دعوت نامه کاف - داستان
دعوت نامه کاف

هنوز نمی دانم چرا به اینجا دعوت شده بودم . کافی شاپی بود معمولی ، از آن دسته که مسلما همه جا یافت میشود . میزها و صندلی هایی با پایه فلزی و صفحه ی طرح چوب داشت که با سلیقه در فضای مغازه چیده شده بودند. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد قسمتی بار مانند بود که به شیوه ی بارهای غربی در گوشه ای از مغازه درست کرده بودند و صندلی های پایه بلندی با کمی فاصله از آن قرار داده بودند. آن روز کسی بر روی آنها ننشسته بود. نگاهم را در مغازه چرخاندم و سعی کردم همه ی جزئیات را ببینم. نور به گونه ای تنظیم شده بود که آرامشی غریب بر فضا مستولی و مشتری را از استرسهای احتمالی رها می کرد. شیشه ها دو جداره بودند و هیاهوی خارج مغازه هیچ تاثیری بر فضای داخل نداشت. فکر کردم جای خوبی پیدا کرده و همین جمله به یادم آورد که نمی دانم چه کسی دعوتم کرده و چه کاری دارد.
کمی بعد به آرامی سوال های مهمتری برایم مطرح شد : چرا نامه و نه تلفن؟؟ در صورتیکه این روزها برای دعوت به عروسی نیز به یک تلفن اکتفا می شود چرا او از نامه استفاده کرده است؟ کل قضیه شبیه یکی از آن فیلمهای پلیسی قدیمی شده بود : شخصیت اول فیلم نامه ای در یافت میکند که او را به محلی دعوت کرده و ........ اما نمی توانستم تصوری از ماوقع بعدی پیدا کنم ، تا همین جا که میرسیدم از خودم می پرسیدم خب بعدش چه؟ چه کسی نامه را فرستاده و به چه منظوری؟ چه بر سر شخصیت داستان می آید ؟ و هزار جور سوال از همین دست . حس کنجکاویم شدیدا تحریک شده بود کمی نگران بودم هرچند بارها به خودم تلقین میکردم که دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. نمی توانستم تصمیم بگیرم می دانستم اگر نروم همان احساسی را پیدا خواهم کرد که در هنگام پاسخ ندادن به تلفن پیدا می کنم این سوال که چه کسی بود که زنگ زد و چه کارم داشت به صورت چه کسی بود مرا دعوت کرد و چه کارم داشت مجددا پرسیده میشد. از یک طرف این موضوع که دعوت کننده مرا میشناخت ذهنم را مشغول خود کرده بود زیرا در غیر این صورت در دعوت نامه اشاره می کرد که فلان کتاب را در دست بگیرم و یا فلان لباس را بپوشم و از طرف دیگر اینکه وی امکان شناخته شدن از روی صدا را می داده است و به همین علت از نامه استفاده کرده بود ، حتی اگر شناخته نمی شد مجبور به توضیح دادن یا معرفی خودش بود و اگر امتناع میکرد من اورا تنها یک مزاحم تلفنی تلقی می کردم و بعد از چند دقیقه کل مطلب به دست فراموشی سپرده میشد . اما نامه عکس العمل متفاوتی در پی داشت.
سه روز پس از رسیدن دعوت نامه وارد همین محل شدم فضای مغازه آرامش بخش بود و بوی مطبوع قهوه به مشام می رسید ، اینجا و آنجا چند نفری نشسته بودند . درست همین جا نشستم ، روبه در تا حداقل چند ثانیه زودتر بتوانم ببینمش. ساعت کمی از هفت گذشته بود.فکر کردم قهوه مقداری از استرسی که داشتم را کم میکند . ساعتی بعد از پشت میز بلند شدم ، نزدیک به یک ساعت منتظر بودم اما نیامد .در ظرف این مدت بدون اینکه متوجه باشم سه قهوه خورده بودم ، حساب کردم و پکر به سمت خانه روانه شدم .
آن شب تا صبح نخوابیدم نه به خاطر آن همه قهوه که خورده بودم بلکه به خاطر حماقتی که کرده بودم : ساعت نزدیک نه بود که به خانه رسیدم ، خسته و کلافه کلید را در قفل چرخاندم و بدون اینکه چراغی روشن کنم یکراست به اتق خواب رفتم ، لباسهایم را همانجا روی تخت رها کردم و به حمام رفتم تا دوشی بگیرم و بعد در حالیکه سرم را خشک میکردم از حمام به سمت آشپزخانه رفتم ، درست وسط هال میخکوب شدم ، یخچال داخل آشپزخانه نبود نگاهم را در هال چرخاندم اما هیچ چیز آنجا نبود ، تلویزیون ، سیستم استریو ، مبلها ، قالی ها ، همه و همه غیبشان زده بود ، شوکه شده بودم گویی یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. همانجا روی موکت نشستم ، خنده ام گرفته بود بزرگترین حماقت عمرم را کرده بودم . هنوز قسط های یخچال تمام نشده بود اما خودش ...... دیگر نبود .
نوشته : فرساد
منبع : وبلاگ ورق پاره های کاهی
|
|
|
|