اجرای تئاتری درباره حمله به ایران در لندن
محمد عبدی
منتقد هنری
"سیزده" عنوان نمایشی است که این روزها در یکی از سالن های تئاتر ملی لندن (National Theatre) بر روی صحنه رفته و محور اصلی آن مساله حمله به ایران است.
"سیزده" نوشته مایک بارتلت نمایشنامه نویس سی ساله بریتانیایی است که با نمایش "زلزله در لندن" در سال گذشته در تئاتر شهر مورد توجه قرار گرفت. این بار او شخصیت های مختلفی از لندن امروز را در کنار هم قرار می دهد تا موضوعات سیاسی و اجتماعی روز را مورد کنکاش قرار دهد.
بارتلت به جامعه ای می پردازد که در آن بحران اقتصادی بر همه ابعاد زندگی مردم شهر سایه افکنده و همه را نگران می کند و به همین دلیل مردمی از طیف های گوناگون، از وکیل و استاد دانشگاه و نخست وزیر تا روسپی، خواب های مشترک می بینند؛ خواب هیولاها و یک انفجار عظیم. مردم علیه افزایش شهریه دانشگاه ها اعتراض می کنند و در عین حال سیاستمداران از یک "خطر بالقوه برای دموکراسی و جهان" حرف می زنند که "در حال مسلح شدن به سلاح هسته ای است: ایران".
برخلاف نمایش "گرین لند" (به کارگردانی بیژن شیبانی، کارگردان ایرانی الاصل) که چندی پیش در یکی از سالن های تئاتر ملی لندن اجرا شد و بخاطر پرداخت آشکار به مسائل اجتماعی و سیاسی بیشتر به یک بیانیه شبیه بود تا یک نمایش، "سیزده" به طرز هوشمندانه ای از بیانیه شدن می گریزد و به یک نمایش چند لایه با شخصیت هایی ملموس بدل می شود که با وجود چند صحنه طولانی سخنرانی- به ویژه در بخش دوم که سه شخصیت اصلی دور یک میز نظرات خود را درباره حمله به ایران باز می گویند- می تواند تماشاگر را با خود همراه کند.
بررسی 'حمله به ایران' در قالب نمایشنامه
تمام نمایش حول و حوش مساله حمله به ایران شکل می گیرد. نماینده رئیس جمهوری آمریکا با نخست وزیر بریتانیا (که در این نمایشنامه یک زن است) دیدار می کند و می گوید که با وجود عدم میل آنها چاره ای جز حمله به ایران وجود ندارد. نخست وزیر بریتانیا می گوید تمایلی به این کار ندارد و می داند که افراد بیگناه هم کشته خواهند شد، اما در نهایت اگر مجبور شوند، در کنار آمریکا به ایران حمله خواهد کرد.
دوست نزدیک نخست وزیر یک استاد پیر دانشگاه است که سخنرانی مفصلی ارائه می دهد درباره آنچه "خطر رژیم ایران برای دموکراسی جهانی" می خواند. او در مورد قوانین دین اسلام نیز توضیحاتی می دهد. این استاد دانشگاه با اینکه بین مردم و رژیم ایران تمایز قائل است، چاره ای جز جنگ نمی بیند.
در این میان جان، جوانی است که دوست سایمون، پسر از دنیا رفته نخست وزیر بریتانیا بوده، و حالا پس از یک غیبت چند ساله به کشور باز میگشته است و در سخنرانی در پارک علیه جنگ، هواداران زیادی جمع می کند. او در نهایت با نخست وزیر دیدار می کند تا در این مورد با هم بحث و گفتگو کنند.
یک استاد دانشگاه ایرانی هم یکی دیگر از شخصیت های این نمایشنامه است که در ابتدا بر این باور است که بخاطر آنچه "جنایت های رژیم ایران" می خواند لازم است به این کشور حمله شود، اما بعد تحت تاثیر جان نظرش در این باره تغییر می کند.
