آیت الله خامنه ای: نازایی فکری و اضمحلال غرب
نگاه منفی آیت الله خامنه ای به غرب کتمان ناکردنی است. این نگاه محصول یک دوره بلند فکری است که پیشینه آن به قبل از انقلاب باز می گردد. این نگاه را می توان در آرای پس از انقلاب او به طور ممتد تعقیب کرد و نشان داد. در خطبه های نمازجمعه ی ۲۲/۲/۱۳۷۹ توضیح می دهد که چرا غرب را الگوی نظام سازی برای انقلاب ایران قرار ندادند؟ برای این که "در غرب، علم بود، اما اخلاق نبود؛ ثروت بود، اما عدالت نبود؛ فناورى پیشرفته بود، اما همراه با تخریب طبیعت و اسارت انسان؛ اسم دمکراسى و مردم سالارى بود، اما در حقیقت سرمایهسالارى بود، نه مردم سالارى؛ امروز هم همینطور است...پیشرفتهاى علمى در غرب بود، اما این پیشرفتهاى علمى وسیلهاى براى استثمار ملتهاى دیگر شده بود...آرى؛ سرمایهداران آزادند که بهوسیله روزنامهها و رادیوها و تلویزیونهاى خودشان، هرچه را که دلشان مىخواهد، بگویند! این آزادى، ارزش نیست؛ این آزادى، ضدّ ارزش است".
به گمان او غرب گرفتار بحران هایی است که در نهایت به نابودی این تمدن منتهی خواهد شد.
در سخنرانی ۵/۵/۱۳۸۴ در جمع مداحان می گوید که جدا کردن زنان از خانواده و قرار دادن آنها در برابر نگاه هرزه جامعه:
"از آن سیلهاى خطرناکى است که آثار تخریبى آن در بلندمدت ظاهر مىشود و بناى تمدن غرب را در هم خواهد کوبید و فرو خواهد ریخت. در کوتاه مدت چیزى فهمیده نمىشود؛ اینها چیزهایى است که صد ساله و دویست ساله خودش را نشان مىدهد؛ و نشانههاى این بحرانهاى اخلاقى در غرب الان دارد بروز مىکند".
بحران اقتصادی آمریکا و اروپا یکی دیگر از شواهد و قرائنی است که آیت الله خامنه ای دائماً برای تأیید نگاه و مدعای خود بدان استناد می کند. در سخنرانی ۱۶/۵/۹۰ در جمع مسئولان نظام این بحران را فوق العاده، تکان دهنده و خطرناک به شمار می آورد که دولت های غربی نمی گذارند مردم ابعاد دقیق آن را بفهمند: "بحران اقتصادى عجیبى که گریبان دولتهاى مستکبر غربى را اینجور محکم چسبیده و دارد تکان می دهد، این هم چیز فوقالعادهاى است؛ این هم چیزى است که بهآسانى نمی شود از آن گذشت. این تحلیلهائى که شما ملاحظه می کنید غربىها راجع به بحران اقتصادى آمریکا و بعضى از کشورهاى اروپا و اعلام خطرى که نسبت به آینده می کنند، بخشى از قضایاست؛ همهى مطالب گفته نمی شود. اتاقهاى فکر و سیاستسازان پشت پرده، طراحان مسائل جهانى در کشورهاى قدرتمند عالم - که عمدهى رسانهها هم دست آنهاست - راضى نیستند که ابعاد این بحران براى مردم دنیا آشکار شود؛ والّا ابعاد بحران خیلى بالاتر از این حرفهاست".
