بهخاطر پسرم دزدی کردم
«سوسن ـ م» زنی 43 ساله است که 21 سال قبل زمانی که فرزندش هنوز دو ساله نشده بود به اتهام سرقت به زندان افتاد و 9 ماه در حبس ماند. او بعد از آزادی در کنار شوهر و فرزندش زندگی آرام و سالمی را در پیش گرفت.
سوسن در گفت وگو با تپش داستان زندگی اش را بازگو کرده است.
چرا سرقت کردی؟
من و شوهرم هر دو کارگر بودیم و در خانه های مردم کار می کردیم. دکترها گفته بودند بچه ام مریض است؛ یکسری آزمایش نوشته بودند و می گفتند باید در بیمارستان بخوابد. ما نه بیمه داشتیم و نه پولی، خیلی گرفتار شده بودیم و اصلا نمی دانستیم چطور باید پول تهیه کنیم . همان موقع ها بود که یک روز وقتی داشتم در خانه زن پولداری در بالای شهر کار می کردم چشمم به یک دستبند طلا افتاد و برداشتم اما از ترس به شوهرم چیزی نگفتم. چند روز بعد هم از خانه یکی دیگر یک سینه ریز برداشتم و هر دوشان را فروختم و پولش را به شوهرم دادم. گفتم یکی از زنانی که در خانه اش کار می کنم قرض داده است. راستش می خواستم هروقت پول گیر آوردم عین همان طلاها را بخرم و پس ببرم. دو روز بعد از این که پسرم را بیمارستان خواباندیم، دستگیر شدم.
شوهرت وقتی فهمید دزدی کرده ای،چه واکنشی نشان داد؟
خیلی ناراحت شد. در اداره آگاهی آنقدر توی سر و کله خودش کوبید که گفتم الان می میرد اما بعدش آرام شد و فهمید من واقعا قصد بدی نداشتم برای همین هم سعی کرد برایم رضایت بگیرد اما
9 ماه طول کشید تا بیرون آمدم.
در مدتی که در زندان بودی چه کسی از بچه ات مراقبت می کرد؟
وقتی من بودم معمولا بچه ام را با خودم سر کار می بردم اما شوهرم نمی توانست. او اگر یک روز کار نمی کرد پولی هم نمی گرفت. چند وقتی که پسرمان بیمارستان بود مشکل زیادی نبود اما بعد مجبور شد چند روزی خانه بماند و بعد از آن بچه را خانه همسایه می گذاشت چون پدر و مادر خودش شهرستان بودند و اگر می فهمیدند من زندانی شده ام شر راه می انداختند. پدر خودم هم در شهرستان بود. او هم تمام مدتی که زندان بودم خبردار نشد. از زندان تلفن می زدم و حالش را می پرسیدم.می دانستم اگر بخواهم راستش را بگویم دق می کند. در آن 9 ماه شوهرم خیلی سختی کشید. از یک طرف کار، از یک طرف بچه، از یک طرف کارهای من برای رضایت و ملاقات و از این جور چیزها. واقعا سخت بود خودم شرمنده شده بودم.
بعد از آزادی رابطه ات با همسرت چطور شد؟
تازه بهتر هم شد. یادم است وقتی آزاد شدم زمستان بود.هوا زود تاریک می شد. از در زندان که بیرون آمدم دیدم او ایستاده است. هوا خیلی سرد بود. او پسرمان را هم لای چند تا پتو پیچیده و با خودش آورده بود، دلم برای دیدنش لک می زد. شوهرم من را شام بیرون برد و خیلی خوش گذشت. بعد هم گفت هرچه بوده تمام شده و حالا باید فکر کنیم که چطوری دیگر این اتفاق نیفتد.
دوباره سر کار برگشتی؟
دو ماهی را در خانه ماندم تا پیش پسرم باشم. برگشتن سر کار برایم سخت بود چون همه مشتریان قبلی ام را از دست داده بودم و باید از صفر شروع می کردم. از طرفی شوهرم می گفت دوست ندارد دیگر در خانه های مردم کار کنم. در همین گیر ودار پدرم فوت کرد. واقعا خیلی ناراحت شدم. خیلی وقت بود که نتوانسته بودم بروم و ببینمش. ما به شهرستان رفتیم و من تا سه ماه آنجا ماندم. در این مدت شوهرم در تهران هم کار می کرد و هم دنبال کار بهتر می گشت، بالاخره هم خدا کارها را رو به راه کرد و او در یک کارخانه بزرگ کار پیدا کرد.
الان چه کار می کنی؟
پسرم برای خودش مردی شده، شوهرم هم هنوز در همان کارخانه کار می کند و من هم خانه دار هستم. خدا را شکر خیلی از مشکلات مان حل شده و دیگر گرفتاری مالی نداریم. یعنی داریم اما زیاد نیست. پسرم هم خیلی سر به راه و حرف گوش کن است. من داستان زندان افتادنم را برایش تعریف کرده ام و او همیشه می گوید روزی همه سختی هایی را که به خاطرش تحمل کردم، جبران می کند. هیچ چیز در دنیا مثل بچه خوب نمی شود. بچه گنج بزرگی برای هر پدر و مادری است. آرزو دارم او را در لباس دامادی ببینم.
می خواهم نوه هایم را هم بزرگ کنم. من همیشه دلم می خواست یک دختر هم داشته باشم اما نشد حالا هم اشکالی ندارد فردای روزگار عروسم جای دختر نداشته ام را می گیرد.