چرا قدرت احمدی نژاد به یکباره رو به افول گذاشت؟
آرش موسوی
تحلیگر سیاسی
چرا قدرت احمدی نژاد به یکباره رو به افول گذاشت؟ چرا پوپولیسم احمدی نژادی به سرعت ناپدید گشت؟ آیا احمدی نژاد را چاره ای دگر بود؟
گرچه بسیاری سرچشمه افول یکباره قدرت رییس جمهور جنجالی ایران را گاه در نوع رفتارِ متمردانه اش می جویند و گاه در برخورد انعطاف ناپذیر "راس نظام" با وی، با این حال دلایل نهان در پسِ سقوط احمدی نژاد نادیده انگاشته شده است. از سویی یار غارش، مشایی، را چشم اسفندیارِ دولت به ظاهر رویین تنش می شمارند و از سوی دگر ناتوانی اش را در درک واقعیات بین اللملی مورد شماتت قرار می دهند.
ریشه ضعف احمدی نژاد را اما می باید در نقطه قوتش جست; در پوپولیسم. پوپولیسمی که او را به یکباره در راس اخبار رسانه ها جای داد و با رفتار و شمایلش او را "مردی از جنس مردم" خواند. این خود نیازمند واکاوی مفهوم پوپولیسم و کارکرد آن در صحنه سیاست ایرانی است.
قلم های بسیاری در مورد پوپولیسم زده شده، با این حال عصاره پوپولیسم را می توان در بزرگداشت مقدس مآبانه مفهوم مردم و تاکید بر خواست و نیروی مردم، در ورای احزاب و نهادهای موجود یافت؛ خواستی که برتر از همه سنجه ها و ساز و کارهای اجتماعی شمرده می گردد.
آنچه نقطه محوری پوپولیست هاست، نقطه ای کانونی که انگاره و شیوه عمل آنان را مشخص می نماید، مفهوم "مردم" است. با این حال، چنین مفهومی است که ابهام در طرح بندی پوپولیسم را به میان می آورد. در واقع، مهم ترین تناقض درونی پوپولیسم از شکاف میان معانی دوگانه مفهوم مردم برمی خیزد: "مردم" (plebs) به معنای طبقات فرودست، محرومان، مطرودان و فقرا در تقابل با اشراف و طبقات حاکم، و مردم (populace) به مفهوم ملت و مجموع اعضای جامعه.
پوپولیسم و کنش/ جنبش پوپولیستی خود بر رابطه این دو مفهوم از مردم اشارت می نماید. هم از این روست آنچه را که ارنستو لاکلائو "عقل پوپولیستی" مینامد منطق ساخته شدن مردم است از خلال تبدیل plebs به populace و این تنها از خلال پیکاری هژمونیک شدنی است. تنها از ره چنین پیکاریست که "مردم" خود را به مثابه یک کلیت بازمینماید؛ به مثابه مردم.
چنین برابرنهادی اما تنها بر مفاهیم دوگانه مردم ختم نمی شود. پیامد آن را می توان در حوزه دولت نیز دنبال نمود: "دولت" همچو خواست و اراده شخصی پادشاه، رهبر و یا اقشار ممتاز، و دولت به مثابه تجسم اراده همگانی و متعلق به کل ملت.
با این حال، آنچه را که ناهمگونی مطالبات اردوگاه "مردم" همگن میکند و محتوای جزئی آنها را از رهِ یکپارچهسازی ذیل یک نام، مردم، کمرنگ میسازد، "منطق دشمن یابی" است. به بیان دگر، وجود پوپولیسم به ماندگاریِ مرز آنتاگونیستی جداسازندهی "ما / آنها" وابستگی تام دارد.
چنین شکافِ آنتاگونیستی، همزمان، جامعه را از درون به دو اردوگاه متخاصم "ما/ آن ها" تقسیم می کند. اردوگاه "ما"، اردوگاه "مردم" است; سویهای است از سوژههای مطالبهگرِ ناکام یا سرکوب شده ای که اینک به مردم تبدیل گشته اند; مردم به مثابه هویت سیاسی نوظهوری که تماماً محصول مفصلبندی تاریخی مطالبات است.
به واسطه چنین مرزیست که "مردم"، حاشیه نشینان، ستمدیدگان و مطرودان، به نقطهای مشترک خیره می گردند، گرچه هر یک تاریخ و زمینه متفاوت اقتصادی-سیاسی دارند، و دادخواهیشان را رو به سوی یک علت العلل فریاد میزنند؛ به سوی دشمن.
