خاطرات فاطمه کروبی؛ تصویر زنی در هفت قاب
فرهمند علیپور
روزنامه نگار
خانم و آقای کروبی از بیست و پنج روز پیش در حصر خانگی یا بازداشت به سر میبرند |
در زیر، برش هایی از این خاطرات را به طور تلخیص شده می خوانید که بیشتر مربوط به سال های پیش از انقلاب است.
خانم کروبی اکنون نزدیک به ۲۵ روز است که همراه با همسرش مهدی کروبی در مکانی نامعلومی توسط حکومت ایران نگهداری می شوند.
"پدرم رضا حاجی شریفی، بازاری و کفاش بود و مادرم ربابه سمیعی خانه دار. هر دو از اهالی خوانسار، شهری در استان اصفهان بودند که بعدها ساکن الیگودرز شدند و من هم در همین شهر به دنیا آمدم". خانم کروبی داستان زندگی اش را اینگونه آغاز می کند و در ادامه می گوید: "مادرم تنها فرزند یک خانواده مرفه بود که دارای املاک و زمین های کشاورزی زیادی بود. سه ساله بودم که مادرم را از دست دادم و دو سال پیش از آنکه به دنیا بیایم، نامم در شناسنامه ای ثبت شده بود. آن سال ها رسم بر این بود که وقتی فرزندی فوت می کرد، شناسنامه او را برای فرزند بعدی نگه می داشتند، به همین سبب تاریخ تولد من ۱۳۲۷ و دو سال پس از چیزی است که شناسنامه ام می گوید".
"چند ماهی پس از اتمام کلاس ششم بود که با آقای کروبی که طلبه ای ساده بود، اما پدرشان از روحانیون مشهور شهر بود ازدواج کردم. با مهریه چهار هزارتومن ! یک روز که از مدرسه به سمت خانه بازمیگشتم مادر حاج آقای کروبی، من را به ایشان نشان داده بود و این موضوعی بود که من بعدها فهمیدم".
"بارها از من پرسیده اند که چرا شهرت پدرم، "حاجی شریفی" است و شهرت من کروبی. از زمانی که ازدواج کردم همیشه شهرت 'کروبی' را دوست داشتم، نام مادر آقای کروبی خدیجه بود و نام پدرش احمد، می خواستم منهم فاطمه کروبی باشم. در یکی ار روزهای سال ۶۲ از آقای کروبی اجازه خواستم که شناسنامه ام را این بار با شهرت کروبی بگیرم، او هم که از قبل می دانست این فامیلی را دوست دارم مخالفتی نکرد".
فاطمه کروبی روزها و هفته های اول ازدواجش را اینگونه به یاد می آورد: "زندگی طلبگی بسیار ساده، راحت و بی ریا بود. نان و پنیر، حلوای ارده و کشک بادمجان غذاهای متداول و اصلی بود. از خانه و خانهداری چیز زیادی نمی دانستم، نه آشپزی و نه خیاطی. آقای کروبی اما چون سال ها دور از خانه زندگی کرده بودند در این موارد و کارهای منزل به من کمک میکرد. میدانست که من یک دختر مدرسهای بودم. آنقدر صبور بود که من هم چندان تلاشی برای یاد گرفتن کارهای خانه مثل آشپزی نمیکردم. بارها غذا میسوخت و یا درست پخته نمی شد، اما هرگز ناراحت نمی شد و می گفت ان شاء الله غذای بعدی بهتر می شود یا میگفت ایرادی ندارد غذاست میسوزد. همیشه صبور بودند".
"درآمد زندگی ما همان مختصر شهریه طلبگی بود و کمک های جانبی پدر آقای کروبی، با اینکه تا پیش از ازدواج در خانواده نیمه مرفهی زندگی میکردم، در زندگی جدیدم احساس خوشبختی میکردم. به دنبال تشریفات نبودیم اساسا در ذهنمان تشریفات و چشم و هم چشمی و مسائلی اینگونه جایگاهی نداشت".