دو ماه بعد در سخنرانی ۲۰/۷/۱۳۹۰ برای مردم کرمانشاه، گامی پیش نهاده و با استناد به جنبش وال استریت مدعی می شود که بحران سرمایه داری یک روز به کلی آن را زمین خواهد زد و سرمایه داری اینک در بن بست کامل قرار دارد: "این چیزى که به عنوان "جنبش وال استریت"، مردم آمریکا را به هیجان آورده، مهم است. سعى کردند این را کوچک نشان بدهند، الان هم سعى می کنند کوچک نشان بدهند... یک مسئله این است که فساد رژیم سرمایهدارى براى آن مردم، محسوس و عینى شده است. ممکن است این حرکت را سرکوب کنند، اما نمی توانند ریشههاى این حرکت را از بین ببرند؛ بالاخره یک روزى این حرکت آنچنان خواهد بالید که نظام سرمایهدارى آمریکا و غرب را بکلى به زمین خواهد زد...رژیم فاسد سرمایهدارى نه فقط به مردم کشورهاى افغانستان و عراق و بقیه جاها رحم نمی کند، بلکه به مردمِ خودش هم رحم نمی کند. مردم در این اجتماعات و تظاهرات چندین هزار نفرى نیویورک یک تابلوئى بلند کردند که رویش نوشته بود: "ما ۹۹ درصدیم". یعنى ۹۹ درصد ملت آمریکا - اکثریت ملت آمریکا - محکومِ یک درصدند...آن کسانى که توصیه می کردند ما روشهاى نظام سرمایه دارى را دنبال کنیم، آنها را یاد بگیریم، آنها را عمل کنیم، به این واقعیتها نگاه کنند، ببینند که نظام سرمایهدارى چیست؛ بنبست کامل. امروز نظام سرمایهدارى در یک بنبست کامل است. ممکن است نتائج این بنبست سالها بعد به نتائج نهائى برسد، اما بحران غرب به طور کامل شروع شده. دنیا در حال یک پیچ تاریخى است".
آیت الله خامنه ای از بن بست کامل نظام سرمایه داری، بحران های عمیق جهان غرب و یک پیچ تاریخی خبر داده و پیامبرانه اضمحلال قطب سرمایه داری را پیش بینی می کند. در خطبه عربی نماز جمعه ی ۱۴/۱۱/۱۳۹۰ می گوید: "مشروعیت و اینک موجودیت قطب سرمایهدارى و الگوى لیبرال دموکراسى غرب، حتّى در خود اروپا و آمریکا نیز با خطر اضمحلال روبهرو شده و در شرائطى شبیه شرائط بلوک شرق کمونیستى در دهه ۸۰ میلادى قرار گرفتهاند. فروپاشى اخلاقى و اجتماعى، بحرانهاى بىسابقه اقتصادى، شکستهاى بزرگ نظامى در عراق و افغانستان و لبنان و غزه، سقوط یا تزلزل اکثر دیکتاتورهاى وابسته و دستنشانده آنان در کشورهاى مسلمان و عربى و بویژه از دست دادن مصر، به خطر افتادن رژیم صهیونیستى از شمال و غرب و از درون به نحوى بىسابقه، افشاء شدن ماهیت وابسته سازمانهاى بینالمللى و برخوردهاى گزینشى و سیاسى با مسئله دموکراسى و حقوق بشر، تناقضگوئى و پریشانگوئى در موضعگیرى دوگانه در برابر مسائل لیبى، مصر، بحرین، یمن و...اینها[آمریکا و اسرائیل و متحدانشان]را در بحران اعتماد جهانى و بحران تصمیمگیرى عمیقى فرو برده است".