ملاقات طولانی جان با نخست وزیر و دوست طرفدار جنگ او - که زمانی استاد جان هم بوده- به هر سه فرصت می دهد تا حرف های خود را مطرح کنند. نخست وزیر که در واقع به شکلی در میان این دو قرار می گیرد، از آرمانگرایی جان تقدیر می کند، اما در عین حال می گوید همیشه باید بخش خاکستری ماجرا را دید و قضاوت را به تاریخ واگذار کرد. او با تهدید جان در مورد مقصر بودن در مرگ سایمون و همین طور سهیم بودن او در جنایتی که همسر فرستاده آمریکا تحت تاثیر حرف های جان انجام داده، به او خبر می دهد که با وجود میل باطنی اش تا ساعتی دیگر به ایران حمله خواهند کرد.
خاکستری بودن شخصیت ها
نکته تمایز نمایش، خاکستری بودن شخصیت هاست؛ هیچ آدم بد یا خوب مطلقی در این نمایشنامه وجود ندارد و همه در طول نمایش اجازه دارند تا دنیای خود را با مخاطب در میان بگذارند. هر کس هم گوشه ای از حقیقت را از نگاه خود می گوید. در نتیجه تماشاگر این فرصت را می یابد که به عمق شخصیت ها نزدیک شود و قضاوت سطحی نداشته باشد.
همه شخصیت ها، آدم های ملموسی هستند که نمونه هایشان در زندگی روزمره در لندن دیده می شوند. لباس همه شخصیت ها هم لباس عادی مردم کوچه و خیابان لندن است.
در ابتدا نمایش از جان یک قدیس یا ناجی می سازد که حواریونی می یابد و حتی لباس پوشیدن او ممکن است مسیح را به یاد مخاطبان بیندازد، اما این پرده قداست خیلی زود فرو می ریزد و با آشکار شدن گذشته جان (مقصر بودن در مرگ دوستش یعنی پسر نخست وزیر، پس از مصرف مواد مخدر و در واقع گریختن او از کشور به همین دلیل) ، راه را بر هرگونه ستایش از این شخصیت، می بندد.
از طرفی نخست وزیر هم یک آدم عادی است که در زندگی شخصی خود موفق نیست (شوهرش ترکش کرده، پسرش مرده و حالا هم تنها یک دوست دارد) و در عین حال جدای از کلیشه های معمول می ایستد و یک دیوانه طالب جنگ و خونریزی نیست. به همین دلیل مرگ پسر او بهانه ای می شود برای بحث طولانی او با جان درباره مردن آدم ها. جان به او یادآوری می کند "زمانی که سایمون مرد، یک بار رفت و تمام شد. هر بی گناهی هم که در جنگ کشته شود، یک بار می میرد و تمام می شود."
کارگردانی
در عین حال که نمایش به شکل مدرنی نوشته شده، اجرای آن- به کارگردانی تی شاروک- هم از شکل اجرای کلاسیک فاصله گرفته و فضای خاصی دارد که به شدت با متن همخوان است.
در یک صحنه گردان، با طبقات مختلفی روبرو هستیم که از بخش های گوناگون آن استفاده می شود تا روایت هر شخصیت و موقعیت او را به شکل جداگانه ببینیم.
رفته رفته مرز بین شخصیت ها از بین می رود و دیگر نیازی به تاریک و روشن شدن صحنه برای حرکت از قصه یک شخصیت به شخصیت دیگر نیست و حتی شخصیت ها و دیالوگ های آدم های مختلف که در ظاهر ربطی به هم ندارند در یک صحنه گنجانده می شوند و در نتیجه دو یا چند صحنه و موقعیت را با هم می بینیم.
استفاده از نور در غالب صحنه ها هوشمندانه است و مثلاً در پایان بخش اول زمانی که جان به یک قدیس بدل شده، قابلیت صحنه در چرخش و سطوح مختلف عمودی، این امکان را می دهد تا جان بر روی یکی از سطح ها حرکت عمودی ای داشته باشد که او را تا بالاترین حد ممکن می برد و نورهای قوی از پشت، تولد یک قدیس را نوید می دهد؛ قدیسی که در در صحنه آخر به سطح زمین بازگشته و نور و صحنه آرایی، فرو ریختن آرزوهایش را به نمایش می گذارند.