یک بلاگر حزباللهی: گفتگوی کوتاه من با دختر نازی به اسم آتنا
امیرعلی صفا در وبلاگ «آینده از آن حزبالله» نوشت:
۱۵ دقیقهایی به اذان مغرب باقی مانده بود. هرجور محاسبه میکردم نزدیکتر از مسجد انقلاب در خیابان انقلاب جایی برای نماز اول وقت پیدا نمیشد. هوا سرد و خشن بود. دکمههای پالتو را تا بالای بالا بستم. یقهاش را هم بالا کشیدم و دستم را تا ته درون جیبهایم فروکردم و کمی با سرعت شروع به قدم زدن کردم که ناگهان چیزی توجهم را به خودش جلب کرد. خُشکم زد:
سلام عزیزم؛ چرا اینجا نشستی؟
- خوب دارم مشق مینویسم دیگه عمو.
چرا اینجا آخه، تازه از مدرسه اومدی؟ چرا نمیری خونه؟
- آره تازه از مدرسه اومدم. هنوز کارم تموم نشده. کارم تموم بشه میرم خونه
کارت؟ کی تموم میشه؟
مدادش رو گذاشت لای دفترش، پولهای روی زمین رو برداشت، شمرد و گفت:
- هنوز هشت تومن، نه نه! هفت تومن دیگه باید کار کنم
واسه کی میبری این پولها رو؟
- میدم به مامانم
آها، خوب الان که خیلی سرده. برو خونه هم مشقات رو بنویس هم به مامانت بگو بیشتر از این نشد.
یهویی ترسید و صداش بلندتر شد که :
- نه! میزنــــــــــه، میکُشــــــــــه. داغونم میکنه. همین سرما بهتره. الان کارم تموم میشه. بعد سوار میشم با این اتوبوس تندا (!) میرم خُراسون، از اونجا هم یه خورده پیاده میرسم خونه.
نگاه دور و اطراف کردم، دیدم خیلی ها دارند از سینما میان بیرون و دارند چیزی میخورن. یهو دوزاریم افتاد.
غذا خوردی عزیزم؟
- با یه خندهی نازی در حالی که داشت مشق مینوشت و سرش پایین بود، آره دیشب(!) شام خوردم.
ساندویچ چی دوست داری؟
- سرش رو آورد بالا، خندید، انگار دنیا رو بهم داده باشن. با ناز و ادای کودکانه. هرچی باشه خوبه عمو.
نگاهی کردم، یک ساندویچی پیدا کردم. گفتم باش اینجا الان میام. چند قدم بیشتر نرفته بودم که که داد زد:
- عمووووو عموووو، صورتم رو بگردوندم و به طرفش اومدم.
- میخوای واسه من ساندویچ بخری؟
سرم رو تکون دادم
درحالی که به من چشمک میزد و آستینش رو میکشید پایین تا دستای کوچیکش رو بپوشنه:
- عمو خیلی سرده، ساندویچ نمیخوام. پولش رو میدی تندی تموم بشه برم خونه؟ مامانم مهربونه، از این پولا بهم میده برم خوراکی بخرم.
من؛ در حالی که داشتم فکر میکردم، خدایا! این بچه هم میخواد سر منو کلاه بذاره. واسه اینکه بجای ساندویچ پول بگیره تا از سرما خلاص بشه، داره چاخان میکنه.
- گفتم باش اینجا الان میام.
باز دوباره اصرار کرد که پول بده بجاش، من گذاشتمش رفتم. ساندویچ همبر، گرفتم، برگشتم دادم بهش. اخم کرد. اخم خیلی تندی، دست گذاشت رو زمین:
- ببین چقدر سرده؟ پول میدادی خوب…
دست کردم تو جیبم، یه ۵ تومنی بود، یه دو تومنی. دو تومنی رو بهش دادم و گفتم:
- بیا، چشاش برق زد، سرش رو تکون داد و با همون ناز گفت: دستت درد نکنه عمو. مشقام رو مینویسم، بعد کارم که تموم شد میرم تو اتوبوس تندا ساندویچ رو میخورم. منم گفتم، آفرین عزیزم و رفتم. دو قدم بیشتر نرفته بودم که از شدت سرما باز دستهام رو گذاشتم تا ته تو جیب پالتوم. دستم خورد به ۵ تومنی. گفتم خاک بر سرت امیر، برگشتم. گفتم اسمت چیه؟ گفت: آتنا. نگاهی به دفترش کردم، سرمشقش "زیبا" بود و داشت یک صفحه مینوشت: "زیبا"….
5 تومنی رو هم بهش دادم. دیگه داشت اذون میگفتن. سرم درد گرفته بود. توجهی به اطرافم نداشتم و فقط به سمت در مسجد میرفتم که یهو یه دختره که داشت میدوید بره داخل مسجد کوبید بهم. سرم رو بالا آوردم. تو دستش یه بسته جوراب بود. دندوناش بهم میخورد. گفت: سرده… سرده… هیچکی هم جوراب نمیخره… برم تو مسجد گرمم بشه….
عکس واقعی و مربوط به همین ماجراست