شش ماه بعد در سخنرانی در جمع کارگزاران نظام در ۳/۵/۹۱، بحران اقتصادی اروپا را به بهمنی تشبیه می کند که روی اتوبوس اروپا افتاده و اتحادیه ی اروپا و یورو را مورد تهدید جدی قرار داده است: "یک واقعیت دیگر این است که رژیمهاى مخالف نظام جمهورى اسلامى درگیر بحرانند؛ همین چند دولت غربى، خودشان و اطرافیانشان دچار بحرانند. با این بحران اقتصادىاى که در اروپا وجود دارد، اتحاد اروپا جداً در تهدید است، یورو جداً مورد تهدید است. آمریکا هم به نحو دیگرى؛ کسرى بودجه فراوان، قرض فراوان، فشار مردم، حرکت ضد والاستریت، حرکت - به قول خودشان - نود و نُه درصدى. اینها حوادث مهمى است. البته وضع اروپا از آمریکا بدتر است؛ چند دولتشان سقوط کردند. الان در چندین کشور اروپائى بىثباتى وجود دارد. مشکلات آنها با مشکلات ما فرق هم می کند. مشکلات اقتصادى و بحران اقتصادى اروپا با مشکلات اقتصادى که ما احیاناً دچارش می شویم، متفاوت است. مشکلات ما مثل مشکلات یک گروه کوهنورد است که دارد در راهى حرکت میکند. راه سختى است و البته مشکلاتى دارد؛ گاهى آب می خواهند، گاهى غذا می خواهند، گاهى مشکلات دارند، گاهى به یک مانعى برخورد می کنند؛ اما دارند طرف بالا می روند. مشکلات ما از این قبیل است. مشکلات اروپائىها مثل اتوبوسى است که زیر بهمن گیر کرده. سالها خود آنها بدون اینکه بدانند، مقدمات این مشکل را فراهم کردند. این فاصلههاى طبقاتى، این غلبه سازوکار ربا در مسائل مادى، این تقویت زورمندان مادى، این نفوذپذیرى از صهیونیستهاى پولپرست و مالپرست، آنها را دچار مشکلاتى کرده؛ این بهمنى است که روى سرشان افتاده".
نوزده روز بعد بحران اقتصادی اروپا را در سخنرانی ۲۲/۵/۹۱ در جمع اساتید دانشگاه ها، معلول "خطاهای بنیانی" جهان غرب قلمداد می کند. این خطای بنیانی در نگاه فلسفی غرب نسبت به جهان و انسان نهفته است. خطاهایی که در بلند مدت جهان غرب را زمین خواهند زد: "یک نشانه دیگر، حوادث امروز اروپاست. این آینده مبهمى که سایه افکنده بر کشورهاى ثروتمند اروپا، کشورهاى غرب اروپا، حوادث بسیار مهمى است. این قضایاى اقتصادى ربطى هم به خطاهاى تاکتیکى و راهبردى ندارد که بگوئیم فلان تاکتیکشان در فلان جا غلط بود، دچار این مخمصه شدند؛ یا فلان راهبردشان غلط بود، دچار این گرفتارى شدند؛ نخیر، قضیه این نیست؛ قضیه، قضیه بنیانى است. خطاهاى بنیانى وجود دارد. آنچه که امروز دارد اتفاق مىافتد، ناشى از خطاى در نگاه فلسفى و بنیانى و فکر غرب نسبت به جهان و انسان است؛ خطاى در جهانبینى است. البته اینجور خطاها، مثل خطاهاى تاکتیکى تأثیراتش سریع نیست؛ مثل خطاهاى راهبردى، تأثیراتش میانمدت نیست؛ این خطاها تأثیراتش بلندمدت است. بعد از دو سه قرن، این خطاها دارد خودش را نشان می دهد؛ و بدانید که اینها را زمین خواهد زد".
در همین سخنرانی،به نکته مهم دیگری را هم گوشزد می کند.غرب به مرحله ناتوانی و نازایی اندیشه های نو رسیده است. گویی از پایان زایش فکری غرب سخن می گوید: "در مقابل سترون و نازا بودن غرب در برونزائى اندیشههاى نو - که بعد از اومانیسم و مکتبهائى که متکى به اومانیسم هستند و فلسفههاى زائیده و منشأ گرفته از اومانیسم غربى، دیگر غرب زایش فکرى نداشته و ایده نو براى بشر و حیات انسان ارائه نداده - جمهورى اسلامى داراى زایش فکرى است".
زایش فکری جمهوری اسلامی- که آیت الله خامنه ای مدعی است- چه بوده است؟ "مردم سالاری دینی" در زمینه مسائل سیاسی، "ابتناء تمدن بر معنویت" در زمینه اجتماعی، "کرامت انسان" و "آمیختگی دین و زندگی".
