داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!

منبع : سایت گوناگون

nahro-sena - سوئد - استکهلم
با سلام
درس معلم گر بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
شنبه 24 اسفند 1387

سلمک - ایران - تهران
اینویکبار دیگه هم گذاشته بودین ولی داستان قشنگیه بازم خوندمش
شنبه 24 اسفند 1387

a_bamdad - ایران - تهران
این معلم شاگرد تربیت کرده معلم کلاس اول محمود هم شاگرد تربیت کرده!
واقعا معلم محمود باید از غصه دق کنه.
شنبه 24 اسفند 1387

amir_n60 - کانادا - تورنتو
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود .........مرسی
شنبه 24 اسفند 1387

ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
از اول تا اخرش گریه کردم. واقعا معنویت رااحساس کردم. تفاوت بین ادبیات ما و ادبیات دنیای متمدن از این داستان میشود فهمید.
شنبه 24 اسفند 1387

dara - ..ایران - ایران
واقعا سایت شما عالی ترین است امیدوارم همیشه موفق باشید
شنبه 24 اسفند 1387

mahtab.e.roshan - انگلستان - لندن
با خوندن این متن تأثیر گذار فقط گریه کردم .خیلی زیبا بود
شنبه 24 اسفند 1387

leila leila - سوئد - گوتنبرگ
فقط اشک ریختم
شنبه 24 اسفند 1387

Hamkelasi - ایران - تهران
یادم هست تو مدرسه بچه های تنبل رو فلک میکردن. یک جوری که نصف کلاس ترک تحصیل کنند.
یکشنبه 25 اسفند 1387

moeinyoutub - مالزی - کوالا لامپور
ENSAN-ZAMIN - هند - پونا

بابا خیلی خود کم بینی این قصه خیلی هم احساسی نبود همچین تعریفی هم نداشت شماهام نمیخواد گریه کنید
یکشنبه 25 اسفند 1387

bluestar - ایران - تهران
این داستان حدود 6 ماه پیش از طرف گروه یاهو ((میعادگاه)) برای من ایمیل شده بود.
ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
منظور شما از ادبیات ما ایرانی بود یا هندی؟ اگر منظورتان ادبیات ایران است ظاهرا شما آثار ایرانی به خصوص آثار پروین اعتصامی را مطالعه نکردید.
یکشنبه 25 اسفند 1387

venoosi - بلژیک - ورویرس
ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
با شما موافقم.
یکشنبه 25 اسفند 1387

iran_dar_daste_mast - اسپانیا - بارسلونا
عالی بود.مرسی.این سایت بهترین سایت دنیاست.امیدورام همیشه موفق باشید.
مرگ بر خامنه ای.
یکشنبه 25 اسفند 1387

mitra.d - المان - هانوفر
نرم و لطیف بر دل نشست.باید جای خالی معلمانی مانند صمد بهرنگی.هرمز گرجی بیانی. نقشبندیها و...را خالی کرد انها هم برای بهتر زندگی کردن بچه ها کم تلاش نکردند و جان خود را در این راه دادند.
یکشنبه 25 اسفند 1387

kamiar - امریکا - کنکورد
معلمان زحمتکشترین افراد جامعه هستند اما در جمهوری اسلامی قدر این افراد را نمیدانند همین چند مدت پیش بود که یکی از این معلمان را شلاق زدند بخاطر اینکه در یک گردهمایی شرکت کرده بود تا حقوق واقعی خود را خواستار شود در جمهوری اسلامی همه معلمان با اجبار شغل دیگری دارند که هیچ ربطی به تدریس ندارد ولی مجبورند کار دومی انجام دارند تا خرج زندگی خودشون رو در بیارند حالا محمود آقا قول داده که حقوق اینها را اضافه خواهد کرد و اگه تا اردیبهشت این کار رو انجام نده همه معلمان در آخر اردیبهشت اعتصاب سراسری خواهند کرد.من مطمئا هستم که محمود اقا این کار را نخواهد کرد چون برای او و علی خامنه ای پرداخت حقوق ماهانه حزب الله و شیعه های طرفدارشون در عراق مهم تر از هر چیز دیگه ای است لعنت به هر هیچی زورگو و دیکتاتور و این ضد ایرانیهای نامسلمون باد.
یکشنبه 25 اسفند 1387

