بود و عماد خراسانی،غزلی در شور خواند.علی دشتی و سعید نفیسی هم بودند.فرخ خراسانی هم آنجا بود.شهریار در آن مجلس شعری خواند که باعث تحسین همه شد. غذا که آوردند دیدم آنقدر متنوع است که چشم را می گیرد. خوشحال بودم که امشب دلی از عزا در می آورم، شروع به خوردن کردم، دیدم دستمالش را از جیب درآورد حلوایی داخل آن بود و خورد و دست به غذاهای سفره نزد. برگشتیم عصبانی شدم و غر زدم،گفت: اگر من آن غذاها را می خوردم دیگر شهریار نبودم.»



شهریار این عکس را در اردیبهشت 1337امضا کرده و نوشته است: «خدمت دوست صاحبدل و صاحبنظر خود جناب آقای بیوک نیک اندیش تقدیم داشتم»



عشقی که شهریار دیگر نپذیرفت

شهریار عاشق دختری می شود. خانواده دختر هم به شهریار خیلی علاقه مند بودند و در خانه آن ها رفت و آمد می کرد. قصد داشت با او ازدواج کند، ولی یکی از افرادی که مخالف بود برادر دختر بود. یک بار شهریار شعری سرود که یک بیتش این است: «بد نکن ای برادر محبوب» تا این که پای یکی از درباریان وسط می آید و عاشق دختر مورد علاقه شهریار می شود او را از پدرش خواستگاری می کند. جواب منفی که می شنود و عشق دختر را به شهریار می فهمد قصد می کند که شهریار را بکشد. دختر مجبور به ازدواج با او می شود و فراغ شهریار شروع می شود و حرارت شعرش جگرسوز می گردد. آنچنان فراغ یار او را دگرگون می کند که به نیشابور می رود در آن جا رو به اعتیاد می آورد. به قول خودش هیولایی می شود.وقتی او را به تهران می آورند و در بیمارستان بستری می شود هیچ کس او را نمی شناسد تا این که محبوبش که حالا زنی بیوه است و از شوهر طلاق گرفته به دیدنش می آید. شهریار چشم باز می کند و حالش دگرگون می شود. شهریار این شعر را می سراید:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا                  بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی             سنگدل این زودتر می خواستی،حالا چرا

بعدها عشقش راضی شد که با شهریار ازدواج کند ولی او نپذیرفت. از او پرسیدم: چرا قبول نکردی؟ جواب عجیبی داد و گفت: آن وقتها من دکتر می شدم،جوان بودم، پدرم حامی ام بود،جوان توانمندی بودم ولی حالا هیولایی شده ام.

عشق این دو آنقدر به هم زیاد بود که یک شب شهریار می خواست دختر را به خانه شان برساند، همین که به در خانه می رسند، دختر می گوید: نمی گذارم تنها برگردی، باید برگردیم و من تو را به خانه برسانم، وقتی به در خانه شهریار می رسند، می گوید: صحیح نیست یک دختر در دل شب تنها برود و باز شهریار او را به در خانه شان می رساند. دوباره دختر با او برمی گردد. آنقدر می روند و برمی گردند تا می بینند سپیده سحر دمیده نه دختر به منزل رسیده و نه شهریار.

 

عاشق تارزان بود!

بیوک نیک اندیش از علاقه شهریار به سینما می‌گوید و اشتیاقی که برای تارزان داشت! او می گوید: «به من گفته بود بیوک هر وقت فیلم تاریخی و تارزان نشان می دادند مرا خبر کن و به سینما ببر. یکبار او را به دیدن فیلم ناپلئون بردم و یکبار هم فیلم تارزان را دیدیم.»

+34
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.