به گزارش «جامجم»، در نگاه زن جوان که دست 2 کودک خردسالش را گرفته و آنها را به دنبال خود میکشد، وحشت و هراس موج میزند.
هر چند قدمی که برمیدارد، میایستد و با همان وحشتی که سراسر وجودش را فراگرفته، نگاهی به پشت سر خود میاندازد تا کسی تعقیبش نکند. 2 کودک خردسال سعی میکنند قدمهای کوچک خود را با قدمهای مادر هماهنگ کنند. نگاه پرسشگر 2 کودک و سوالهای کودکانه آنها که مامان کجا میرویم، پس نرسیدیم؟! بیپاسخ میماند.
زن جوان وقتی مقابل مرکز مشاوره نیروی انتظامی میایستد، با گوشه روسری عرق سرد روی پیشانیاش را پاک میکند. در این هنگام گریه یکی از کودکانش توجهش را جلب میکند. او به قدری تند آمده که متوجه گم شدن لنگه دمپایی فرزند خود نشده است.
وقتی مقابل مشاور قرار میگیرد، هنوز دچار تردید و دودلی است. نگاه کنجکاوانه زن مشاور به صورتش خیره شده است. دقایق بهسختی سپری میشود. کودکان روی صندلی آرام گرفتهاند.
زن در مقابل اولین پرسش مشاور که علت حضورش را میپرسد، میگوید: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه / به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد
درخواست آب میکند و با نوشیدن جرعهای آب، تهمانده آن را به پسر کوچک خود میدهد.
پس از لختی سکوت ادامه میدهد: 9 سال پیش بود که با اجبار پدرم به عقد و ازدواج پسرعمهام درآمدم. از همان ابتدا تمایلی به این ازدواج نداشتم اما هیچگاه جرات اعتراض پیدا نکردم. بخوبی آگاه بودم که سعید، مرد زندگی نیست. او زمانی مرا از والدینم خواستگاری کرد که به اتهام حمل مواد مخدر به اتفاق پسرعموی خود دستگیر و پس از تحمل کیفر از زندان آزاد شده بود.
همانند دختران دیگر آرزو داشتم درس بخوانم، اما بعد از گرفتن دیپلم با مخالفت والدینم عملا امکان ادامه تحصیل نداشتم. سرانجام به عقد و ازدواج سعید درآمدم و متوجه شدم با این ازدواج زندگی خود را با کابوسی وحشتناک پیوند زدهام. سعید مرد رویاهایم نبود. فردی لاابالی که هیچ علاقهای به زندگی نداشت و بیشتر اوقات خود را با دوستانش سپری میکرد. هنوز 6 ماه از ازدواج ما نگذشته بود که متوجه شدم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر پیدا کرده است. اعتراض کردم، اما بیفایده بود و او وحشیانه مرا به باد کتک میگرفت ...
زن جوان بغض میکند، آشکارا صدایش میلرزد و ادامه میدهد: دیگر تحمل کتکهایش را نداشتم، چندین بار به حالت قهر به خانه پدریام رفتم، اما آنها نیز مرا طرد میکردند. به توصیه یکی از خواهرانم تصمیم گرفتم صاحب فرزند شوم تا شاید وجود او باعث شود سعید در رفتارهایش بازنگری کند، اما بیفایده بود. در حالی که او هر روز در منجلاب فساد غرق میشد، دومین فرزندم هم به دنیا آمد. بیتوجهی او به خانواده مرا مجبور کرده بود تا به هر طریق ممکن بار زندگی را به دوش بکشم اما چه فایده، حاصل تلاش و زحمت من با کتکهایی که میخوردم از دستم خارج و هزینه اعتیاد شوهرم میشد.
آرامآرام اشک میریزد و میگوید: زندگی من تباه شد و این 2 طفل خردسال نیز قربانی شدند. رفتارهای سعید موجب شد تا مراقب فرزندان خود باشم. ترس از فروش بچهها از سوی وی عملا زندگیام را تبدیل به جهنم کرده است. او مدتی است من و فرزندانم را وادار به گدایی میکند و اگر پول اعتیادش را فراهم نکنیم، ما را به باد کتک میگیرد و تهدید میکند اگر یک روز بدون پول به خانه بازگردیم، کودکان مرا خواهد فروخت و ....
مشاوره پایان میگیرد، زن جوان راهنمایی میشود تا با شکایت او، شوهرش تحت تعقیب قرار گیرد. هنگام خروج از مرکز مشاوره، زن جوان همچنان دچار وحشت است. او در اندیشه نجات خود و 2 فرزند خردسالش است و شاید پولی که باید با گدایی برای اعتیاد شوهرش تهیه کند. پسرک خردسال از مادر دمپایی گمشدهاش را میخواهد. زن کلافه است، از یک رهگذر ساعت را میپرسد و بسرعت دور میشود ....