درباره رویکرد آیت الله خامنه ای حداقل نکات زیر قابل طرح است:
یکم- جامعه بازارعمدتاً یک جامعه سرمایه داری است. این نظم اجتماعی دارای دو رویه ی آزادی رسمی و نوعی هماهنگی موثر از یک سو، و نوعی نابرابری و ستم عمومی از سوی دیگر است. مارکس می گفت تناقض های فراگیر و غیرقابل ریشه کن کردن بین منافع اجتماعی مختلف، سرمایه داری را از لحاظ فنی به حالتی بحران زا تبدیل می کند. بحران بالقوه بنیادین و قاعده مند، از لوازم ضروری نظم اجتماعی سرمایه داری است. اضمحلال نهایی سرمایه داری نیز با چرخه ها و بحران های تجاری نمایان می شود.
کینز،هایک و جوزف شومپیتر،بی ثباتی را امری دائمی در اقتصاد سرمایه داری به شمار می آوردند. کینز در نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول استدلال می کرد که اقتصادهای بازار ذاتاً بی ثبات اند و ویژگی آنها این است که بدون آن که بهبود یابند یا دچار فروپاشی کامل شوند برای مدت های مدید وضعیت نزولی مزمن خود را حفظ می کنند. شومپیتر بحران را "واقعیتی اساسی در باب سرمایه داری" به شمار آورده است.لستر تورو هم گفته است که بحران ذاتی نظام سرمایه داری است.
اما پیش بینی نابودی سرمایه داری تاکنون محقق نگردیده و شواهد کافی برای آن ارائه نشده است. بحران جدید سرمایه داری نیز که نمود بیشتر آن در یونان و اسپانیا- با ۲۵ درصد بیکاری- تجلی کرده حداکثر می تواند به تورم و کمی غارت منتهی شود. حتی اگر چند کشور مجبور به ترک منطقه یورو شوند،هیچ دلیلی وجود ندارد که بحران کنونی به فروپاشی نظام سرمایه داری منتهی شود.
دوم- مارکس سرمایه داری را محکوم می کرد. به گفته الن وود طرد این پدیده بر مبنای ناعادلانه بودن سرمایه داری نبود، که مفهومی اخلاقی و متعلق به روبنای حقوقی و ایدئولوژیک است. مارکس "حقوق برابر" و "توزیع عادلانه" را "مزخرفات کلامی منسوخ" به شمار می آورد. اما هوسامی بر این باور است که وقتی مارکس استثمار کارگران را "دزدی" ، "غصب" ، "بالا کشیدن" ، "غارت" ، "چپاول" ، "سرقت" ،"ربودن"، و "کلاهبرداری" قلمداد می کند، در واقع سرمایه داری را به دلیل ناعادلانه بودن محکوم می کند. سرمایه داری به لحاظ ساختاری ناعادلانه است و تنها از راه سرنگونی انقلابی خود سرمایه داری می توان بر نابرابری و بی عدالتی آن فائق آمد.
