گریههای آرام در سرنوشت سیاه دزد قویهیکل

وطن امروز : قویهیکل بودن اگر برای همه یک امتیاز به حساب میآمد برای این جوان سرنوشتی سیاه را رقم زد.
در راهروی دادسرای امور جنایی تهران حرکات جوانی هیکلی نظر همه را به خودش جلب میکند.
به آرامی گریه میکند، انگار رازی در دل دارد که وی را آزار میدهد. پس از چند دقیقه سر صحبت را باز کرد و گفت: اسمم «داوود» است. 25 ساله هستم و برای سومین بار است که به جرم زورگیری دستگیر شدهام.
از داوود خواستم برایمان تعریف کند چطور و چگونه به سمت خلاف کشیده شده و وی نیز سرگذشت خودش را اینچنین تعریف کرد: من در خانوادهای با وضع مالی ضعیف در جنوب تهران زندگی میکنم. پدرم با حقوق کارگری خانواده پرجمعیتمان را با مشکلات فراوان اداره میکند، وقتی دیپلم گرفتم برای کمک به پدرم در تامین هزینههای زندگی و کمک به دخل و خرج خانوادهام از دانشگاه رفتن منصرف و در یک تراشکاری در محلمان مشغول به کار شدم. حقوقم آنقدر زیاد نبود ولی چالهچولههای زندگیمان را پر میکرد.
صبح تا غروب سر کار میرفتم و با توجه به اینکه علاقه زیادی به ورزش داشتم، غروبها بعد از تراشکاری با همان سر و صورت سیاه باشگاه میرفتم و همه زندگیام تراشکاری و ورزش شده بود. چندماه از سر کار رفتنم گذشته بود که دهان به دهان از بچهمحلهایم شنیدم 2 تن از همکلاسیهای قدیمیام که چند کوچه آن طرفتر از ما زندگی میکردند هر کدام برای خود خودرویی خریدهاند و وضعشان خوب شده است.
کمی حسودی کردم ولی اهمیتی ندادم تا اینکه یک شب که به خانه آمدم، مادرم شروع به سرکوفت زدن کرد که این چه شغلی است پیدا کردی؟ بچههای مردم را ببین سر یک کار درست و حسابی میروند و حقوق خوبی میگیرند، حالا پسر ما را نگاه کن که سر چه کاری رفته است؟!
مادرم افزود: دوستم به نام «سعید» یک شرکت رایانهای راهاندازی کرده و «رضا» نیز در یک نمایشگاه خودرو مشغول به کار شده است و درآمد خوبی دارند ولی تو باید تا آخر عمر در تراشکاری کار کرده و زندگیات را هدر کنی!
متلکها و سرکوفتهای مادرم هر شب ادامه داشت و حرفهایش آزارم میداد، من نیز برای نشنیدن سرکوفتها شبها از خانه بیرون میزدم و ساعتهای پایانی شب برای خوابیدن به خانه بازمیگشتم که در این رفتوآمدها به صورت اتفاقی با جوانی همسن و سال خودم به نام «محسن» آشنا شدم. چند شبی را با موتور وی در خیابانها میچرخیدیم و گهگاه نیز به قهوهخانه میرفتیم. هنوز یکی، دو هفتهای از دوستیمان نگذشته بود که با هم خیلی رفیق شده بودیم و من سفره دلم را برایش باز کردم و درباره موفقیتهای سعید و رضا گفتم و مشکلات خودم.
محسن از هیکل من خیلی تعریف میکرد و میگفت تو باید از این هیکلت پول دربیاوری و به من پیشنهاد داد از یک پیرمرد کارخانهدار که از بستگانشان است، زورگیری کنیم.
قبول نکردم، حتی چند روزی با وی قهر کردم تا اینکه محسن جلوی خانهمان آمد و دوباره با من صحبت کرد و گفت اگر میخواهم من نیز مثل رضا و سعید وضع مالی خوبی داشته باشم میتوانیم دست به این کار بزنیم. وی در ادامه گفت همه مردم همدیگر را میچاپند و ما هم باید آنان را بچاپیم.
آن شب خیلی فکر کردم و پیش خودم گفتم شاید بتوانم فقط با همین کار به وضع مالی خود و خانوادهام سر و سامانی بدهم. فردای آن شب برنامه دزدی از پیرمرد را با محسن طراحی کردیم و با وجود عذاب وجدانی که داشتم به خانه پیرمرد رفتیم و با بستن دست و پای وی 20 میلیون از گاوصندوقش دزدی کردیم.
پس از دزدی عذابوجدان رهایم نمیکرد ولی محسن میگفت این پول برای کارخانهداری که میلیاردها تومان سرمایه دارد، چیزی به حساب نمیآید ولی ما میتوانیم با این پول زندگیمان را تغییر دهیم.
پس از چندینبار زورگیری، این کار برایم عادی شد و دیگر احساس گناه نمیکردم و حریصتر از قبل شده بودم. به دنبال سوژههای بهتری گشتم تا اینکه در حال زورگیری از زنی جوان، پلیس سر رسید و من و محسن را که در حلقه مردم محاصره شده بودیم، دستگیر کرد.
به 2 سال زندان محکوم شدم و پس از گذراندن 15 ماه به دلیل خوشرفتاری آزاد شدم ولی با آزادی باز مشکلاتم شروع شد، دیگر آبرویی نزد کسی نداشتم. به سراغ کار رفتم ولی کسی به من کار نمیداد و کسانی که مرا میشناختند میگفتند سابقهدار هستی و نمیتوانیم کمکت کنیم و به چشم یک خلافکار به من نگاه میکردند.
نه کاری داشتم و نه پولی، از پس خودم برنمیآمدم، دوباره به فکر زورگیری افتاده و تصمیم گرفتم فقط یکبار سرقت کنم و دست از این کار بردارم ولی طمع دستبردار نبود و پس از دستکم 20 دزدی دوباره دستگیر شده و به 4 سال زندان محکوم شدم. پس از یک سال و چند ماه که از زمان زندانم گذشته بود، مرخصی گرفتم و هنگامی که در مرخصی بودم با 2 تن از سابقهدارانی که در زندان با آنان آشنا شده بودم برای چندینبار دست به دزدی زدم. دیگر به زندان بازنگشتم تا اینکه بعد از چند ماه پلیس پاتوقم را شناسایی کرد و به همراه 2 همدست دیگرم دستگیر شدیم. الان هم منتظر جلسه بازپرسی هستم، فکر کنم باید تا آخر عمرم بهخاطر یک حماقت در زندان بمانم. دیگر هیچ امیدی برای آزادی و زندگی ندارم. دلم برای اینکه لحظهای میان خانوادهام باشم تنگ شده است. نکته جالب این است که چند روز پیش مادرم برای ملاقات به آگاهی آمده بود و با چشمهای اشکبارش از سرنوشت «سعید» و «رضا» میگفت؛ رضا عضو یک شرکت گلدکوئیستی بوده و تحت تعقیب پلیس است، سعید هم آنقدر پول بهرهای از نزولخوارها گرفته و نتوانسته بود بدهیهای سنگینش را پرداخت کند که دست آخر خودش را حلقآویز کرده بود. مادرم میگفت «ایکاش اینقدر به تو زخمزبان نمیزدم».