به دنبال فلک

به دنبال فلک

مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد.   ر

خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟»  ر

مرد گفت «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم.»   ر

گرگ گفت «تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.»   ر

مرد گفت «اگر پیداش کردم, پیغامت را می رسانم.»  ر

و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟»   ر

مرد جواب داد «رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»   ر

پادشاه گفت «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.»  ر

مرد گفت «به روی چشم!»  ر

و راهش را گرفت و رفت تا رسید به دریا و دید ای داد بی داد دیگر هیچ راهی نیست و تا چشم کار می کند جلوش آب است. ناامید و با دلی پر غصه نشست لب دریا که ناگهان ماهی بزرگی سر از آب درآورد و گفت «ای آدمی زاد! چه شده زانوی غم بغل گرفته ای و نشسته ای اینجا؟»  ر

مرد گفت «داشتم می رفتم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم چرا من همیشه آس و پاسم و روزگارم به سختی می گذرد که رسیدم اینجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه کشتی هست که سوار آن شوم و نه راهی هست که پیاده بروم.»   ر

ماهی گفت «تو را می برم آن طرف دریا؛ به شرطی که قول بدی فلک را که پیدا کردی از او بپرسی چرا همیشه دماغ من می خارد.»  ر

مرد قول داد و ماهی او را به پشتش سوار کرد و برد آن طرف دریا.  ر

مرد باز هم رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی که انتهاش پیدا نبود و پر بود از درخت های سبز شاداب و بوته های زرد پژمرده. خوب که نگاه کرد, دید کرت درخت های شاداب پر آب است و کرت بوته های پژمرده از خشکی قاچ قاچ شده.  ر

مرد جلوتر که رفت باغبان پیری را دید که ریش بلند سفیدش را بسته دور کمر؛ پاچه شلوارش را زده بالا؛ بیلی گذاشته رو شانه و دارد آبیاری می کند.  ر

باغبان از مرد پرسید «خیر پیش! به سلامتی کجا می روی؟»  ر

مرد جواب داد «می روم فلک را پیدا کنم.»  ر

باغبان گفت «چه کارش داری؟»   ر

مرد گفت «تا حالا که پیداش نکرده ام؛ اگر پیداش کردم خیلی حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توی سرنوشتم با خبر شوم.»  ر

باغبان گفت «هر چه می خواهی بپرس. من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.»   ر

مرد ذوق زده پرسید «ای فلک! اول بگو بدانم این باغ بی سر و ته با این درخت های تر و تازه و بوته های پلاسیده مال کیست؟»  ر

فلک جواب داد «مال آدم های روی زمین است.»  ر

مرد پرسید «سهم من کدام است؟»  ر

فلک دست مرد را گرفت برد دو سه کرت آن طرفتر و بوته پژمرده ای را به او نشان داد.  ر

مرد به بوته پژمرده و خاک ترک خورده آن نگاه کرد. از ته دل آه کشید و بیل را از دست فلک قاپید. آب را برگرداند پای بوته خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا همیشه دماغ آن ماهی بزرگ می خارد؟»    ر

فلک گفت «یک دانه مروارید درشت توی دماغش گیر کرده. باید با مشت بزنند پس سرش تا دانه مروارید بپرد بیرون و حالش خوب بشود.»   ر

مرد پرسید «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شکست می خورد و هیچوقت پیروزی نصیبش نمی شود؟»   ر

فلک جواب داد «آن پادشاهی که می گویی دختری است که خودش را به شکل مرد درآورده. اگر می خواهد شکست نخورد, باید شوهر کند.»  ر

مرد گفت «یک سؤال دیگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهی زحمت کم می کنم و از خدمت مرخص می شوم.»   ر

فلک گفت «هر چه دلت می خواهد بپرس.»   ر

مرد پرسید «دوای درد آن گرگی که همیشه سرش درد می کند, چیست؟»  ر

فلک جواب داد «باید مغز آدم احمقی را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»   ر

مرد جواب آخر را که شنید, معطل نکرد. شاد و خندان راه برگشت را پیش گرفت و رفت تا دوباره رسید به کنار دریا. ماهی بزرگ که منتظر او بود و داشت ساحل را می پایید, تا او را دید, پرسید «فلک را پیدا کردی؟»  ر

مرد گفت «بله.»  ر

ماهی گفت «پرسیدی چرا همیشه دماغ من می خارد؟»  ر

مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دریا تا به تو بگویم.»  ر

ماهی او را برد آن طرف دریا و گفت, حالا بگو ببینم فلک چی گفت.»  ر

مرد گفت «مروارید درشتی توی دماغت گیر کرده. یکی باید محکم با مشت بزند پس سرت تا مروارید بیاید بیرون.» ر