مارکس به دو معنای توصیفی و تجویزی از نابودی سرمایه داری سخن می گفت. در معنای توصیفی، بحران های ساختاری سرمایه داری موجب نابودی آن می شود. مارکس در پیشگفتار سرمایه از "قوانین طبیعی" حرکت و "مراحل طبیعی توسعه" جامعه و "قانون اقتصادی جنبش" آن حرف می زند و گذر از سرمایه داری به جامعه کمونیستی را بر "قانون افزایش بدبختی" طبقه کارگر مبتنی می سازد. در فصل بیست و چهارم جلد اول سرمایه نوشته بود: "با کاهش منظم تعداد سرمایه دارهای کلانی که تمامی امتیازات این فرایند دگرگونی را غصب کرده و به انحصار خود در می آورند، حجم فقر، ظلم و سرکوب، بردگی، تباهی و استثمار رشد می کند؛ اما همراه با آن شورش طبقه کارگر افزایش می یابد، طبقه ای که پیوسته از لحاظ تعداد بزرگ تر می شود و توسط همین سازوکار فرایند تولید سرمایه داری آموزش می بیند، متحد می شود و سازمان می یابد. انحصار سرمایه به غل و زنجیری بر دست و پای شیوه تولید بدل می شود که همراه با آن و تحت تأثیر آن شکوفا شده است. تمرکز وسائل تولید و اجتماعی شدن کار به نقطه ای می رسد که دیگر با پوسته سرمایه داری آن سازگار نیست. این پوسته می ترکد. ناقوس مرگ مالکیت خصوصی سرمایه داری به صدا در می آید. سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت می شوند"(کارل مارکس، سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی، جلد یکم، ترجمه حسن مرتضوی،نشر آگه، ص ۸۱۵).
در معنای تجویزی، پرولتاریا(استثمار شدگان) به عنوان نیروی انقلابی می بایست نظام سرمایه داری(استثمارکنندگان) را
سرنگون سازد. تحولات بعدی نشان داد که طبقه کارگر جوامع غربی نه تنها انقلابی نیست، بلکه از مزایای نظام سرمایه داری استفاده می کند. چرا کارگران موجود به خاطر انقلابی که نتایج آن نصیب نسل بعدی خواهد شد، باید جانشان را فدا کنند؟ کارگران اگر انقلاب نکنند شاید وضع شان بهتر شود و در جهان غرب بهتر شده است. حتی مارکس در سال ۱۸۷۲ - پس از شکست کمون پاریس- اعلام کرد که در کشورهای دارای سنت طولانی دموکراسی(آمریکا، بریتانیا و شاید هلند)، کارگران شاید "هدف خود را با شیوه های مسالمت آمیز به دست آورند". اما در همین جا نیز تأکید می کرد که "در اکثر کشورهای قاره انقلاب امری قهری است، روزی توسل جستن به قهر برای برقرار کردن حکومت کارگری ضروری خواهد شد".
اما مسأله این است که اینک نه بدیلی برای نظام سرمایه داری موجود است و نه نیروی انقلابی ای وجود دارد که به دنبال سرنگونی این نظام باشد(کارگران با نظام سرمایه داری مصالحه کرده اند). مارکسیسم- لنینیسم فروپاشید. سوسیال دموکراسی که از قبل در جوامع غربی وجود داشت، همچنان با همین نظام سرمایه داری کار می کند. بسیاری از سوسیالیست ها هم از "سوسیالیسم بازار" دفاع کرده اند.
سوم- آرمان های یوتوپیایی در جهان غرب افول جدی کرده است و امکان تغییرات رادیکال هم وجود ندارد. در رقابت های انتخابات ریاست جمهوری ۴ سال پیش آمریکا اوباما با شعار "تغییر" و "ما می توانیم" بسیاری از ناراضیان را به سود خود بسیج کرد و امیدها آفرید. اما وقتی رئیس جمهور شد، ساختارهای سیاسی و اقتصادی موجود نشان داد که تغییر اساسی نمی توان صورت داد و "ما می توانیم" به "ما نمی توانیم" تبدیل شد. اوباما مجبور شد بخشش مالیاتی ثروتمندان- مصوب دوران بوش- را ادامه دهد. تنها کار او بیمه های نیم بند فاقدان بیمه بود که آن هم همچنان در کش و قوس نزاع با جمهوری خواهان قرار دارد. مستقل از مسائل ساختاری، اوباما از همان ابتدا به فکر انتخاب شدن در دور دوم بود و این نیز با شعار تغییر و ما می توانیم سازگار نبود.