husseini - فنلاند - ترنیو
این داستان خیلی برمن تأثیر گذاشت خیلی
یکشنبه 25 اسفند 1387

hanne - انگلیس - منچستیر
زیبا بود ممنون
یکشنبه 25 اسفند 1387

ryra - انگلیس - برمینگهام
خیلی زیبا و آموزنده بود
یکشنبه 25 اسفند 1387

palang - انگلیس - لندن
اگر که خاندان پهلوی هم مثل این معلم باشرف بودند و وپول مملکتمان را خرج ایش و نوش و کثافت کاریهایشان نمیکردند چه بسا که ما هم حالا خیلی پیشرفت کرده بودیم
یکشنبه 25 اسفند 1387

shabnam anti mammad! - استرالیا - سیدنی
تا اونجایی که یادمه اون بار که این داستان رو گذاشتید معلوم شد صحت نداره. ولی کلا پیام زیبایی رو منتقل میکنه.
یکشنبه 25 اسفند 1387

arash_sweden20 - سوئد - بورس
moeinyoutub - مالزی - کوالا لامپور
به شما ربطی نداره که اونای دیگه گریه می کنن یا نه!
به کاره خودت برس
یکشنبه 25 اسفند 1387

partiman - ایران - تهران
یادش به خیر
معلم کلاس اولم یکی از بهترین اشخاصی بود که تا حالا دیدم.
خانم حاجیان، امیدوارم هرجا هستی موفق و شاد باشی
یکشنبه 25 اسفند 1387

babaktoronto - کانادا - تورنتو
شما هم شدید صدا و سیمای جمهوری اسلامی ها. بابا تکراری نذارید.
ایران در دست ماست - اسپانیا
از دستت کلی خندیدم . اخه اون شعارت با جمله قبلت چه رابطه ای داشت؟
پلنگ - انگلیس - لندن:
خاندان پهلوی پول این مملکت رو خرج این مملکت کردند اما تو رفته بودی تو بیشه شکار بره به تو نرسید همانطور که از مدرسه هایی که ساختن سوادی عایدت نشد. اقای ایش( منظورت عیش بود نه؟)
یکشنبه 25 اسفند 1387

bluestar - ایران - تهران
تقدیم به قلب پرمهر همه پدران و روح بزرگ پدرانی که سال نو جایشان در کنار خانواده­هاشان خالی ست.

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم
یکشنبه 25 اسفند 1387

ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
moeinyoutub - مالزی - کوالا لامپور
اره تو راست میگی. من خودکم بینم.
bluestar - ایران - تهران
تو هم راست میگی.
یکشنبه 25 اسفند 1387

TAAT - ایران - اردبیل
ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی//تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق//هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی//تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد//بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر//زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا//باید که خاک درگه اهل هنر شوی
یکشنبه 25 اسفند 1387

kaftarbaz_london - انگلستان - لندن
من در کلاس پنجم بودم. ویک کتابی داشتم به نام جوانان چرا . که در مورد مسائل جنسی جوانان بود.و چاپ داخل.یکروز در حین مطالعه معلم پرورشی و عقیدتی ما کتاب را دید وبعد 10 دقیقه مطالعه چنان سیلی به گوش چپم زد که هنوز بعد از 20 سال یادمه.وکتاب رااز من گرفت ورفت .بعد 2 هفته من رفتم کتابخانه وکتاب خودم را درقفسه لای کتابهای دیگر دیدم . وبعد به معلم عقیدتیم گفتم که اگر کتاب من بد بود چرا الان اینجاست. فقط گفت برو گمشو اینجا وایننستا.همین واون مرتیکه حقوق میگرفت که به ما درس ادب ومعرفت بده.
یکشنبه 25 اسفند 1387

mehdi_sss - سوئد - بورس
منم از اول تا اخرشو زار زدم. یاد شعر دبستانمون افتادم که میگفت ما همه اکبر لیلازادیم. ولی خداییش اینقدرم احساسی نبود که بعضی از دوستان بخوان از اول تا اخرشو گریه کنن. تازه تکراریم بودش. کسایی که با این گریشون میگیره بعضی از شعرای پروین اعتصامی رو بخونن چیکار میکنن. راستی من منظور اون دوستمون که اخر کامنتش گفته بود مرگ بر خامنه ای رو نفهمیدم. به نظر بقیه دوستان جای این حرف اینجا بود؟ من که فکر نمیکنم. پس دیدید این خودمون هستیم که همه چیزو به هم الکی ربط میدیم و محیط رو خراب میکنیم. اگه کسی مخالف نظر منه با کمال میل میپذیرم.
یکشنبه 25 اسفند 1387

ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
یه خواهشی از دوستان دارم که فقط با یک ID کامنت بگذارید.
ببین کار درستی نیست که یک نفر بیش از یک ID داشته باشد. (امیدوارم من اشتباه کرده باشم.) ستاره ابی مشکوک میزنی مواظب باش.
یکشنبه 25 اسفند 1387

Hamoorabi - ایران - تهران
kaftarbaz_london - انگلستان - لندن آره داداش این کتابرو فکر کنم من هم خوندم. توش در مورد کارهای بالای هیجده سال سوال کرده بودن. یادش بخیر.بابا معلم ها وحشی بودن. یادمه یه بار سرکلاس نشسته بودم ،بعد به یه یکی از برو بچز گفتم پنچره رو ببنده. معلمه یهو خودشیرین شد، گفت تو از این دوستت می خوای پنچره رو ببنده، من هم به معلمه گفتم خوب اگه شما دستت میرسه شما ببند!! نمی دونی چه قشقرقی شد. آخر سر ده روز اخراجم کردن. البته معلم های غربی هم دست کمی از این معلم های ایرانی ندارن. مخصوصا قبلنا. چوب و شلاق و اینجور چیزها اون موقع ها هم اونجا مد بود.
یکشنبه 25 اسفند 1387

punisher - ایران - شیراز
بسیار زیبا و آموزنده بود.
مرسی.
یکشنبه 25 اسفند 1387

iran_dar_daste_mast - اسپانیا - بارسلونا
ENSAN-ZAMIN - هند - پونا
پسر جنوبی نیستی؟
یکشنبه 25 اسفند 1387

iran_dar_daste_mast - اسپانیا - بارسلونا
mehdi_sss - سوئد - بورس
سلام.
مهدی جان من از آخوند جماعت نفرت دارم..دلم میخواد همه جا (یعنی همین جاها..تو خیابون که نمیشه.من یه نفرم سرکویم واسه اونا مثه آب خوردنه) بگم مرگ بر آخوند مرگ بر ظالم.مرگ بر نامرد.مرگ بر خونخواران دولت ایران.درسته ربطی نداره.ولی میشه یه جوری ربطش داد..مثه اینه که تو یه حمعی باشی همه سیر باشن و همه مثلا جک واسه هم تعریف کنن و خلاصه خوش باشن..یهو یکی برگرده بگه من گشنمه.این بده؟ شما مرگ بر کسی گفتنو و یا اعتراض رو خراب کردنه محیط میدونین؟ دارین اشتباه میکنین.حیف که اینجا نمیشه همه چی نوشت.و گرنه مرگ بر فلانی که چیزی نیست.
به هر حال موفق باشی هموطن.
مرگ بر خامنئی.
دوشنبه 26 اسفند 1387

iran_dar_daste_mast - اسپانیا - بارسلونا
babaktoronto - کانادا - تورنتو
سلام
خوب اعصاب نمیذارن واسه آدم..قبلش رفته بودم تو یوتیوپ یه کلیب دیدم دو تا پلیس تو ایران افتاده بودن به جونه یه جوون به حد مرگ زدنش بعدشم انداختنش صندوق عقب بردنش؛تو خرم آباد؛ اگه خواستین میتونین برین ببینین.من یکی وقتی این کلیپو دیدم خیلی ناراحت شدم(کافیه؟ توضیح رو میگم!) .. در ضمن خوشحال شدم اینجا که همه یه جواریی احساساتی شدن شما رو خندوندم(البته جمله بندیم تو همین جمله ی اخیر یه کم مشکل داره).امیدوارم همیشه شاد باشی.
مرگ بر خامنه ای:).
پاینده ایران.
دوشنبه 26 اسفند 1387

iran_dar_daste_mast - اسپانیا - بارسلونا
من یکی که هر چی زور زدم گریم تگرفت.:))اصلا چیزی نبود که آدم بخواد گریه کنه.لول.
دوشنبه 26 اسفند 1387

گنده لات - آلمان - مونیخ
arash_sweden20 - سوئد - بورس

خب به شما هم ربطی نداره که به کسی ربطی نداره که دیگـــــران گریه میکنن یا نه. شما هم کامنت خودتو بذار به کار خودت برس.

