خیلی با این فکر بازی میکنم, ولی میترسم, عوض اینکه منو نجات بدهند, بیافتند روی بدن ناز و دوست داشتنی ام, و شروع به قصابی کردن اعضای بنده, از چشم عسلی ام بگیر تا قلب نازک و نارنجی ام از دست کیجاها ! راستی: در جایی خوندم که قلب یکنفری را به یک نفر پیوند زدند, و بعد از مدتی, طرف شروع کرد به ساندویچ خوردن, که بعد از مدتی برایش باور نکردنی بود که چرا از ساندویچ خوشش میاد, و بعد از تحقیقات متوجه شد, طرفی که بهش قلبشو داد, عاشق ساندویچ بود, که برای دانشمندان هم عجیب بود, که " سلول ها " برای خودشان یک " حافظه " دارند. حالا, منی که عاشق میرزاقاسمی و باقلاقاتق هستم, قلبمو به یک بابای کرمانی هدیه کنم, و قلبم هوس شیرین تره کنه, اخه چطور میتونه, ارزوی قلبم رو ارضا کنه ? ! و اگر قلبم نصیب یک اخوند بشه, منکه از ناراحتی دیگه نمیتونم سکته قلبی کنم, شاید حافظه سلولهای فلبیم خودشون دست بکار بشند, و یک سکته قلبی انچنانی کنند, که من از شرمندگی در قبرم نپرم ! |