ساختارسیاسی آمریکا به گونه ای تعریف شده است که همیشه قدرت میان دو حزب دموکرایت و جمهوری خواه تقسیم می شود. هر دو حزب لیبرال- با دو روایت متفاوت- بوده و هیچ نیروی بدیلی(مثلاً سوسیالیستی)- عملاً نه قانوناً- نمی تواند رشد کرده و به درون این ساختار راه یابد. به همین مسأله ساده بنگرید که هزینه انتخابات ریاست جمهوری دو کاندیدا در انتخابات سال جاری ۱۱ میلیارد دلار است. کدام نیروی بدیل می تواند به عنوان رقیب وارد بازی دو حزب لیبرال شود؟
جنبش حقوق مدنی با بسیج اجتماعی گسترده توانست خود را بر نظام سیاسی و حقوقی تحمیل کند. چنین جنبشی اینک وجود ندارد و جنبش "والت استریت" به هیچ وجه قابل قیاس با جنبش حقوق مدنی نبود و نیست. به همین دلیل صدای این جنبش هیچ پژواکی در قلمرو سیاسی آمریکا نداشت و هر دو حزب آن را ناشنیده گرفتند.
چهارم- نازایی فکری غرب مدعایی بلادلیل است که با شواهد و قرائن بسیار می توان آن را ابطال کرد. دانشگاه ها، موسسه های علمی و تحقیقاتی و متفکران مستقل دائماً در حال فکر کردن و برساختن ایده های نو در قلمروهای گوناگون(علوم تجربی طبیعی، علوم تجربی اجتماعی، فلسفه های درجه اول و درجه دوم و...) هستند. یک نمونه آن انواع نظریه های برابری فیلسوفان لیبرال- رونالد دوورکین، جان راولز، آمارتیاسن، مارتا نسبام،و...- است. ایده حقوق بشر و نظریه هایی- از جمله کرامت و نیازها- که با آنها این ایده را موجه می سازند، یکی دیگر از نمونه هاست. بهترین دانشگاه های جهان در آمریکا قرار دارد که مهمترین برسازندگان نظریه های جدید را در خود گرد آورده اند.
بخشی از اشتباه آقای خامنه ای ریشه در برداشت نادرست وی از ایده اومانیسم دارد. به گمان او غرب بعد از مکتب اومانیسم هیچ ایده تازه ای نداشته است. مفهوم اومانیسم، مفهوم بسیار مبهمی است. بهترین فهم از آن این است که آن را به صورت یک مکتب نفهمیم، بلکه آن را یک فرض متدلوژیک در نظر بگیریم. علوم دقیقه و انسانی در غرب بر مبنای این فرض متدلوژیک گسترش پیدا کردند که تا حد ممکن توضیح و فهم پدیده های طبیعی باید با فرض عدم دخالت موجودات رازآلود باشد. این به این معنی نیست که موجودات غیر مادی و رازآلود وجود ندارند. با این حال پیش فرض علم این است که چنین موجودی نباید در تبیین پدیده ها تا وارد شوند. پیشرفت های علمی در فیزیک و شیمی و بیولوژی و مهندسی همگی با این روش به دست آمده است. در سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی هم این پیش فرض وجود دارد (به تعبیر ماکس وبر: علم جدید عالم را اسطوره زدایی/افسون زدایی کرده است).
بنابراین این طور نیست که فکر غرب به نازایی رسیده چون پیشفرضش "اومانیسم" بوده است. بلکه بسیاری از پیشرفت ها و زایش های فکری چه در غرب چه در شرق به خاطر این فرض بوده است. در فیزیک نیروهای فیزیکی به جای نیروهای غیرمادی و رازآلود به تبیین آمده اند و در اقتصاد مکانیزم های اقتصادی به جای نیروهای ماوراطبیعی به تبیین سازو کار های اقتصادی برآمدند. تمام دانشگاه های غربی که پیشرو در علوم دقیقه و انسانی هستند در سایه چنین فهمی به خلق ایده های تازه و تصحیح اشتباهات گذشته مشغولند. دانشگاه های شرقی هم در عمل همین راه را می روند.
