زهر و عسل

 
زهر و عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت. شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
mohsen_raja - ایران - تهران
این یکی از حکایتهای رساله دلگشا عبید زاکانیه که اگر به شکل اصلی خودش گذاشته بودید خیلی جالبتر بود.
جمعه 1 بهمن 1389

bita tehrani - کانادا - ونکوور
شاگرده جد بزرگ رییس جمبون بوده که یه بار شیطونیش میگیره با یه میمون.. بعله...و باقی ماجرا;))))
جمعه 1 بهمن 1389

TOROBCHE - استرالیا - سیدنی
چه بی مزه!
جمعه 1 بهمن 1389

shayna - ایران - ایران
من اینو وقتی بچه بودم توی کتاب داستان ایکیو سان خوندم
جمعه 1 بهمن 1389

khosh bavar - ایران - یزد
یعنی هر دو بهم دروغ گفتند و بعدش .............. ! منظور این داستان چی بود و چه هدفی را در خود پنهان داشته که خواننده از ان درس عبرت بگیره ?! یک ضرب المثل افریقایی میگه : کسیکه دروغ نگه, هنوز بچه مانده و بچه گانه فکر میکنه ! و در دین خمینی: دروغ برای مصلحت نظام از واجبات شرعی است ! و گاندی میگه : هیچوقت پدیده خوبی از دروغ و زور بوجود نخواهد امد ! و خوش باور میگه : چطور میتوانیم تشخیص بدهیم که یک اخوند دروغ میگه ? جواب: اخوند فقط کافیه لبش را تکان بده !? شاد و خوش باور باشید !
جمعه 1 بهمن 1389

khosh bavar - ایران - یزد
bita tehrani - کانادا - ونکوور: بیتا جون, خودتو و ما رو راحت کن ! فقط بگو که اسم دیگر استاد, اخوند بوده و شاگردش هم, بچه همان اخوند بوده ! دروغگو در دروغگو, شاد و پیروز باشید !
جمعه 1 بهمن 1389

iranazadiran - ایران - تهران
شاگرده منظورش این بوده خودتی من از تو زبل ترم. اگه اوستا چیزی میگفته خوب خودشو زیر سوال میبرده. اگه اوستا به این شاگرد چموش دله دزد اعتماد داشت که لازم نبود سرشو کلاه بذاره راستشو بهش میگفت. یا هم خیلی خسیس بوده نمی خواسته از اون عسل به شاگردش بده. حقش بوده. محسن خان این موارد عبرت آموزه. متوجه که هستین.
جمعه 1 بهمن 1389

bita tehrani - کانادا - ونکوور
خوشی جان من از عذاب خدا میترسم به کسی حرف بد بزنمLOL میگن یه بابایی میره کافه مست میکنه.داد میزنه:همه اخوندا ....ن!! بغل دستیش چپ چپ نگاهش میکنه و میگه:خیلی حرف زشتی زدی.طرف میگه:ببخشید اقا شما اخوندین?میگه:نه من ....م!!!!!! هر چی خواستی تو نقطه چین بذار!
شنبه 2 بهمن 1389

khosh bavar - ایران - یزد
بیتا جون, بار اول که خوندم نفهمیدم که چه نوشتی که ناراحت شدم و رفتم که بعد از یکساعت دیگر با کمی فانتزی خوندم که باز ایندفعه از خجالتی " قرمز " شدم ! عجب داستانی شد داستان من و شما که همیشه با خجالتی و قرمزی همراه است, شاد و سبز و سفید و قرمز باشیم !
شنبه 2 بهمن 1389

+2
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.