دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۲۸ آوریل ۲۰۰۸
دزد نیستم ، برای تحصیل دستفروشی می کنم
برای من که هر روز از مترو استفاده می کنم، باورکردنی نبود که یک ایستگاه می تواند برای دو پسربچه دستفروش این قدر وحشت زا باشد. قطار که در ایستگاه توقف کرد، هر کدام خود را پشت یکی از زن ها پنهان کردند. آن که فال می فروخت اصلاً دیده نمی شد اما نایلون بزرگ پسرک ویفرفروش پیدا بود. درهای قطار باز شد و مردی با یونیفورم کارکنان مترو وارد واگن شد. رو به پسربچه ویفرفروش فریاد زد؛ «بیا بیرون،» زنی که جلوی پسربچه ایستاده بود، عقب تر رفت و او را در پناه دست هایش گرفت. به پسربچه نگاه کردم، خودش را جمع کرده و به کنج محافظ شیشه یی چسبانده بود و در چشم هایش وحشت موج می زد. مرد به سمت او حمله ور شد و دستش را کشید. پسربچه اما با دست دیگر میله را چسبید که مرد محکم او را به محافظ کوبید. پسربچه تقلا کرد خودش را نجات دهد و می خواست به زن ها پناه ببرد اما باز هم نتوانست در برابر مرد مقاومت کند و دوباره محکم به محافظ کوبیده شد. زن ها با فریاد اعتراض کردند. زنی کیفش را برای مرد پرتاب کرد که چند متر آن طرف تر از هدف به زمین افتاد. زن ها فحش دادند. یکی گفت؛ «مثل آدم ببرش بیرون،» و صدای فریادهای زنان در واگن پیچید. در همان لحظه مرد هیکل لاغر پسربچه را از واگن بیرون کشید. این بار او به سطل زباله چسبید و حاضر نبود آن را رها کند. مرد، پسربچه و سطل را با هم از دیوار جدا کرد. قطار حرکت کرد و من از پنجره دیدم که مرد با مشت به سینه او کوبید. لنگه کفش قرمزی روی زمین افتاده بود. نمی دانم تمام این ماجرا چقدر طول کشید اما واگن ویژه بانوان را سکوت محض فراگرفت. پسر فال فروش می لرزید و بی صدا گریه می کرد. ایستگاه بعد پیاده شدم و با قطار جهت مخالف برگشتم. سراغ پسربچه دستگیر شده، را از ماموران گرفتم. در آخر از اتاق کنترل سر درآوردم و با مردی که پسربچه را از قطار بیرون کشیده بود، در راهرو مواجه شدم. گفتم خبرنگار هستم و از پسر بچه پرسیدم. «شما از آن قطار پیاده شدید؟» پاسخ مثبت که شنید، خود را مامور حراست ایستگاه معرفی کرد و با دست اتاقی را نشانم داد که پسر آنجا بود. درون اتاق سرک کشیدم. ایستاده بود و به کسی در پشت میز- که من نمی دیدمش- در حال جواب پس دادن. صورتش از شدت گریه قرمز و اشک آلود بود و مدام سینه اش را می مالید. مرد گفت؛ « کاریش نداریم.فقط باید تعهد بدهد که دیگر دستفروشی نکند.» پاسخ دادم؛ «کاریش ندارید؟ این برخوردی که با او شد به این معنی است که کاریش ندارید؟» رفت پسربچه را بیرون آورد، لبخند زد و گفت؛ «می دانم که ناراحت شده اید ولی اینها نظم را به هم می زنند. کیف قاپی می کنند و برای خانم ها مزاحمت ایجاد می کنند. خیلی از خانم ها می آیند اعتراض می کنند که شما اینجا هستید و اینها آزادانه در واگن برای ما مزاحمت ایجاد می کنند؟،» پسربچه که احساس کرده بود یک حامی پیدا کرده است، دوباره زد زیر گریه و گفت؛ «من اگر می خواستم کیف قاپی کنم دستفروشی نمی کردم.» رو به من کرد و با هق هق گفت؛ «خانم به خدا من دزد نیستم.» از مرد پرسیدم؛ «شما او را وقت کیف قاپی دیده اید یا شکایتی از این پسر داشته اید؟» پاسخش منفی بود. به اتاق مرد رفتیم تا فرم تعهدنامه پر شود. مرد پشت میز نشست و پسر روبه رویش ایستاد.
- اسمت چیه عموجون؟
- حسین...
