افغانستان و ایران، روایت مهمان و میزبان از هم - 4
بی بی سی : خبر ممنوع شدن حضور مهاجران افغان در استان مازنداران و خبری که در آستانه سیزده به در مبنی بر جلوگیری از حضور افغانها در پارکی در اصفهان منتشر شد، بحث هایی زیادی را در فضای مجازی اینترنت، دامن زده است.
ما از چند تن از افغانها و همچنین ایرانی ها خواستیم، تا تجربه، دید و دریافت شخصی خود از زندگی در کشور دیگری را، روایت کنند. آنچه در این صفحه می خوانید، چند روایت شخصی است.
خبر ممنوع شدن حضور مهاجران افغان در استان مازنداران و خبری که در آستانه سیزده به در مبنی بر جلوگیری از حضور افغانها در پارکی در اصفهان منتشر شد، بحث هایی زیادی را در فضای مجازی اینترنت، دامن زده است.
ما از چند تن از افغانها و همچنین ایرانی ها خواستیم، تا تجربه، دید و دریافت شخصی خود از زندگی در کشور دیگری را، روایت کنند. آنچه در این صفحه می خوانید، چند روایت شخصی است.
نسیم نجفی
فیلمساز
سوار ماشینی شده ام که به نظر تویوتا استیشن است. تاکسی های اینجا تویوتا هستند. روی صندلی تاکسی چیزی شبیه قالی یا گلیم پهن شده. به خاطر سفارش دوست افغانم سعی می کنم تنها در شهر نگردم. اما چون اینجا زندگی نمی کنم خطر را به اندازه او درک نمی کنم و حرفش را خیلی جدی نمی گیرم. گاهی بدون او در خیابان های اطراف هتل می گردم.
داخل تاکسی چندان تمیز نیست. غیر از من دو مرد دیگر در ماشین هستند، یکی کنار من نشسته و دیگری کنار راننده. از مردی که کنارم نشسته آدرس می پرسم. می خواهم به کارته سخی بروم. آدرس را می گوید و می پرسد ایرانی هستی؟ می گویم بله.
یاد خانمی می افتم که دیروز در باغ زنانه از من این سوال را پرسید. اینجا زیاد با این سوال مواجه می شوم. وقتی لهجه را می شنوند حتما می پرسند. مرد چند دقیقه بعد می گوید رسیدی، پیاده شو. وقتی می خواهم کرایه را بپردازم نمی گذارد، می گوید مهمان من هستی.
کابل - باغ_ بازار زنانه
نوروز، روز اول فروردین. رفتم تا پیک نیک کردن زنان در باغ زنانه را تماشا کنم. این رسم زنان افغانستان در روز اول بهار است که تنها یا به همراه بچه هاشان به این باغ می روند و چند ساعتی را با لباس ها و آرایش دل بخواه، به دور از مردان به هواخوری و تفریح می گذرانند.
پیک نیک رنگارنگی بود پر از صدای زنانی که آرام در آفتاب نشسته بودند، صدای زنانی که با بچه هایشان سرگرم بودند و برای آنها سفره غذا و خوراکی پهن می کردند، صدای زنانی که دور هم دست می زدند و می رقصیدند، صدای زنانی که به عکس گرفتن من اعتراض می کردند و زنانی که برای دوربینم ژست های خوشگل می گرفتند.
وارد بازی چند پسربچه شده بودم و با آنها حرف می زدم که خانمی ۴۵ ساله پرسید: ایرانی هستی؟
- بله
- من هم ایران بودم، ایران را خیلی دوست دارم، نمی خواستم برگردم.
- کجا زندگی می کردین؟
- نمی دانم، یک صاحبخانه داشتیم خیلی مهربان بود.
- اسمش چی بود؟
- حاج خانم. یک پسرش علی آقا یک پسرش محمد آقا.
- من هم اینجا را خیلی دوست دارم.
- نه اینجا همه خیابان هاش خاک و گل است.
به کفش هاش نگاه کردم که روز اول عید برای رفتن به مهمانی زنانه شهری, پاهایش را با سرخوشی در آنها سرانده بود و حالا خاک و گل خیابان های آسفالت نشده کابل اجازه نمی داد نو بودن را به رخ بکشند. گفتم: اما من اینجا رو دوست دارم
دلیل این خانم برای دوست داشتن ایران فقط مهربانی حاج خانم بود. گفتم چطور انتظار داری کابل را به خاطر خیابان های گلی اش دوست نداشته باشم.
دور روز قبل، اتوبوس_ در راه هرات به کابل
غروب بود که به قندهار رسیدیم. راننده حاضر نبود مسیر پرخطر را در شب تاریک ادامه دهد، به همین خاطر در مقابل کاروانسرایی بیرون قندهار ایستاد تا شب را صبح کنیم. مردان همه پیاده شدند تا ببینند کاروانسرا جا برای مسافران دارد یا نه.