از این داستانا زیاده. همش کار سی آی ای هستش که مردمو سر کار بذاره.
دوشنبه 26 اسفند 1387

PROOK - ایران - ایران
لذت بردم
دوشنبه 26 اسفند 1387

arash_sweden20 - سوئد - بورس
گنده لات - آلمان - مونیخ
خوب الان اینیکه گفتی اصلا به تو ربطی نداره . منم کامنت خودمو می زارم به شما هم ربطی نداره که کامنت من راجه به چیه و به چیو کی ربط داره .
به کاره خودت برس!
دوشنبه 26 اسفند 1387

LIGHT STAR - هند - دهلی نو
خیلی قدیمی بود ولی در این حال زیبا...

سعی کنید داستان های جدیدتری بگذارید.
دوشنبه 26 اسفند 1387

rashin - لهستان - ورشو
داستانش خیلی هالیوودی بود!!!!
دوشنبه 26 اسفند 1387

darkman - ایران - تهران
افرادیکه داستانها را قبلا" شنیدن لطف کنن هی نق نزنن ..آی تکراری بود ..وای قدیمی بود..بابا میدونیم شما کل اینترنت و کتابخانه ملی رو زیرو رو کردید .کوتاه بیاید دیگه
سه‌شنبه 27 اسفند 1387

گنده لات - آلمان - مونیخ
arash_sweden20 - سوئد - بورس

ببین اصلا نمی فهمی چی میگی. تو شروع کردی گیر دادن به دیگران که به اونها ربطی نداره. منم تذکر دادم بهت که مگس نشی. دٍ اگه من شروع کرده بودم حق با شوما بود.
سه‌شنبه 27 اسفند 1387

arash_sweden20 - سوئد - بورس
گنده لات - آلمان - مونیخ
از ایدیت مشخص که در چه درجه ای از شخصیت قرار داری و کی می خواد گیر بده . به من که غ..ط می کنی و کلا هم این مسله اصلا ربطی بهت ندره و بهتره به کاره خودت برسی !
سه‌شنبه 27 اسفند 1387

گنده لات - آلمان - مونیخ
arash_sweden20 - سوئد - بورس

باز که پ... بازی درآوردی. از حرف زدنت پیداس خیلی بی .... البته خیلی مال یه ربع اولته. عشقم کشیده حالا که اینطوری شد بهت بند کنم عجیب. چون خیلی ها حوصله نداشتن و بعد چن تا دری وری میرفتن و دیگه پیداشون نمیشد. ولی انگاری تو زنگ تفریح خوبی باشی. بچرخ تا بچرخیم یه خورده وقت ما پر شه.
سه‌شنبه 27 اسفند 1387

arash_sweden20 - سوئد - بورس
گنده لات - آلمان - مونیخ
اونجایی که باید بهش بند کنی و به ریسمانش چنگ بزنی ....که بهت پیشنهاد می کنم راجع به ..... بری 1 تحقیق و بررسی کنی تا بفهمی جایی که .... هم بهش بند کردن کجاست .
معلوم که کارت پس اینه و اصلا وقتت و با این کار پر می کنی ولی به تور بد کسی خوردی . من تا تو ... ..
چهار‌شنبه 28 اسفند 1387

arash_sweden20 - سوئد - بورس
گنده لات - آلمان - مونیخ
با عرض سلام و خسته نبا شید به مسئولیت محترم سایت .
من به شما پیشناهد میکنم که 1 تحقیقی راجه به ... بکنی تا بفهمی که خان..انت به چی بند کردند - مطمئنا به ... و اون موقع می تونی به ریسمانی که می دم دستت چنگ بزنی .
اگر اونای دیگه جوابتو ندادن چون نمی خواستن وقتشون به خاطره ادمی مثل تو تلف شه ولی من ....ولت نمی کنم .
چهار‌شنبه 28 اسفند 1387

+1
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.