متقابلا به یکی از زایش های فکری جمهوری اسلامی- یعنی مفهوم "مردم سالاری دینی"- بنگرید. در غرب در مورد سیاست پروژه این شد که باید به دنبال یافتن بنیانی غیرالهی برای عدالت و اداره جامعه بود. دموکراسی در یک تصویر کلی حاصل چنین پروژه ای بود. زایش فکری جمهوری اسلامی با آفرینش مفاهیمی چون "مردم سالاری دینی" از همان ابتدا زایشی متناقض و گمراه کننده است.
مفهوم دموکراسی با این فرض برساخته شده که حق اداره جامعه با مردم است، نه نیروهای آسمانی و رازآلود. ترکیب "مردم سالاری دینی" مانند ترکیب "اومانیسم الهی" است. مردم سالاری یا دموکراسی نمایندگی یکی از برساخته انسان اومانیست غربی است، نه ابداع جمهوری اسلامی. حاصل خلق مفهوم مردم سالاری دینی که به معنی همان مقید کردن مردم سالاری به دین- یا به تعبیر دقیق تر سلطه فقیهان و شریعت- می باشد در عمل دموکراسی را به حالت تعلیق در می آورد و از معنی خالی می کند.
آیت الله خامنه ای جمهوری اسلامی موجود را مصداق- در واقع تنها مصداق- مردم سالاری دینی به شمار می آورد. اما این نظام ، یکی از اشکال نظام های دیکتاتوری- رژیم های سلطانی- است که سلطانش فقیه است.
پنجم- فقدان اخلاق و عدالت در جوامع غربی نیز مدعایی کاذب است. حتی نظام سرمایه داری- آن چنان که آمارتیاسن نشان داده- بدون اخلاق(اطمینان متقابل، اعتماد به اخلاقیات طرفین، امانت، درست کرداری در داد و ستد، و...) نمی توانست دوام بیاورد و دستاوردهای عظیم داشته باشد. همان دستاوردهایی که مارکس به درخشانی تمام در بخش اول مانیفست کمونیسم به تصویر کشیده است.
در خصوص عدالت نیز چند نکته قابل ذکر است. اولاً: دموکراسی و حقوق بشرعادلانه ترین برساخته های بشر تاکنون اند. ثانیاً: تبعیض زدایی یکی از شاخص های عدالت است. بسیاری از تبعیض هایی که در جوامع توسعه نایافته- از جمله ایران- وجود دارد، جوامع غربی پشت سر نهاده یا به آن شدت و گستردگی در جوامع غربی وجود ندارد. ثالثاً: برابری نیز یکی از شاخص های عدالت است. کشورهای اسکاندیناوی- که آنها هم جزو جوامع غربی اند- دارای بهترین ضریب جینی و کمترین شکاف طبقاتی در دنیا هستند(البته ضریب جینی آمریکا بالاست و ده ها میلیون تن زیر خطر فقر زندگی می کنند). رابعاً: کافی است رفتار دو کشور سرمایه داری- کانادا و آمریکا- با مهاجرین خارجی را با رفتار جمهوری اسلامی با افغان ها مقایسه کنیم. فضای سیاسی آمریکا به روی مهاجران گشوده است و آنها می توانند به بالاترین مقام های سیاسی- غیر از ریاست جمهوری- دست یابند. این هم نوع دیگری از عدالت است.
ششم- اینک هیچ کشوری- از جمله چین و روسیه و ایران- بیرون از نظام سرمایه داری جهانی قرار ندارد. مگر اکثر مبادلات تجاری جمهوری اسلامی طی ۳۳ سال گذشته با همین نظام های سرمایه داری صورت نگرفته است؟ مگر نابرابری های اقتصادی یکی از ویژگی های جمهوری اسلامی نیست؟ از نظر شاخص فساد ما در کجا قرار داریم؟
قوی ترین نقدها بر غرب و دولت های غربی از سوی متفکران مغرب زمین ایراد گردیده است.
