نابغهها آن سوی میلهها
«از چهار سالگی عاشق کامپیوتر بودم و در همان بچگی پدرم برایم رایانه خرید.» این را پسر جوانی به نام امیر میگوید که به اتهام دستبرد میلیونی به حساب بانکی شهروندان بازداشت شده است. او جوانی نابغه است که از نبوغ خود در راه خلاف استفاده کرد و راهی زندان شد.
این متهم برخلاف بسیاری از اشخاصی که در کار با رایانه مهارت دارند نه در کلاسهای آموزشی شرکت کرده و نه دانش خود را از طریق دانشگاه به دست آورده است.
او جوانی است که در یکی از روستاهای استان فارس زندگی میکرد و بندرت پایش را از روستا بیرون میگذاشت. امیر تمام دانش و مهارتش را در کار با کامپیوتر به صورت خودآموز و تجربی به دست آورده است.
«از چند سال پیش به نرمافزارهای هک علاقهمند شدم و وقتی کمی با آنها کار کردم فوت و فن این کار را یاد گرفتم و بعد هم از طریق اینترنت حسابهای بانکی تهرانیها را هک کردم و پولهایشان را برداشتم.»
این جوان زمانی تحت تعقیب قرار گرفت که چند شکایت مشابه به دادسرای مبارزه با جرائم رایانهای تهران ارائه شد. تمام شاکیان مدعی بودند بدون اطلاع آنها از موجودیشان کسر شده است.
وقتی تیمی ویژه از کارآگاهان پلیس به تحقیق در این خصوص پرداختند راز دستبردهای اینترنتی فاش شد. ردیابیهایی که در دنیای مجازی صورت گرفت آنها را به روستای محل سکونت متهم کشاند.
امیر توضیح میدهد: «با بخشی از پولهایی که سرقت میکردم به صورت اینترنتی خرید انجام میدادم. حتی کفش را هم اینترنتی میخریدم.»
او ادامه میدهد: «من اولین بار حساب یکی از آشنایانمان را هک و رمز اینترنتیاش را پیدا کردم و وقتی دیدم میتوانم این کار را ادامه بدهم سراغ افراد دیگر رفتم و در این مدت چند میلیون تومان از این راه به دست آوردم.»
امیر فقط نمونهای از تبهکاران نابغهای است که این روزها تعدادشان افزایش یافته است. منصور، جوان 31 سالهای است که مدرک کارشناسی ارشد هوافضا دارد و در زمینه رایانه نیز نابغه محسوب میشود.
او چندی قبل به بانکی در قم دستبرد زد. منصور سال پیش وقتی برای دریافت وام به شرکتی خصوصی رفته بود با زنی جوان آشنا شد و ارتباط آن دو ادامه پیدا کرد تا این که زن پیشنهادی وسوسهکننده داد: «بانکی را میشناسم که تجهیزات ایمنی ندارد و راحت میشود از آن دزدی کرد. تو میتوانی بعد از ورود به بانک، سرقت اینترنتی انجام بدهی. اگر این کار را بکنی چهار میلیارد تومان به تو میدهم.»
رقم کلان بود و منصور مشکل مالی داشت و طلبکاران در جستجویش بودند. برای همین بعد از چند جلسه گفتوگو و مذاکره پیشنهاد دزدی را قبول کرد و با همکاری دو مرد دیگر به نقشهکشی برای سرقت پرداخت و تیم تبهکاران سرانجام دست به کار شد. آنها روز حادثه به بانک رفتند و با تهدید چاقو دست و پای نگهبان را بستند. سپس منصور پشت یکی از رایانهها نشست و براحتی مبلغ 20 میلیارد تومان را از حساب مشتریان خارج و به حسابی که برای این دزدی باز شده بود، واریز کرد و سپس متهمان همگی پا به فرار گذاشتند.
ماموران وقتی تحقیق درباره این پرونده را به عهده گرفتند اول حسابی را که پولها به آن واریز شده بود بستند و بعد تکتک متهمان را به دام انداختند.
مهسا، یکی دیگر از نابغههایی است که دست به دزدی زده است. او البته نیاز مالی نداشت و خودش میگوید از بس درس خوانده و زندگیاش یکنواخت شده بود تصمیم گرفت برای تفریح و شوخی گوشی موبایل زنی را سرقت کند.
مهسا دختری باهوش است که توانست بدون کنکور به دانشگاه راه یابد و همه استادان او را به عنوان فردی که در آینده به موفقیتهای زیادی دست مییابد میشناختند، اما مهسا یک روز وقتی برای شرکت در مراسمی مذهبی در مجلسی حاضر شده بود، دست به دزدی زد.
او که پروندهاش در دادسرای ناحیه چهار تهران رسیدگی شد، میگوید: «زنی که کنارم نشسته بود یک لحظه بیرون رفت تا به نوزادش آب بدهد، اما کیفش را باخودش نبرد. من هم برای تفریح گوشی موبایلش را دزدیدم و فرار کردم، اما با ردیابی خط تلفن دستگیر شدم. من وضع مالی خوبی دارم و هیچ دلیلی نداشت این سرقت را انجام بدهم.»
حراج برج ایفل
ویکتور لوستیگ، یکی از باهوشترین کلاهبرداران طول تاریخ است. او با طرح نقشهای عجیب توانست برج ایفل را بفروشد.
ویکتور که به پنج زبان تسلط کامل داشت، 45 اسم مستعار برای خودش انتخاب کرده و بیش از 50 بار دستگیر شده بود.
او متولد سال 1890 در چک بود و سال 1920 به آمریکا مهاجرت کرد و پس از مدتی نبوغش را در راه کلاهبرداری به کار انداخت و سال 1925 برج ایفل را فروخت.
ویکتور وقتی خبر دار شد برج ایفل به تعمیر نیاز دارد و دولت از پس تامین بودجه آن برنمیآید، دست به کار شد.
او با مدارک جعلی خودش را معاون وزارت پست و تلگراف فرانسه جا زد و با شش تاجر وارد مذاکره شد و ادعا کرد دولت به خاطر مشکلات مالی قصد دارد ایفل را بفروشد.
او مناقصهای خیالی با حضور شش تاجر برگزار و یکی از آنها را به عنوان برنده اعلام کرد و برج را به وی فروخت، اما خریدار وقتی به برج رفت و کارگرانش را به آنجا برد تا تعمیرات را شروع کند، فهمید سرش کلاه بزرگی رفته است.