ماهی خوشحال شد و گفت «زودباش محکم بزن پس سرم و مروارید را بردار برای خودت.»  ر

مرد گفت «من دیگر به چنین چیزهایی احتیاج ندارم؛ چون بوته خودم را حسابی سیراب کرده ام.»  ر

هر چه ماهی التماس و درخواست کرد, حرفش به گوش مرد نرفت که نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بی خیال رفت.  ر

پادشاه هم سر راه مرد بود و همین که او را دید, پرسید «پیغام ما را به فلک رساندی؟»    ر

مرد گفت «بله. فلک گفت تو دختر هستی و خودت را به شکل مرد درآورده ای. اگر می خواهی در جنگ پیروز شوی باید شوهر کنی.»   ر

دختر گفت «سال های سال کسی از این راز سر در نیاورد؛ اما تو سر از کارم درآوردی. بیا بی سروصدا من را به زنی بگیر و خودت به جای من پادشاهی کن.»  ر

مرد گفت «حالا که بوته ام را سیراب کرده ام, پادشاهی به چه دردم می خورد. حیف است آدم وقتش را صرف این کارها بکند.»  ر

دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا کرد و به گوش او خواند که بیا و من را بگیر, مرد قبول نکرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسید به گرگ. گرگ گفت «ای آدمی زاد دوپا! خیلی شنگول و سرحال به نظر می رسی. دروغ نگفته باشم فلک را پیدا کرده ای.»  ر

مرد گفت «راست گفتی! دوای سر درد تو هم مغز یک آدم احمق است و بس.»  ر

گرگ گفت «برایم تعریف کن ببینم چطور توانستی فلک را پیدا کنی و در راه به چه چیزهایی برخوردی؟»  ر

مرد رو به روی گرگ نشست و هر چه را شنیده و دیده بود با آب و تاب تعریف کرد.  ر

گرگ که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد, گفت «بگو ببینم چرا مروارید درشت را برای خودت ورنداشتی و برای چه با آن دختر عروسی نکردی؟»   ر

مرد گفت «خدا پدرت را بیامرزد! دیگر به مروارید درشت و تخت پادشاهی چه احتیاج دارم؛ چون بوته بختم را حسابی سیراب کرده ام و تا حالا حتماً برای خودش درخت شادابی شده.»  ر

گرگ سری جنباند و گفت «اگر تو از اینجا بروی من از کجا احمق تر از تو پیدا کنم؟»  ر

و تند پرید گلوی مرد را گرفت. او را خفه کرد و مغزش را درآورد و خورد. 

+169
رأی دهید
-14

rezgar - لینشوپینگ - سوئد
داستان جالب و اموزنده ای است!
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 01:50
mashady - منچستر - انگليس
چه داستان ت.. تخیلی‌ ه مزخرفی بود .
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 02:07
parviz1 - کترینگ - انگلستان
جالب بود.
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 04:07
compatriot - تورنتو - کانادا
پس نتیجه میگیریم که این مرد احمق همون احمقی نژاد خودمونه!
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 05:28
مجید خان - تهران - ایران
با درود:داستانی کهن است که قبلا نیز آن را با روایت های متعدد مشابه هم خوانده بودم ولی باز هم جالب بود.حماقت دردی است درمان ناپذیرو تا از مشتریان دکان های دین فروشان خرافه پرست باشیم برای رهایی از آن چاره ای نداریم و برای همین است که ملتی کهنسال اسیر مشتی اوباش ترسو شده اند و همه چیزشان را از دست داده اند.
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 05:33
moci 30 - دوحه - قطر
ما به این داستانا میکیم جرت و برت
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 06:55
shahramareia - تهران - ایران
کاش میشد از فلک پرسید راه نجات از دست آخوند و نظام آخوندی چیست؟؟!احتمالن میگفت خودکرده را تدبیر نیست شرمنده بسوزو بساز
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 07:29
paksan - آمریکا - آمریکا
آخ چه لجم می گیره از این داستانهای آبکی .. فلک داشته باغبونی می کرده اون موقع و الان داره با کامپیوترش دنیا رو می پاد.. آخه که چی درختم رو آبیاری کردم؟؟؟ خوب بود ولی افسانه باید یکم بیشتر جذاب باشه
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 06:54
hassan5 - تهران - ایران
سرنوشت خامنه ای و بشار اسد همین خواهد بود.قدر شانس و موقعیتی را که بدست اورده اند نمیداند..بالاخره جانشان را بر سر این جایگاه خواهند گذاشت
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 07:17
star44 - یوتبوری - سوئد
اگر همه مفهوم واقعی این داستانهای به ظاهر ساده را درک می کردند , شاید اینقدر مشکلات وجود نداشت.
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 10:23
bineshan - آمستردام - هلند
این داستان از صمد بهرنگی است و من تعجب میکنم چرا نامی از نویسنده برده نشده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
‌چهارشنبه 20 دي 1391 - 21:21
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.