به سخن دیگر، آنچه را که سوژههای ناهمگن به گرد یکدیگر فرا می خواند و بدانها کلیتی نسبی میبخشد نه وجود امری مشترک و ایجابی، خصلتی که همگی از آن برخوردار و یا چیزی که همه در طلب آن سهیم اند، که منفیتی محض است: مفصلبندی مطالبات و گردهمایی آنها تنها به واسطه این امر ممکن میشود که همه آنها از جانب مرجعی واحد پس زده شدهاند یا در معرض ستم آن قرار گرفتهاند.
این دشمن، این بیرونِ برسازنده (constitutive outside)، خود همزمان موجد مرز آنتاگونیستی "ما/ آن ها" و تبدیل "مردم" به مردم خواهد بود. چهرهی دشمن، دشمنِ مردم، خود نیز مستلزم وحدتیابی خواهد بود و در قالب یک نامِ مشخص متجسد می گردد : تا "او" نرود، وطن وطن نشود. ضمیر "او" می تواند شاه گردد یا رهبر.
دشمن اما می تواند به موجودیتی خارجی نیز اشاره کند: آمریکای جنایتکار، شوروی ملحد یا بریتانیای خبیث. و دست آخر می تواند امپریالیسم گردد یا کمونیسم و صیهونیسم. همگی اما گروهی از خائنینی در وطن را نیز تداعی می کنند؛ نمادی که البته می تواند رنگ و لعاب دینی به خود گیرد: منافق. منافقی که متهم است به ایجاد توطئه های ضد مردمی و زین رو به طرفه العینی مهدورالدم خوانده می گردد; پیامدی خشن از ترکیب دین و حکومت. آن را "الهیات سیاسیِ اسلامی" می خوانند.
چنین اهمیتی بود که احمدی نژاد را به ۸ سال پای فشردن بر دشمن و توطئه هایش واداشت. هم از این رو بود که لیست اسامی مفسدین را به مدت ۸ سال در جیبش نگاه داشت. کنش/ جنبش پوپولیستی به حضور همه جا گستر دشمن و ایادیش نیاز داشت.
با این حال، در فردای خیزش شگفت انگیز جنبش سبز، احمدی نژاد سیر سقوط از عرش به فرش را به سرعت پیمود. نکته اساسی اما غفلت وی بود از منطق دشمن یابی. چرا که مفهوم و به ویژه مصداقِ عینی دشمن بسته به شرایط تاریخی تغییر میکند یا دستخوش تحول و تفسیر میشود. در حقیقت، تغییر مصداقی دشمن خود محصول صورتبندی هژمونیک است.
در زمانه ای که موسوی و کروبی در حصر قرار گرفته بودند، کنش گران اصلاح طلب در محدودیت فلج کننده به سر می بردند، و هاشمی یک به یک کرسی های انتصابی خود را از دست می داد و حامیان پیدا و پنهانش آشکارا شادی خود را می نمایاندند و بر شعار "احمدی نژاد کار را تمام کرد" پای می فشردند، احمدی نژاد اما دشمنانِ خود را از دست داده بود. گرچه اسباب ترقی احمدی نژاد گشت، منطق دشمن یابی پوپولیسم اما خود در نهایت اسباب تضعیفش را فراهم نمود.
هم از این رو، کناره گیری هاشمی، پوپولیسم احمدی نژادی را به یافتن دشمن، دشمنی با قدرت و توان بیشتر، واداشت. دشمنی که تنها، حتی ناخواسته، در چهره راس نظام دیده شد. گرچه نظرش را به نظر رییس جمهور نزدیک تر خواند، منطق دشمن یابی اما راس نظام را همچو دشمن متجسد نمود: احمدی بت شکن/ "بت بزرگ" رو بشکن.
کوتاه آن که، منطق دشمن یابیِ پوپولیسم، احمدی نژاد را به ورطه ای هلاک کننده کشید. چاقو نه تنها دسته که دستِ صاحبِ چاقو را نیز بریده بود.
در کنار چنین منطقی اما ساخت خاص نظام جمهوری اسلامی را نمی توان از نظر دور انگاشت. برخلاف رژیم های آمریکای لاتین، سرزمین پوپولیست ها، روسای جمهور در ایران قدرت را در دستان خویش نمی بینند. گرچه جمهوری اسلامی را آن گونه که منتقدینش می پندارند نمی توان دیکتاتوری یا رژیم توتالیتر نامید، چرا که به مثابه اقتدارگرایی شرحه شرحه (Fragmented Authoritarianism) نهادهای دموکراتیک و غیر دموکراتیک را گرد هم آورده است، با این حال در تحلیل نهایی قدرت فائقه در نهاد ولایت فقیه تجمیع گشته است. چنین تمرکز قدرتی راه را از برای رهبری و هدایت جنبش های پوپولیستی توسط روسای جمهور ناممکن می سازد.
