نوری زاد : وزیر اطلاعات بخواند!
طبق قانون، وزیر اطلاعات باید مجتهد باشد. نشانه ی اجتهاد آقای مصلحی احتمالا همان پینه ای است که ایشان بر پیشانی نشانده است. پینه ای که لابد ایشان در عبادات فردی و جمعی به نهایت رسانده اند و از امامشان نیز – که پینه ای بر پیشانی نداشت – جلو افتاده اند. ماجرای کشته شدن “ستاربهشتی” از همین منظری که قانون، اجتهاد اسلامی و شیعی را ضرورت وزیریِ این وزارتخانه دانسته قابل اعتناست.
من کاملاً می توانم اتاق کوچک بازجویی را تجسم کنم که “ستاربهشتی” را چشم بسته رو به دیوار بر یک صندلی نشانده اند و بازجویانِ او – حداقل سه نفر – آستین ها بالا زده اند و در پسِ او ایستاده اند. درست همان صحنه ای که برای خود من و سایر زندانیان سیاسی فراهم کرده اند و می کنند. با یکی ملایم و با دیگری توفانی. اما آنچه که در همه ی بازجویی ها مشترک است این است: بازجویی های ناگهانی و حتی در نیمه شب، ارعاب و ایجاد وحشت در زندانی، فحش های رکیک و اگر لازم باشد غلیظ ترین فحش های ناموسی، تحقیر زندانی با فروفشردن او به هرزگی، بلاتکلیفی، ضرب و شتم های سطحی و عمیق، تهدیدهای خانوادگی، فریب، دروغ، و اصرار به اقرارهای دروغین. وگرنه:
بازجوی اول: مادر….حالا دیگه واسه ما آدم شده ی حرومزاده ی ….؟ خواهر…. ادای سیاسی ها رو درمیاری مادر….؟
ستار: به خواهر و مادر من کاری نداشته باشید. من یه وبلاگ نویسم پای هرچی هم که نوشته م وایساده م. سئوال کنید جواب بده م.
بازجوی دوم: یه خواهر مادری نشونت بدیم بچه…. که یه راست برگردی تو…… ننه ت.
ستار: فحش ندین مگه خودتون خواهر مادر ندارین؟ عفت کلام داشته باشید!
هر سه بازجو غش غش می خندند.
بازجوی سوم: یه چوب بتپونم تو ماتحتت که ده تا نجار نتونن درش بیارن. واسه ما شده ی تحلیلگر مسائل سیاسی؟ مطلب می نویسی فحش می دی آبجی…. ننه……؟
ستار برمی خیزد تا اعتراض کند. اما بلند شدن او از صندلی آغاز هیاهوی بازجویان است.
هرسه بازجو با همه ی استعداد حنجره شان فریاد می زنند: بشین …… عوضیِ مادر…..!
و این فریاد، با سه مشت و دو لگد و ضربات باتوم برقی به صورت و سر و گردن و پهلوی ستار همراه می شود. ستار با شدت به سینه ی دیوار مقابل کوفته می شود. و درحالیکه یکی دو تا از دنده های پهلویش از سطح پوست بدنش بیرون زده و از لوله های بینی اش خون جاری است و چشم راستش به خون نشسته، نقش زمین می شود. ستار با آخرین نای حنجره اش می نالد:
ستار: مگه از اینجا بیرون نرم!
هرسه بازجو خنده سرمی دهند.
بازجوی اول: بیرونم می ری چرا نری مادر…..؟
بازجوی دوم: خودم یه جور کفن پیچت می کنم که خیاطای تهرون انگشت به دهن بمونند.!
بازجوی سوم: منم میشم راننده ی شخصیت. مستقیم می برمت قبرستون رباط کریم!
من از خانواده ی بی نشان و محترم ستار بهشتی پوزش می خواهم که پوزه ی قلم خود را به ناسزا آلودم. اما مرا چه چاره اگر که بخواهم به شخصیت هیولاهای وزارت اطلاعات نزدیک شوم؟
راستی من یک پیشنهاد دارم. این که: در یک جشنواره ی سراسری، از این همه استعداد بازجویان خود تجلیل بعمل آوریم و آنان را از این اینهمه گمنامی بدر ببریم. مجسمه ی آنان را بر دوش خود بنشانیم و در میادین شهر بچرخانیم و مدال افتخار از گردنشان بیاویزیم. کارشان بقول جوانها: حرف نداشته. آخر چرا باید بازجویانی که برای حفظ نظام، شگردهای ویژه ای خلق کرده اند در گمنامی بمانند و در گمنامی نیز بمیرند؟ کشتن ستاربهشتی در آن سلولهای تنهایی، نه افتخاری است که بشود از کنارش بسکوت عبورکرد و بابتش به دنیا فخر نفروخت. مبارک باشد آقایان برادر. نازشست تان. بقول جوانهای خودمان: آقای وزیر، پینه های پیشونی تو برم!