به شماره شناسنامه که رسید، حسین گفت که حفظ نیست. مرد با لحن مهربانی پرسید؛ «یعنی ایرانی هستی؟» و حسین اصرار کرد که ایرانی است. قسم خورد. گریه کرد. شماره تلفن خانه شان را داد و مرد گفت که باور کرده است. «زنگ می زنم خانواده ات بیایند تو را ببرند.» با شماره تلفنش تماس گرفت. زنی که آن طرف خط گوشی را برداشت ابتدا کنجکاوانه خواست بداند چه اتفاقی افتاده است. وقتی به او از دستگیری حسین گفته شد، پاسخ داد چنین پسری ندارد.
زیر تعهدنامه را که امضا کرد، مرد دوباره گفت؛ «اگر ایرانی هستی و راست می گویی زنگ بزن خانواده ات بیایند تو را ببرند.»
حسین با لحنی کودکانه گفت؛ «وقتی خودم می توانم بروم چرا آنها بیایند؟»
پسربچه کوتاه آمد که افغانی است و قسم خورد که اجازه اقامت دارند و مدام می گفت؛ «یک مهر طلایی روی کارتمان است.»
مرد، حسین و کیسه نایلونی اش را گشت و گفت؛ «می خواهم مطمئن شوم که مواد مخدر ندارد.»
باز هم گریه کرد. تحقیر شده بود. برگه امتحان ریاضی اش را از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد. کلاس اول راهنمایی بود و تاریخ چاپی بالای برگه امتحان تاریخ دیروز را نشان می داد و حسین 15 گرفته بود. بعد رو به من کرد و گفت؛ «به خدا برای خرج تحصیلم دستفروشی می کنم. بابام باربر است اما من می خواهم مهندس مکانیک شوم.»
مرد روی صندلی نشست و با دست کمی بالاتر از دسته صندلی را نشان داد و گفت؛ «یک بار یک دختربچه این قدی را گرفتم. مادرش یک شماره تلفن توی لباس هایش گذاشته بود. به آن شماره تلفن کردم. وقتی فهمیدند از حراست مترو است، گفتند ما چنین دختری نداریم. آخرش با خواهش آدرس شان را گرفتم و خودم دختر را بردم خانه شان.» حسین رفت اما به او اجازه ندادند با مترو برود. کیسه نایلونی را روی کولش انداخت و همین طور که اشک هایش را پاک می کرد، از پله های خروجی مترو بالا رفت.
| javad_uk - انگلیس - لندن |
والا انگلیس از اونجا بدتره. من کسی رو میشناسم که چند ساله با خانوادش اینجاس واقامت نداره وکاره سیاه میکنه وچند بار مامور های وزارت کشور در حین کار کرفتنش.بیچاره اسم مامور میاد تنش میلرزه. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| محسن قوز فیش - نروژ - اسلو |
این همه مهاجر از کشورهای همسایه در ایران زندگی می کنند و جمعا به جمعیت برخی از کشورهای اروپایی می رسند. و همشون کشورشون را دوست دارند
واقعا نگاه به مهاجران ایرانی در اروپا یا غرب کنید همه بر ضد ایران هستند این عجیب نیست؟ باید در ریشه 700 ساله بنگریم/ |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| mahnaz defa - انگلیس - لندن |
من نمیتونم چیزی بگم چشام پر اشک دلم براش میسوزه ما به این راحتی زندگی میکنیم اما اون برای یه لقمه نون و خرج تحصیلش هر روز کتک بخوره وتحقیر بشه کاش میتونستم بهش کمک کنم |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| khodesham - مجارستان - بوداپست |
برای تو خبرنگار واقعی بزرگترین و بهترین ارزوهارو میکنم. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| mitra.d - المان - هانوفر |
دلم گرفت.بچگی ما کجا واینها کجا فقط ارزومندم روزی جوانهای وطنمان به ارامش برسند و سنشان لذت ببرند به امید ان روز. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| SHABNAM87 - نروژ - برگن |
کشور امام زمان !!! بعد آقایون پول می فرستند برای فلسطین و لبنان . آهای کسانی که از حرکت شرم آور بسیجی های ایرانی!!!!!!!! دفاع می کنید می خواهم ببینم باز هم جوابی دارید یا نه. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| Clinik84 - سوئد - استهکلم |
واقعا خیلی ناراحت شدم .هیچ چیز بدتر از حقارت و تحقیر نیست.