هم از این روست که ماندگاریِ چهره پوپولیستی جمهوری اسلامی تنها با دخالت مستقیم آیت الله خمینی امکان پذیر گردید. این آیت الله خمینی بود که با گسترش کلامی/ عملی زنجیره دوگانه پوپولیسم را بر رخسار نظام تازه تاسیس حک نمود: کوخ نشین/ کاخ نشین، مستمندان/ اغنیا، فقرا/ ثروتمندان، جنوب شهری ها/ بالا شهری ها.
گرچه در سخنرانی های خود این مردم، مردم به معنای ملت، بود که مورد خطاب قرار می داد، بنیانگذار انقلاب در عمل "مردم" را بیش از پیش مطرح می نمود و بر حق آنان پای می فشرد. اقشاری که آنان را "مستضعفین" می نامید.
برخلاف بنیانگذار جمهوری اسلامی، احمدی نژاد اما نتوانست حمایت کلامی / عملی از "مردم"، طبقات محروم، را تا به آخر به همراه داشته باشد. هم چنین برخلاف پوپولیست های امریکای لاتین در انتخاب و مخاطب قرار دادن نهایی اقشار/ طبقاتی خاص، اکثرا محروم، احمدی نژاد اما در دوره دوم ریاست جمهوری خویش تلاش نمود تا طبقه متوسط شهری را نیز به دنبال خود کشاند.
در میان علل متفاوت و گوناگون، چنین تغییر استراتژی اما از قدرت نمایی شگفت انگیز طبقه متوسط ایرانی با جنبش سبزش برخاسته بود. جنبشی که "دشمن" خویش را در هفته های نخست در چهره احمدی نژاد می دید.
هم از این رو، رحیم مشایی، میدان دارِ ظاهری دولت و برنامه های آن گشت تا طبقه متوسط ناراضی را بدنبال خود کشد. تا بدان جا که "احمدی نژاد یعنی مشایی؛ مشایی یعنی احمدی نژاد" شد. مکتب ایرانی پدیدار و ستایش از ایران باستان آغاز گشت.
نکته آن که، حمایت معنادار و آشکار "نظام" از احمدی نژاد، علیرغم رفتار پیش بینی ناپذیرش، بر این گمان استوار بود که پیامد شعار/ کنش های پوپولیستیِ دولتیان، ارائه تصویری بی شکل و توده وار از جامعه خواهد بود که روند رشد و بلوغ سیاسی و فرآیند تفکیک سیاسی- اجتماعی را کند یا متوقف سازد، و حتی فراتر از آن، از ره تفکیک زدایی مجدد، هر گونه تفکر و کنش سیاسی را ناممکن و عقیم ساخته، و کل جامعه را در قالب توده ای بی شکل سیاست زدایی می کند. توده هایی بی شکل که نقش های مختلفی را می توانند اجرا نمایند: هم حزب هستند، هم ماشینِ رأیدهی; هم لشکر هستند و هم دستهی سینهزنی. امری که "نظام" پس از هشت سال تجربه تلخ دولت اصلاحات آن را می پسندید.
احمدی نژاد و حامیانش اما از نکته ای بس مهم غافل بودند: شکاف ازلی مردم/ "مردم" و عدم انسجام نهایی جامعه. گرچه احمدی نژاد خود از این شکاف برای رسیدن به قدرت و حفظ آن سود جست، اما دولت بسان عامل ساخت دهنده و هماهنگ کننده وضعیت اجتماعی چاره ای جز مهار این تنش و تفاوت میان دو مفهوم مردم نداشت. تلاش برای مهار چنین تنشی اما انتقال این تنش به درون قطب های متقابل در درون دولت را هموار نمود. به بیان دیگر، دوپارگی مردم/ "مردم" به تقابل دولت/ "دولت" کشیده شد; دولت در مقام نماینده کلیت جامعه (راس نظام) و دولت به مثابه حامی حاشیه نشینان (احمدی نژاد). منطق دشمن یابی تقابل با راس نظام را بیش از پیش شعله ور می ساخت.
با این حال، بازسازی نهاد ریاست جمهوری در دوران احمدی نژاد را نمی توان از نظر دور انگاشت. این احمدی نژاد بود که مقام ریاست جمهوری را از نقشی "تدارکاتچی" به مرکز تغییرات در ساخت سیاسی تبدیل نمود. در هیچ دوره ای از تاریخ مدرن ایران نمی توان شخص دوم مملکت را، به استثنای دوران نخست وزیری سردار سپه و دکتر مصدق، این همه توانا در جولان دادن یافت.
