آلبالوپلو در پاسخ باغ آلبالو
هرکول باغ آلبالو، آفریده بهمن مرادی را انتشارات "گوته و حافظ" منتشر کرده است. این نامی است ناآشنا و احتمالا مستعار، اما نثر پخته و شعر گونه کتاب نشان از نویسنده ای با تجربه دارد.
داستان های کوتاه در اواخر قرن نوزدهم زمانی منتشر شد که رمان های قطور قرن هیجدهمی جای خود را در میان علاقمندان یافته بودند. شاید در آغاز کسی فکر نمی کرد نویسنده یک داستان کوتاه بتواند رقیبی برای "ویکتور هوگو" و بینوایان شود. اما هر چه زمان رو به جلو رفت، بر تعداد مشتاقان داستان های کوتاه افزوده شد. بهمن مرادی هم با همین شیوه پا به میدان گذاشته است.
دکتر حسین پاینده، منتقد ادبی می گوید: «نوشتن داستان کوتاه مستلزم ذهنیتی شاعرانه است. آن کسی در بهترین جایگاه برای نوشتن داستان کوتاه قرار دارد که با فشردگی زبان در شعر غنائی آشنا باشد و کارکرد استعاره را در شعر بداند. "ادگار آلن پو" نخستین نظریه پرداز داستان کوتاه نیز در واقع شاعر بود. داستان کوتاه خویشاوند شعر است و نسبتی با رمان ندارد.»
نویسنده ی "هرکول باغ آلبالو" با نثر پخته محاورهای، که لحظه ای راه خود را گم و یا کج نمیکند، نه تنها ذهنیت شاعرانه دارد که طبع شعر نیز.
کتاب اما ویژگی دیگری هم دارد. تمام قصه ها با الهام از بازیگران سینما و تئاتر نوشته شدهاند. مشی زندگی شخصیتهای هر داستان، گویا با زندگی این بازیگران در هم تنیده شده است. بعضی از اسامی آشکارا نام برده می شوند مثل"فروزان"، "آذر شیوا" و "استیو ریوز" و برخی از آنها را با اشارات نویسنده میتوان شناخت. "تلما" در حقیقت شبههای باقی نمی گذارد که همان "لرتا" بازیگر و کارگردان تاتر است.
نام کتاب نیز برگرفته از فیلم "هرکول" با بازیگری "استیو ریوز" و نمایشنامه "باغ آلبالو"ی "آنتون چخوف" است.
سانس عاشقی
"سانس عاشقی" نخستین قصه کتاب، عشقی است میان شاگرد آپاراتچی سینما رکس و دختر آجیل فروش مقابل سینما. مرد میکوشد با اظهار عشق به زن دل او را به دست بیاورد. از علاقهی مشترکشان به سینما میگوید، اما با پاسخ تند دختر و دهن کجی او روبرو میشود: «آخه لب تنوری، از سینما چی میدونی که هی سینما سینما میکنی؟ آدمی که از این همه سوگلی سینما فقط قربون صدقه "آذر شیوا" بره حالش معلومه. مرده شور آذر شیوا رو ببرن با اون بازی دلمردهش»
دختر خود را در نقش "فروزان" هنرپیشه میبیند و مرد میخواهد از او آذر شیوا بسازد. گویا رفتارهای لوندانه فروزان در فیلمها به دل او نمی نشیند: «حالا که می خوای مث فروزان بشی، لااقل مث فروزان تو فیلم "دایره مینا" بشو!»
عشق میان آپاراتچی و دختر آجیل فروش به ناکامی میانجامد. عشق بعدی نیز.
تا این که:« سال ۵۷ رسید! سینما تئاترا یکی یکی کساد و تعطیل شدن! به سه سوت از عرش سینما به فرش خیابون پرت شدم! میون آدما افتادم، آدمایی که از رل اصلی فرار میکردن، آدمایی که خبر نداشتن فرق سن نمایش با گود زورخونه کجاس، آدمایی که واسه رو به قبله شدن عمهشون یه چله تموم آبغوره میگرفتن، اما واسه خاموش شدن یه سینما، واسه پرپر شدن یه تئاتر، واسه خونهنشین شدن یه بازیگر، واسه دق مرگ شدن یه آرتیس ککشون نمی گزید.»
کبوتر سیاه
کبوتر در همه داستان ها در فکر و ذهن قهرمان می لولد: «با شنفتن حرفایی که منو به بازیگری و پا گذاشتن رو سن امیدوار میکرد، مث کفتری شده بودم که با صدای سوت "تلما" خودمو تا نزدیک ابرا میرسوندم و با سوت دیگهای، جلوی پای او مینشستم! درست مث یه کفتر که تو قفس و آسمون امیدهایی که "تلما" برام ساخته بود، خودمو از یه طرف اسیر، از یه طرف آزاد میدیدم!»
"شب خمار" شعر قصه گونه یا قصهی شعر گونهای است که از آغاز تا پایان از همان کفتر سخن میگوید:
خبر داری/ اون قدیما/ کفتر اگه سیاه می شد/ رو بام هر کی می نشست/ تا چل شب از سنتوریا/ از ساز نقاره چیا/ از شعر عاشق بازیا/ از سوز دلواپسیا/ آواز غمگین می اومد/ خون می چکید تو سینه ها؟/
"زندانی روی زمین داغ" گفت و گوی میان دو زندانی است: «آدمایی که شش ماه حبس دارن، ساعتا رو میشمرن، اونایی که یه سال آب خنک میخورن، روزارو میشمرن، بعضیا که پنج سال براشون بریدن، ماه هارو میشمرن، بخت برگشتههایی که پونزده سال باید این جا باشن، سالارو میشمرن، اما من و تو که ابد داریم... ما باید چی رو بشمریم؟ٰ اگه میگم چرتکه زمانو ول کن، معنیاش این نیست که باید مث برج و باروی محبس، سنگ بشی!»
"تلما و پرویز" نام آخرین قصه کتاب است که پرویز آپاراتچی را به آرزوی خود میرساند. به تئاتر ویرانه ای میرود که به نظر میرسد تئاتر نصر باشد و بازگشت بازیگری با نام تلما که تازه از فرنگ آمده و در لابلای صندلیها در جستوجوی تماشاچی است. مشخصات زن با "لرتا" شباهت بسیار دارد. تلما به او پیشهاد میکند که در نقشی بازی کند.
«روزی چند دفه با خودم عهد می بندم با زهره دهن به دهن نشم، دوباره یادم می ره! اصلا مگه میشه با آدمی که زبونش یه متره، ولی عقلش یه مثقال، سر چیزایی که مخ سه منی می خواد جر و بحث کرد؟ می گم تلما میگه سهیلا! میگم صندلی تئاتر، میگه کپل استخونی! می گم باغ آلبالو میگه آلبالو پلو!»
قصه های کوتاه بهمن مرادی اما هرکدام با دیگری پیوندی نیز دارند. بسیاری از شخصیت ها را در قصه های دیگر هم میتوان یافت. سنگسار حمید، دوست آپاراتچی در ذهن او همچنان باقی است و در داستانها یادآوری می شود. شاید اگر قصهها عناوین متفاوت نداشتند و جدا از هم نوشته نمیشدند، کتاب میتوانست رمان "هرکول باغ آلبالو" باشد. رمانی که نسبت بسیار نزدیکی با نوول دارد.
دویچه وله
الهه خوشنام
تحریریه: مهیندخت مصباح