اولین هفته های اقامت خانم کروبی در قم مصادف می شود با انتشار خبر اعدام نواب صفوی و جمعی از همفکرانش. او در باره این حادثه می گوید: "سال ۴۱، زمانی که مرحوم نواب صفوی، طهماسبی و دیگر یارانشان را اعدام کردند. روزنامه ها عکس اعدام شده ها را منتشر کردند. من وقتی روزنامه و عکس اعدام ها را می دیدم نگران میشدم، می ترسیدم و از آقای کروبی میخواستم که زودتر به خانه برگردد و بیشتر از خود مراقبت کند".
"آقای کروبی برای من توضیح میداد که این افراد چه کسانی هستند، هدف و خواسته شان از مبارزه چیست و چرا رژیم آنها را اعدام میکند. من در آن سن و سال هنوز از تجزیه و تحلیل حوادث روز عاجز بودم، ولی آرام آرام متوجه قضایا شدم".
سال ۴۵ مهدی کروبی به طور غیرقانونی و با کمک اعراب منطقه از آبادان وارد بصره می شود و شش ماه در شهر نجف و در کنار آیت الله خمینی می ماند، چند روز پس از بازگشت، ماموران ساواک به منزل کروبی مراجعه می کنند، فاطمه کروبی می گوید: "چند روزی از بازگشت آقای کروبی نگذشته بود که چند نفر وارد حیاط شدند. از کراوات و سر وضعشان فهمیدیم که ساواکی ها هستند. با لحن شوخی و جدی گفتند: به به! آقای کروبی! کی تشریف آوردید؟ فکر کردید ما متوجه نمی شویم؟"
"نیروهای ساواک به سرعت بازگشتند و همه خانه را به هم ریختند. خوشبختانه به جز چند کتاب نتوانستند به مقصودشان برسند. چند روزی از آقای کروبی بی خبر بودم و تنها می دانستم که در اختیار ساواک قم است. چند روز بعد تماس گرفتند که به ژاندارمری بروم. ژاندارمری تقریبا خارج از شهر بود. حسین را که حدود یک سال داشت بغل کردم و رفتم. در حیاط ژاندارمری چند دقیقه ای آقای کروبی را دیدم که بعد کامیون بزرگی آمد و او را سوار بر کامیون کردند و بردند. هرچه سئوال کردم که او را کجا می برید هیچ جوابی ندادند. این سومین باری بود که آقای کروبی دستگیر می شد. سال ۴۲ و سال ۴۴ هم دستگیر شده بود".
"چندی بعد نامه ای از آقای کروبی به دستم رسید که در آن نوشته بود که در گرگان در تبعید است. مدتی بعد ما هم به آنجا رفتیم و حدود چهار ماه در آنجا در اتاقی که یکی از دوستان در اختیارمان گذاشته بود زندگی کردیم".
دوران زندگی در تبعید به پایان می رسد، اما چند روزی از بازگشت فاطمه کروبی و همسرش به قم نمی گذرد که "یکی از دوستان آقای کروبی که همراه وی اعلامیه های امام را پخش می کرد بازداشت و زیر شکنجه آقای کروبی را لو داد و وی را در تهران دستگیر کردند".
فاطمه کروبی می گوید: "از طریق رادیو بغداد که گوینده آن آقای دعایی بود با خبر شدیم که آقای کروبی را در زندان 'قزل قلعه' نگه می دارند و به شدت هم شکنجه کرده اند و شنوایی ایشان دچار آسیب شده است. آن روزها به تازگی دومین فرزند من محمد تقی هم به دنیا آمده بود. نه ایشان از تولد تقی خبر داشت و نه ما از وضعیت ایشان با خبر بودیم".