آیت الله خامنه ای دائماً تأکید می کند که این انتقادهای من مسلمان نیست، بلکه خود اندیشمندان غربی این نکات را بیان کرده اند. اما وقتی این نقدها از سوی یک زمامدار خودکامه سرکوبگر بیان می شود، نوعی حالت انکار در مخاطب ایجاد می کند. ضمن این که او از شواهد و قرائن درست(مثلاً وجود بحران اقتصادی یا مسائل و مشکلات لیبرال دموکراسی های موجود) نتایج نادرست(مثلاً اضمحلال سرمایه داری و غرب) استنتاج می کند.
حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زان فسون
هفتم
- مستقل از این که آیت الله خامنه ای به این نگاه، تحلیل و پیش گویی پیامبرگونه باور داشته یا نداشته باشد، این تحلیل که نویدبخش به نظر می رسد برای حفظ انسجام نخبگان دور و بری بیان می شود. اقلیتی که رکن و حامی اصلی است باید به گونه ای حفظ شود تا دچار فروپاشی نشود. در صورتی که برخلاف تحلیل او، موازنه قوا در سطح جهانی و منطقه ای به زیان ایران رقم خورده است. در این مورد هم از مقدمه ای درست نتیجه ای نادرست اسنتاج می کند. درست است که اسلام گرایان در کل منطقه رشد کرده و تقویت شده اند(چیزی که خامنه ای آن را بیداری اسلامی می خواند)، اما آنها سنی مذهب هستند نه شیعه. بسیاری از آنها بنیادگرا، سلفی و مخالف جمهوری اسلامی و متحدانش هستند.
هشتم
- می توان در برابر هژمونی دولت های غربی به رهبری دولت آمریکا ایستاد. شاید هم بتوان در اثر مقاومت و خطر کردن نوعی شکست موردی بر دولت های غربی تحمیل کرد. اما بهایی که برای این رویارویی باید پرداخت شود بسیار بالاست. قیمت آن این است که یک چنین کشوری دیگر کشور نخواهد شد، امری که در افغانستان، عراق و سوریه روی داد و آمریکا بهای ایستادن در برابر بسط هژمونی اش را به آنها تحمیل کرد.
سیاست دولت های غربی- به خصوص دولت آمریکا- حفظ برتری استراتژیک اسرائیل بر کل منطقه و تأمین ثبات متحدان- مستقل از دیکتاتوری یا غیر دیکتاتوری بودن- است. آنان به نیازهای واقعی مردم این منطقه و حقیقت کاری ندارند. نمی خواهند منازعه ای را که مادر منازعات منطقه - یعنی مسأله ی اسرائیل و فلسطین- است، به شیوه ای عادلانه حل و فصل کنند. طرح چهارجانبه آمریکا و اروپا و روسیه و سازمان ملل- مبنی بر تشکیل دولت مستقل فلسطینی در کنار دولت اسرائیل- را به کلی کنار نهاده و حتی دولت اوباما به اندازه ی دولت بوش پیگیر آن نیست. حتی برخی از دولتمردان آنها می گویند که منازعه یکی از ارکان این منطقه است و نمی توان به آن پایان داد. بنابراین، به جای حل منازعات، باید منازعات را مدیریت کرد.
بی عدالتی جهانی و یک بام و دو هوایی واقعیتی انکار ناکردنی است. اما ایران نباید به هیچ وجه درگیر جنگ شود. جنگی که با حمله دولت های متجاوز به ایران، نابودی ایران و ایرانیان را به دنبال خواهد داشت. دولت های غربی هر چه که هستند- گرفتار بحران های ساختاری حل ناشدنی و رو به زوال و نابودی به روایت آیت الله خامنه ای- نباید در سودای شکست آنها ایران را نابود کرد. دولت اشغالگر دارای دویست- سیصد بمب اتمی نیز به هیچ وجه حق ندارد به بهانه های واهی از بمباران کشور فاقد سلاح های هسته ای سخن بگوید، چه رسد به تجاوز نظامی، که کارنامه اش آکنده از آن است.