این تحقیرشدن در قلب کوچک این کودک به صورت عقده باقی می ماند و در شکل گیری شخصیت او نقش خواهد داشت. فقط امیدوارم از تمام ایرانی ها کینه به دل نگیرد. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| Clinik84 - سوئد - استهکلم |
قابل توجه:
من فکر می کنم اکثریت ایرانیها مقیم خارج همه کشور خودشان را دوست دارند
من خودم یک ایرانی هستم و کشورم را و هموطن هایم را با تمام وجودم دوست دارم.فقط مشگلم این است که از این ملاها و رژیم خیانتکار بیزارم . |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| farzande koroshe kabir - ایران - تهران |
حالا سینه چاکان آخوندها بیفتید وسط یه حرفی بزنید. این همه بدبخت و فقیر داریم اینهمه نقض حقوق بشر داریم بعد میگید فلسطین و اسراییل. اگه کسی با آبرو زندگی می کنه و صداش درنمیاد که دلیل بر نبود فقر نیست.
به خدا روزی صدبار از اینا رو توی مترو یا توی خیابون می بینم. دل کی واسه مردمش می سوزه؟تمام آخوندا فکر اینن که فلسطین رو بکنند پیرهن عثمان و برای بقای حکومتشون تبلیغ کنند. لعنت به این آ..لا. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| fatima.ghalbeasia - دنمارک - اغوس |
واقعا دردناکه به خاطر خرج تحصیلش با اون سن کم این همه تحقیر وسختی رو باید بدوش بکشه افرین به همتش.توی دانمارک کسانی که قبول نشدند هم اجازه تحصیل مجانی دارن چون این حق طبیعیه هر انسانی هست وهمچنین مکان برای زندگی.ولی ایران ....به امید نابودی جنگ ظلم وابادی افغانستان وتمام کشورهای جنگ زده |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| bad_boy90 - سوئد - سوئد |
وحشی های قرون وسطایی اسم خودشونو گذاشتن |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| homat - آمریکا - سن جوزه |
محسن قوز فیش-نروژ
نکنه بچه تو مترو توبودی مخت تکون خورده از واقعیت ها مینویسی منتها ریاضی ات هنوز خرابه 700را ضربدر 2 کن درست میشه .ریشه بد بختی ایران عزیز از اونجا شروع میشه
1400 سال قبل یعنی وقتی اجداد ملخ خورت به ایران حمله کردند. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| ommol - انگلستان - لندن |
زندگی برای مهاجر همه جای دنیا سخته و نون بیگانه پرمنت.
ولی خدا گرگ بیابون هم دست ما ایرانیها نندازه. ما ایرانیها خوب ضعیف چزون هستیم. |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| dara_karaji - ایران - کرج |
فکر کردید فقط بچه های افغانی این وضعیت رو دارند.بیایید تو بازار تهران بچه 9 ساله ایرانی نشونتون بدم که باربری میکنه.یا دختر بچه ها و بسر بچه هایی که سر چهار راه ها گل و ادامس و گردو و چیزهای دیگه میفروشند |
چهارشنبه 11 دی 1387 |
|
| ایران تالش - ایران - ماسال |
این جور مسائل تو همه شهرهای بزرگ دنیا هست ولی در شهر کوچیک ما چنین چیزی وجود نداره چون همه همدیگر رو می شناسند وحتی از جیب همدیگه خبر دارندواگر کسی مشکل مالی پیدا کنه همه کمکش می کنند |
پنجشنبه 12 دی 1387 |
|
| asana - ایران - ایران |
اخی طفلک دلم سوخت |
پنجشنبه 12 دی 1387 |
|
| dokhteiran - دانمارگ - وایله |
امیدوارم حسین و تمام ارزومندان دنیا به نمام ارزوهاشون برسن
ای کاش همه ما برزگترها دلی به سادگی و صفای دل کودکان داشتیم و یاد می گرفتیم که پسر را به جرم پدر تنبیه نکنیم انوقت نفرتها اینقدر ریشه دار نمی شد که بعد از 1400 سال هنوز نمی تونیم گناه اعراب رو ببخشیم.
چرا به جای توهین کردن به عرب و عجم و....... سعی نمی کنیم با هم مهربون باشیم وبه همدیگر کمک کنیم ما هم اگر مثل مسپول حفاظت مترو که با دیدن این خانم خبرنگار سعی می کنه نشون بده که به حسین کاری نداره اگر به این فکرکنیم که یکی داره نگاهمون می کنه شاید سعی کنیم ارومتر ومهربون تر رفتار کنیم
امیدوارم خسین از مامور حراست مترو عاقل تر باشه و از همه ایرانی ها متنفر نشه
دوست عزیز اممل- انگلستان-لندن
باجمله اولت کاملا موافقم- زندگی برای مهاجر همه جای دنیا سخته و نون بیگانه پر منت
اما جمله دومت فکر می کنم کمی کم لطفی کردی ما اونقدرها هم بد نیستیم |
دوشنبه 16 دی 1387 |
|