با زنی که موقع فیلم گرفتن من رویش را از دوربین بر می گرداند تنها ماندم. پرسیدم وقتی فیلم می گیرم از چه ناراحت می شود. گفت ناراحت نمی شود و فقط نگران است.
برقع را بالا زد و پرسید برای چی به افغانستان آمده ام. گفتم برای دیدن افغانستان. گفت که شوهرش در ایران مرده و برادر شوهرش می خواسته با او ازدواج کند. برای همین از پدرش خواسته به دنبالش بیاید و او و بچه را با خود به افغانستان ببرد. پس او هم مثل من از ایران با اتوبوس راه افتاده بود و سه روزی می شد که در راه بود.
پدرش آمد داخل اتوبوس و گفت پیاده شویم. کاروانسرا یک سالن بزرگ بود پر از مسافرانی که مثل ما برای خواب شب توقف کرده بودند. شلوغ بود و وقتی وارد شدم سفره ای از این سر تا آن سر پهن بود و هرجایی بشقابی دیده می شد که در آن گوجه و پیاز بود، با مقداری نان، و لابد قبلش غذایی که حالا خورده شده بود.
زندگی کوتاه شبانه در کاروانسرا دسته جمعی بود. همه با هم غذا می خوردند و با هم تلویزیون تماشا می کردند و با هم در سالن می خوابیدند. تلویزیون ابتدا سروصدای مبهمی بود که صفحه کوچک و نور ضعیف آن می گفت خودت را با تماشای من خسته نکن.
صاحب کاروانسرا که دید من نمی توانم بین دیگران در سالن بخوابم قبول کرد اتاقش را که ته سالن بود به من قرض بدهد.
در انتظار صاحب کاروانسرا ایستاده بودم تا برای قرض کردن اتاق، کلیدش را بگیرم. دیدم تلویزیون فیلم یک عروسی در ایران را پخش می کند، از همین فیلم های عروسی که عروس و داماد برای یادگاری می گیرند. مجلس عروسی مختلط بود و جوان ها با لباس های امروزی می زدند و می رقصیدند. چه چیز این فیلم خصوصی برای شان جالب است؟
مجلس شادی ایرانی ها که به طور پنهانی و دور از چشم ماموران انتظامی برگزار می شود، برای افغان ها تفریح بود. آنها نمی توانند چنین مجلسی بگیرند، چون این نوع آزادی در لباس پوشیدن و رقصیدن مرد و زن در کنار هم چیزی است که هنوز عرف آنها نمی تواند قبول کند.
اما قانون شان آزادتر از قانون ماست. آنها در حالی که محدودیت قانونی ندارند چنین مجلس هایی نمی گیرند و ما که ممنوعیت قانونی داریم به شکل زیرزمینی و پنهانی برگزارشان می کنیم.
صاحب کاروانسرا کلیدش را آورد. گفتم تلفنم شارژ ندارد و باید به خانواده ام خبر سلامتی ام را بدهم. تلفن کاروانسرا را جلویم گذاشت.
نمی دانم چون زن بودم از من حمایت می کرد یا اگر مردی هم جای من بود همین طور رفتار می کرد. رفتار مردان افغان با من به عنوان زن ایرانی برایم قابل تامل بود. آزادانه حرف زدن و تنها سفر کردن و پوششی که آزادانه تر از زنان افغان بود و زنانگی کمتر سرکوب شده، آنها را به تماشاهای طولانی مدت می خواند و این رفتار به محض این که کمکی می خواستم، به رفتاری حمایت گرانه تبدیل می شد.
کیسه خواب داشتم. شب سختی بود. خوابیدم در میان هیاهوی مردانی که از سالن می آمد، در حالی که ساعت ۳ صبح باید برای ادامه سفر به کابل راه می افتادیم.
یک هفته قبل، تهران_ خیابان عباس آباد - سفارت افغانستان
بماند که مسوول تحویل مدارک در سفارت افغانستان مدارک من را تحویل نمی گرفت. چون در فرمم نوشته بودم روزنامه نگار. می گفت سفر به افغانستان برای یک خبرنگار خطرناک است. بماند که فرمم را عوض کردم و این بار شغل را نوشتم خانه دار، اما من را شناخت و باز هم قبول نکرد...
به اتاق جانشین سفیر رفتم تا موضوع را با او مطرح کنم. بسیار آرام و دوستانه به من جلغوزه تعارف کرد و توصیه کرد از افغانستان هم بخرم. به مسوول مربوط زنگ زد و گفت مدارکم را تحویل بگیرد. چون من برای کار به کابل نمی روم بلکه برای دیدن می روم. گفت از این که یک ایرانی به افغانستان سفر کند خیلی هم خوشحال می شوند.
آیا روزی در سفارت ایران چنین جمله ای به یک افغان گفته شده؟