"پس از آن به همراه پدر آقای کروبی به تهران آمدیم. آن زمان ها اطراف قزل قلعه بیابان و خالی از سکنه بود. دیوارهای زندان هم کاهگلی و بلند بودند. چندین روز از ساعت ۸ صبح با پسرم حسین که تنها دو سال داشت و تقی که کمتر ار ۴۰ روز داشت به زندان مراجعه میکردیم تا بلکه بتوانیم ایشان را ببینیم. ماموری که جلوی زندان می ایستاد و بارها مرا آنجا دیده بود، تکه کاغذ کوچکی به من داد تا در آن نامهای کوتاه بنویسم. من هم نوشتم که حال ما خوب است و محمد حسین و محمد تقی هم خوب هستند، از این طریق آقای کروبی هم متوجه تولد تقی شد".
"محمدتقی شش ماهه بود که پدرش برای نخستین بار توانست او را ببیند. در طی این مدت تقریبا هر هفته مسافت قم تا تهران را با دو کودک به امید یک ملاقات هر چند کوتاه طی می کردم، اما هرگز اجازه ملاقات نمی دادند. برایم مهم بود بچه ها بتوانند پدرشان را ببیند".
در طی این سال ها، با وجود اینکه کروبی بارها و برای مدت های طولانی در زندان به سر می برد و به رغم مسئولیت نگهداری از بچه های کوچک، اهتمام کردم که هر طور شده ادامه تحصیل بدهم و دیپلم را بگیرم که خوشبختانه موفق هم شدم".
"عروسی آنچنانی دختر کروبی و هدیه دادن سکه طلا"، شایعه ای است که سال هاست برای بسیاری از مردم با نام کروبی گره خورده است.
فاطمه کروبی داستان را اینگونه روایت می کند: "خرداد ۶۹ زمان عروسی پسر بزرگم حسین بود.کارت های عروسی را پخش کرده بودیم و گرچه از ابتدا هم قصد داشتیم که عروسی را ساده برگزار کنیم اما ناگهان حادثه زلزله رودبار رخ داد. ما هم گفتیم نه چراغانی و نه گل و نه فیلمرداری. عروسی در نهایت سادگی برگزار شد. بیشتر میهمانان هم از جناح راست بودند. از جمله همسر آیت الله خامنه ای، آیت الله مهدوی کنی و آقای خزعلی حضور داشتند. اما شایعههای گسترده از فردای آن روز رواج یافت. از جمله اینکه کنار بشقاب غذای مهمانان سکه طلا به عنوان هدیه گذاشته شده بود. روزنامه کیهان هم آتش بیار معرکه شد. دامنه این شایعات آنقدر بالا گرفت که حتی چند وقت بعد گروهی نزد رهبری رفته بودند و گفته بودند که در مراسم عروسی دختر کروبی سکه پخش کرده اند. آقای خامنهای هم در پاسخ گفته بودند که آقای کروبی که دختر ندارد، مگر آنکه به تازگی صاحب دختر شده باشند".
"استقلال همیشگی آقای کروبی و صراحت لهجه ایشان در برخورد با همه گروه ها و جناح ها، خصوصا در دوران مجلس (سوم) موجب شد که آقای کروبی از فردای درگذشت امام مورد بی مهری قرار گیرند. عده ای هم آن روزها در قبال این حملات و دروغ ها سکوت کردند و با سکوتشان می خواستند تسویه حساب کنند، اما فکر نمی کردند که یک روز لهیب این دروغ ها به سوی خود آنها زبانه بکشد".
به خاطر همزمانی نگاشتن این خاطرات با وقایع پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، وقایع تابستان ۸۸ بارها برای فاطمه کروبی تداعی کننده روزهای پیش از انقلاب بود و در بخش های زیادی از خاطرات این موضوع تکرار می شد. از جمله زمانی که او ماجرای دستگیری مهدی کروبی را در سال ۵۳ در چیذر بیاد می آورد: "حوالی ساعت ۱۲ شب بود که نیروهای ساواک وارد خانه شدند، برای اولین بار دیدم که دست آقای کروبی را در خانه بستند و ایشان را رو به دیوار نگه داشتند، فرش ها، رختخواب ها و همه چیز را به هم ریختند و با کفش های گلی همه خانه را کثیف کردند. بر سر آنها فریاد زدم که چرا بدون اجازه وارد حریم خانه شده اند؟ چرا همه چیز را به ریخته اند و همه جا را کثیف کرده اند؟ اما آنها فقط میگفتند بعدا خواهیم گفت. بچه ها ترسیده و نگران کنار دیوار ایستاده بودند و فریادهای من و خونسردی ماموران را تماشا می کردند".
