بازمانده هولوکاست: زندانی شماره آ ۲۶۱۸۸
ارتش آلمان هشت روز پس از عبور از مرز لهستان به شهر رادوم رسید. هنیا برایر درباره آن روز میگوید: "آنها یونیفورمهای سیاهی برتن داشتند و در تمام شهر بلندگوهایی مستقر کردند که از آنها تبلیغات پر از نفرتی پخش میشد. سخنرانیهای هیتلر برای ساعات متمادی از این بلندگوها پخش میشد . . . او هیچگاه قصدش در مورد یهودیان را پنهان نمیکرد."
خانواده برایر – شامل برادر بزرگترش، و خواهر و برادر کوچکترش – در ابتدا بهکمک سکههای طلایی که پدرش ذخیره کرده بود، زندگیشان را میگذراندند. پدرش یک کارخانه تولید کفش داشت و بعد از حمله آلمان هم به کارش ادامه داد، هرچند که بابت آن پولی دریافت نمیکرد. اما با گذشت اوضاع بهمراتب بدتر شد.
در سال ۱۹۴۱ آنها در میان ۳۰ هزار نفری بودند که عملا در محله یهودیان شهر در حصر قرار گرفتند. شرایط بسیار بد بود، و در هر اتاق ۱۰ نفر زندگی میکردند. خشونت و تیرباران رواج داشت. با این وجود، اعضای خانواده برایر هنوز میتوانستند در کنار یکدیگر بمانند. اما این وضعیت هم زیاد دوام نیاورد.
هنیا برایر میگوید: "برادر کوچکترم را به کارخانه اسلحهسازی بردند. ما هیچگاه نفهمیدیم که در جنگ چه بر سر او آمد. او هم هیچوقت در این باره صحبت نکرد. حتی خانواده خود او هم نمیدانند که در آن مدت کجا بوده و چه میکرده است." برادر بزرگتر هنیا که از بدو تولد معلولیت داشت، از جمله افرادی بود که کشته شد.
هنیا میگوید: "برادر من به بیمارستان رفت، اما آنها همه کسانی را که معلولیت جسمی داشتند، با گلوله کشتند. او دقیقا میدانست چه اتفاقی دارد میافتد . . . پالتویش را درآورد و به مادرم داد، و گفت: ‘این را به یک نیازمند بدهید. من دیگر لازمش ندارم.’ مادرم با آن پالتو به خانه آمد."
اردوگاههای کار اجباری
تا ماه مارس ۱۹۴۴ جمعیت محله یهودیان به ۳۰۰ نفر رسیده بود، و آلمانیها کلا آن را برچیدند. کسانی که هنوز در آنجا مانده بودند، پیاده به ایستگاه قطار برده شدند، و در واگنهای مخصوص حمل چهارپایان به اردوگاه ماژدانک، در نزدیکی شهر لوبلین (در شرق لهستان) برده شدند.
این اولین باری بود که پای خانواده برایر به اردوگاههای کار اجباری باز میشد. در آنجا به آنها دستور داده شد که لباسهایشان را درآورند و زیر برف، برهنه بایستند. به او و دیگران "یونیفورمها و لباسهای راهراه، و یک دستمال سر" داده شد. این کل پوشاک زمستانی آن سال آنها بود. هنیا تولد ۱۷ سالگیاش را در این اردوگاه گذراند.
خاطرات هنیا برایر از اردوگاهها و صحنههایی که شاهد آنها بوده است، همچنان در ذهنش باقی هستند
بعد از شش هفته خانواده برایر دوباره جابجا شدند. این بار مقصدشان اردوگاه پلاژو (لهستانی – پواژوف) در نزدیکی شهر کراکوف بود. این همان اردوگاهیست که در فیلم فهرست شیندلر به تصویر کشیده شده است.
زندگی در این اردوگاه خشن و بیرحم بود. زندانیها به گروههای کاری تقسیم میشدند، و مجبور بودند واگنهای پر از سنگهای بارگیری شده از معدن را هل بدهند.
هنیا برایر میگوید: "کار فوقالعاده سنگینی بود و بهسختی از پس آن برمیآمدیم. موارد تیرباران و بهدار آویختن زیاد بود، و کوره آدمسوزی هم وجود نداشت. تنها یک تپه بود که از آن برای سوزاندن مردگان استفاده میکردند. باد خاکستر اجساد را بهسمت ما برمیگرداند."
خطر دیگر این بود که نیروهای آلمانی مشغول جنگ در روسیه به خون نیاز داشتند، و این خون بهزور از زندانیان گرفته میشد، و با توجه به شرایط سخت اردوگاهها، خون از دست رفته بهسختی جایگزین میشد. پدر هنیا، که مردی "استوار" بود، دیگر نمیدانست همسر و فرزندانش کجا هستند. او در همین اردوگاه پلاژو زیر ضربات یک نگهبان کشته شد.
