حسن و محسن و بروس لی

مجسمه بروس لی در نمایشگاهی که به یادبود او در هنگ کنگ برگزار شده است

مهرداد فرهمند

بی بی سی



امروز چهلمین سالمرگ بروس لی است، نماد ورزشهای رزمی خاوردور که ژانر سینمای اکشن هنگ کنگی با او به دنیا شناسانده شد.

به این مناسبت، برنامه «طبقه پنجم» (Fifth Floor) در رادیو سرویس جهانی بی بی سی (به زبان انگلیسی) ساعت پخش امروز خود را به بروس لی اختصاص داد که من هم در آن حاضر شدم و خاطره ای مربوط به بروس لی گفتم. اگرچه این وبلاگ اختصاص به خاطرات خبرنگاران در ماموریتهای خبری شان یا تجربیاتشان در تهیه و گزارش خبر دارد، اما از آنجا که به هر حال این خاطره از رادیو بی بی سی پخش شده و تجربه ای ولو غیرخبری است که به مناسبتی تاریخی هم اختصاص دارد، بر آن شدم خاطره ای را که در برنامه طبقه پنجم تعریف کردم، اینجا هم بنویسم.

این خاطره، داستان حسن و محسن است، دو جوان هفده هجده ساله شیفته بروس لی در سالهای دهه پنجاه خورشیدی ایران که روزها کار نقاشی ساختمان می کردند و عصرها به کلاسهای شبانه دبیرستان می رفتند، کونگ فو هم کار می کردند.

من شش هفت ساله بودم و حسن و محسن خانه مان را نقاشی می کردند. ساعتها به تماشای کارشان می نشستم و به حرفهایشان درباره ورزشهای رزمی و بروس لی گوش می کردم. گاهی در میانه کار، حرکات ورزشکارانه شان هم برای جالب بود. محسن جوانی بود پر شور و شر و حسن سر به زیر و فوق العاده مودب اما دو دوست خیلی صمیمی بودند.

بروس لی که حسن و محسن از او زیاد حرف می زدند، برای من در همان سن و سال هم کاملاً شناخته شده بود. پنج سالم بود که دایی یازده ساله ام، مجید، من را با خودش به سینما برد تا فیلمی از بروس لی تماشا کنم. درست به خاطر دارم که بهای بلیط سینما پانزده ریال بود. صحنه ای را که دایی ام داشت سکه های یک تومانی و پنج ریالی را روی گیشه بلیط فروشی سینما می گذاشت کاملاً واضح و شفاف به خاطر دارم. یادم است که پس از اینکه از سینما بیرون می آمدیم، چطور جوانان تماشاچی ادای بروس لی را در می آوردند و به این سو و آن سو لگد پرانی می کردند، حتی بعضی‌هاشان دعوا هم راه می انداختند تا فنونی را که تصور می کردند در فیلم یاد گرفته اند، تمرین کنند. سالها بعد دوستم از صربستان، ولادا، تعریف می کرد که چطور در همان سالها او هم در سینماهای کشورش عین همین رفتارها را دیده بود.

یادم است که دایی ام که خودش هم از علاقمندان بروس لی و بعدها رزمی‌کار شد چگونه کوشش می کرد من را از آن لگد پرانیهای نوجوانهای هیجانزده محافظت کند. خودش هفت سال بعد، در راه محافظت از کشورش کشته شد و اکنون پارکی در زادگاهش به نام اوست.

برگردیم به حسن و محسن. روزی پس از کار، با پدرم نشسته بودند و چای می خوردند و با هیجان و حرارت از علاقه شان به بروس لی و ورزشهای رزمی می گفتند. پدرم هم با خونسردی و بی علاقگی گوش می کرد. گفتند قصد دارند به چین بروند و کونگ فو را به صورت خیلی حرفه ای یاد بگیرند. از من خواستند کره زمین کوچکی را که داشتم بیاورم تا به پدرم نشان بدهند از چه مسیری می خواهند بروند. کره زمین من در واقع یک قلک بود که به شکل کره زمین ساخته شده بود. محسن کره را در دست گرفت و مسیری را که از ایران به پاکستان و از آنجا به چین می رفت به عنوان کوتاهترین مسیر به پدرم نشان داد (مرز کوتاه افغانستان و چین در آن کره نادقیق، پیدا نبود). پدرم واکنشی نشان نداد و حتی تلاش نکرد به آنها بفهماند که نقشه شان به نظرش چقدر خنده دار است. این نقشه حتی به نظر من در آن سن و سال هم رویای بچگانه ای می آمد که یک روز بعد فراموش می شود.

اما حسن و محسن نقشه شان را عملی کردند. حدود دو هزار کیلومتر راه بین شهر ما و مرز پاکستان را پیمودند. آنجا گویا با کمک قاچاقچیان محلی، پوست گوسفند به تن کردند و لای گله گوسفند پنهان شدند و از مرز گذشتند و راه خود را به سمت چین ادامه دادند اما در مسیرشان در شهر کویته پاکستان به دست پلیس افتادند که به مرز برشان گرداند. خودشان بعدها تعریف کردند که هم پلیسهای پاکستانی و هم مرزبانهای ایرانی کتک مفصلی هم بهشان زده بودند.

سالهاست از حسن و محسن خبر ندارم، آنها هم میان انبوه میلیونها مردمی که عمرشان به زندگی روزمره می گذرد ناپدید شدند، مردمی که تمام عمر رویاها و آرزوهایشان در حصار حسرت و خیالبافی باقی می ماند، اما حسن و محسن با این میلیونها فرق داشتند: برای برآوردن رویایشان گام برداشتند.



بروس لی در چند نما از فیلمهایش- نمایشگاه یادبود بروس لی در هنگ کنگ

+29
رأی دهید
-4

shivaa - تهران - ایران
وا خب یعنی چی؟! عین ادم میرفتن باشگاه!
دوشنبه 31 تير 1392 - 12:29
ofogh919 - تهران - ایران
shivaa جون- تهران - ایران:وا خب یعنی چی؟!خوب اومدی. مرسی
‌سه شنبه 1 مرداد 1392 - 05:11
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.