"ماموران بعد از اینکه خانه را گشتند به طبقه بالا رفتند و آقای کروبی را هم باخود بردند. در این فرصت یاد جزوه ای افتادم که آقای کروبی چند روز پیش با خود آورده بود و گفته بود که باید آن را پنهان کنیم. چند چک برای کمک به خانواده های زندانیان سیاسی بود و جزوه تفسیر قرآن محمد حنیف نژاد، که در یک کیسه فریزر بودند. از فرصت استفاده کردم و جزوه را برداشتم، زیر لباس هایم پنهان کردم، ولی ازترس اینکه صدای کیسه پلاستیکی شنیده شود گوشه ای از خانه نشستم."
"صبح روز بعد به حسین گفتم امروز که مدرسه می روی به آقای فکری، مدیر مدرسه که انسانی متدین و شریف بود بگو که پدر را دیشب دستگیر کردند. آقای کروبی به خاطر اینکه همیشه تحت تعقیب بود در این مدرسه با نام مستعار مهدی اسلامی تدریس می کرد. به حسین گفتم که پدر افتخار ماست و به زندان افتادن های مکرر او به این خاطر نیست که او قاتل و آدم کش باشد. باید به او افتخار کنیم. برای همین خودت زودتر برو و به آقای فکری اطلاع بده".
"ماه ها از ایشان بی خبر بودیم. روزنامه اطلاعات نوشته بود که عوامل اغتشاشات پدر و پسری به نام احمد و مهدی کروبی هستند که دستگیر شده اند. بالاخره بعد از چهار پنج ماه موفق به ملاقات با ایشان شدم. برایش ۵ سال زندان تعزیری بریده بودند. در دیدارهایی که با ایشان در زندان داشتیم هرگز از شکنجههایش حرفی نمی زد، اما من دندان هایش را که شکسته شده بود و ناخن هایش را که کشیده بود میدیدم. حتی یک بار در یکی از ملاقات ها پولیوری بر تن او کرده بودند که گردنش را هم بپوشاند تا آثار شکنجه ها دیده نشود".
"امروز که این خاطرات را مرور می کنم در ایامی قرار داریم که بسیاری از عزیزان به خاطر حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری دستگیر و زندانی و یا حتی شهید شده اند. این روزها دائما آن ایام برایم تداعی میشود. روزهای تلخ انتظار پشت دیوارهای بلند زندان ها، هر روزش برای ما یک هفته طول می کشید و هر هفته برایمان یک سال. گاه روزها در انتظار یک تلفن و صحبت کوتاه بودیم تا ازسلامت زندانیمان مطلع شویم. کاش امروز هم مسئولان و دست اندرکان وضعیت خانواده ها را بفهمند و لااقل اجازه تلفن زدن به خانواده را به زندانیان بدهند".
"در آن سال ها به همه چیز فکر میکردیم جز پیروزی، فشارهای ساواک به اوج خود رسیده بود، ۲۲ بهمن ۵۷ به جز معجزه هیچ چیز دیگری نبود، اینکه مردم آنگونه در خیابان ها حضور یابند و رژیم پهلوی که خدایی می کرد را سرنگون کنند معجزه بود. اکنون که پس از سی سال آن روزها را به یاد می آورم، می بینم که هرگز گمان نمی کردیم که برسیم به حوادث خرداد و تیر ماه امسال ۱۳۸۸، به همه چیز فکر میکردیم جز اینکه چنین روزهایی را ببینیم".
|
|
|
|
|
|
|
|
|