تصمیم مرگ و زندگی
هنیا برایر در سال ۱۹۴۴ به اردوگاه آشوویتس- بیرکناو فرستاده شد. او در آنجا پزشک بدنام اردوگاه، یوزف منگله را دید. هنیا برایر میگوید: "بعد از پیاده شدن از قطار، ما را به صف کردند و مجبورمان کردند که لباسهایمان را درآوریم. مردان بلافاصله از زنان جدا شدند. دکتر منگله و همکارانش یونیفورم پوشیده، و آنجا ایستاده بودند، و ما باید از جلویشان رژه میرفتیم. میتوانید تصور کنید چه حسی به آدم دست میدهد. او فقط انگشتش را تکان میداد. اگر انگشتش را بهسمت چپ حرکت میداد، فرد مورد اشاره یکراست به کوره آدمسوزی برده میشد. اگر انگشتش را بهسمت راست حرکت میداد، فرد مورد اشاره به اردوگاه میرفت."
هنیا همچنین بهیاد میآورد که در موقع جدا کردن بچهها از والدینشان، موسیقی گوشخراشی از بلندگوها پخش میشد. هنیا خواهرش را در آنجا ندید، اما تردیدی درباره سرنوشت او ندارد. او میگوید: "خواهرم را به کوره فرستادند."
هنیا برایر که حالا دیگر مهر "زندانی آشوویتس شماره آ ۲۶۱۸۸" را داشت، در زمستان سخت آن سال با گرسنگی مبارزه میکرد، و برای پرت کردن حواسش، از حفظ شعر میخواند.
او در اواسط ماه دسامبر ۱۸ ساله شد. به این فکر میکرد که قرار بود آن سال برای تحصیل در دانشگاه به رم برود. او بهیاد میآورد که در آن هنگام به خودش گفته: "من برای مردن هنوز خیلی جوان هستم. نباید بمیرم. هنوز هیچ چیز از زندگی ندیده ام، هنوز هیچ کاری نکرده ام."
سه ماه بعد از رسیدن به آشوویتس، و دو روز قبل از اینکه نیروهای روسیه به این اردوگاه برسند، برایر دوباره به جای دیگری منتقل شد. در طول مسیر، او جنازه کسانی را میدید که بهخاطر خستگی مفرط نتوانسته بودند راه بروند، و بههمین خاطر با شلیک گلوله کشته شده بودند.
هنیا برایر سه ماه در آشوویتس بود
آخرین اردوگاه او برگن- بلسن بود. در آنجا هنیا با "کوهی از جنازه" روبرو شد. جنازهها "تا حدی متلاشی" شده بودند. این اردوگاه حتی به نسبت آشوویتس به "جهنم" شبیه بود.
ریچارد دیمبلبی، که بعد از آزادسازی این اردوگاه در آوریل ۱۹۴۵ از آن دیدن کرد، آن را "کابوسی زنده" توصیف کرد. زندانیها بلافاصله از اردوگاهها آزاد نشدند. بسیاری از آنها به بیماریهایی نظیر تیفوس مبتلا بودند، و بههمین خاطر همچنان در داخل اردوگاهها محبوس ماندند. در این دوره پزشکان کمی برای رسیدگی به وضعیت آنها وجود داشت و غذاهای موجود اکثرا پرچرب بودند، و بدن زندانیان دیگر توان هضم آنها را نداشت.
هنیا برایر میگوید: "مرگ و میر همچنان ادامه داشت. ۳۰ هزار نفر بعد از آزادسازی اردوگاه مردند. احساس بسیار بدی داشتم. تنها دوستم در دوران زندگی در اردوگاهها را از دست دادم."
خاطره ماندگار
بعد از پایان جنگ، هنیا برایر مادرش را پیدا کرد و همراه او در فرانسه و اسرائیل زندگی کرد. بعد هم با شوهرش، موریس، آشنا شد و بههمراه او به آفریقای جنوبی نقل مکان کرد. او که حالا بیش از ۸۰ سال سن دارد، میترسد که نسلهای جوانتر آشنایی لازم را با هولوکاست نداشته باشند.
او میگوید: "یک بار برای عمل جراحی به بیمارستان رفتم. متخصص بیهوشی بالای سرم آمد و به خالکوبی روی بازویم نگاه کرد و گفت: این دیگر چیست؟ و من جواب دادم این را از آشوویتس دارم. او پرسید آشوویتس چیست؟ تازه او یک پزشک تحصیلکرده بود. البته دیگر زمانی برای توضیح نداشتم، چون لحظهای بعد از هوش رفتم."
خاطرات هنیا برایر از اردوگاهها و صحنههایی که شاهد آنها بوده است، همچنان در ذهنش باقی هستند. او تأکید میکند که آنچه در این اردوگاهها روی داده، هرگز نباید فراموش شوند. هنیا میگوید: "در طول تاریخ انقلابها و جنگهای خونین فراوان و همه نوع تراژدی داشته ایم، اما بنظر من این یکی با هیچ چیز دیگر در دنیا قابل مقایسه نیست."