برخلاف رضاشاه و دکتر مصدق که خود مصدر تغییرات بنیادی بودند، احمدی نژاد اما تغییر را نه همچو وسیله ای برای تحقق اهدافش، که تغییر را خود هدف می انگاشت. نتیجه اما "روزمرگی تغییر" بود.
ریشه چنین نگاهی را می توان در نوع جسارت و شجاعتش نیز یافت؛ خصلتی که دوست و دشمن، نخبه و عامه بدان معترف بودند. جسارت او اما نه جسارتی ذاتی که برخاسته از شناخت محدودیت های نظام و شرایط محیط بود. به همین ترتیب آنجا که "نظام" را درمانده و مستاصل می یافت، حریفانِ خود، و در حقیقت بازوهای نظام، را می توانست به مبارزه فرا خواند. حریف گاه "برادران قاچاقچی" بود و گاه "برادران زمین خوار". و آن جا که عرصه را تنگ می یافت، سخن از "رابطه پدر- پسری" می گفت و "خانه نشینی" را به طرفه العینی فراموش می نمود. کوتاه آن که فقدان شجاعت ذاتیش ریشه در نبود برنامه و هدفی مشخص داشت; جلوه ای دیگر از "روزمرگی تغییر".
تقدس زدایی از نهاد ولایت فقیه
با این حال، این نکته را نمی توان نادیده انگاشت که این احمدی نژاد بود که فرایند تقدس زدایی از مقامات جمهوری اسلامی، و به ویژه نهاد ولایت فقیه، را تکمیل نمود. امری بی شک تاثیرگذار در راستای فرایند دموکراتیزاسیون نظام و جامعه ایرانی. این احمدی نژاد بود که "بصیرت نظام" را به چالش کشید. این احمدی نژاد بود که قدرت "سلطانیِ نظام"، آن گونه که منتقدینِ راس نظام می پندارند، را به چالش کشید. و دست آخر این احمدی نژاد بود که برای نخستین بار پارادوکس "سرچشمه قدرت – عدم مسئولیت" نظام را وارونه نمود، چرا که به زیرکی مسول نهایی پیامد تصمیم هایش را "نظام" معرفی می نمود. برای نخستین بار، این "نظام" بود که بار مسئولیتِ شرایط نامطلوب اقتصادی- سیاسی را به دوش می کشید.
هم از این رو بود که علت نهایی شرایط وخیم اقتصادی را نه مدیریت "امام زمانی" خویش که تحریم ها و بحران هسته ای می خواند. و آن جا که خود را در تاثیرگذاری بر فرآیند هسته ای ناکام و ناتوان یافت، خود را بری از ماجرا قلمداد نمود: " مدتی است که دخالتی در این قضیه (بحران هسته ای) ندارم". به سخن دیگر، مسئول نهایی "نظام" خوانده شد. امری که خود البته موجب پیروزی اصلاح طلبان – اعتدال گرایان گشت؛ آن چه را که نظام نمی پسندید.
سیاهش خوانند یا سپید، موجب و موجد شرمساریش خوانند یا معجزه هزاره سوم، و ویران کننده اقتصادش نامند یا حامی فقرا، احمدی نژاد اما بی شک پدیده شگفت انگیز جمهوری اسلامی خواهد بود. مردی که نردبان کنترل شده ی قدرت در جمهوری اسلامی را به سرعت پیمود و با شتابی بیشتر از حلقه قدرت نشینان خارج و یا آن گونه که همدمش، مشایی، گفت "حذف" گردید. تو گویی شهاب سنگی بود که بر آسمان ایران زمین نمایان گشت هر چند که ناپدید شدنش امری بس غریب می نماید.
گر چه در میانه خشم عمومی ساختمان پاستور را ترک می کند، احمدی نژاد اما این بخت را دارد که تاریخِ خود را خود، و نه رقبایش، روایت نماید. روایتی که مسیر جمهوری اسلامی را می تواند دگرگون کند. و شاید که در این راه اسناد طبقه بندی به یاریش بشتابند!
و چه بسا رویای فرزند دوم احمدی نژاد، مهدی، به حقیقت پیوندد، هر چند از زاویه و نیتی دگر: "۱۰۰ سال دیگه مردم برای پدرم احمدی نژاد روز بزرگداشت احمدی نژاد رو توی تقویم می گذارند."
بدین سان داستانِ پیش بینی ناپذیرش ادامه دارد; داستان "مردی به رنگ خاکستری": محمود احمدی نژاد.
احمدی نژاد رفت اما احمدی نژادهایی در راه خواهند بود. و این سرنوشت جوامعی است که فاقد دموکراسی نهادینه شده اند، چرا که تنها با نهادسازی است که بذرِ پوپولیسم عقیم خواهد ماند.