خبرنگار : با سلام خدمت شما خوانندگان محترم ، ما امروز به یکی از زندان های شهر آمدیم تا مصاحبه ای را داشته باشیم با چند تن از زندانیان در خصوص علت روی آوردن آنها به بزه و بزهکاری و الان در خدمت یکی از این زندانیان هستیم که چهره ایشان خیلی برای من آشناست ولی هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم که او را قبلا کجا دیده ام !
خب ، زندانی عزیز ، چه عاملی سبب شد که شما زندانی بشوید ؟!
زندانی : دوست ناباب !
خبرنگار : نه دیگه ، این دوست ناباب خیلی تکراری شده ، تابلوست ، از مد افتاده ، یه چیز جدید بگو !
زندانی : یک چیز جدید ؟! خب بلوتوث !
خبرنگار : جل الخالق ! بلوتوث ؟! مگر بلوتوث هم عامل بزهکاری افراد می شود ؟! امکانش هست که در اینباره برای ما و خوانندگان محترم بیشتر توضیح بدهید ؟!
زندانی : بله که میشه ، چرا نشه ؟! ولا منم یه روزی واسه خودم کسی بودم ، جوون بودم ، پاک و سالم بودم ، منزلت اجتماعی داشتم ، یکی از محبوب ترین بازیگرای سینما بودم !
خبرنگار : بازیگر ؟! ای بابا ، نکند شما آقای .... هستید ؟! می گویم چقدر چهره شما برایم آشناست ! اینجا فیلمبرداریه ؟! یک امضا به من می دهید ؟!
زندانی : جو گیر نشو بابا ، داشتم حرف می زدم ها ! گفتم بازیگر بودم ولی الان دیگه نیستم ؟! همین بلوتوثی که گفتم من رو به خاک سیاه نشوند ! قضیه از اینجا شروع شد که من یک شب که تو خونه مشغول چرت زدن و تماشای یکی از فیلمای خودم بودم ، یکهو با فریاد عیالم مبنی بر اینکه بدو آشغال ها رو ببر دم در که آشغالی داره میره ، عین فنر از جا پریدم و از ترس اینکه اگه آشغال ها رو به ماشین شهرداری نرسونم ، مورد ضرب و شتم از ناحیه عیالم قرار می گیرم ، دیگه دقت نکردم که چه جوری و با چه وضعی دارم می رم تو کوچه ! اون شب تا ته کوچه دنبال ماشین شهرداری دویدم و موقع دویدن متوجه شدم که یکی از همسایه ها داره با تلفن همراهش از من فیلم می گیره ولی توجه چندانی بهش نکردم ، چون این کار مردم برام عادی شده بود ، ولی چند روز بعد که داشتم به سر صحنه فیلمبرداری می رفتم ، متوجه شدم که طرز نگاه های مردم به من تغییر کرده و توی راه هر کسی من رو میبینه نیشش تا بنا گوشش باز می شه و کرکر و هرهری راه می اندازه ! خلاصه به محل کارم که رسیدم توسط یکی از همکارانم تازه شصتم خبردار شد که چه بلایی سرم اومده ! فیلم من در حالیکه با پیژامه و زیرپوش مشغول دویدن به دنبال ماشین حمل زباله بودم توسط همین بلوتوث همه جا پخش شده بود !
من که با دیدن این فیلم اونقدر به خشم اومده بودم که رنگ صورتم به رنگ رب گوجه فرنگی صادراتی شده بود و یکسری بخار از داخل گوشهایم به آسمان متصاعد می شد ، همونجا سوار ماشینم شدم و نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو رسوندم به در خونه اون همسایه نامرد ! یک چندتا جفت لگد که به در خونشون زدم خودش سراسیمه اومد دم در تا ببینه کی داره در خونش رو می ترکونه ، ولی همینکه در رو باز کرد من از شدت خشم یقه لباسش رو محکم گرفتم و چسپوندمش به دیوار و گفتم : (( آخه مرد حسابی مگه تو از خودت پیجامه و زیرپوش نداری که به لباسای مردم گیر می دی ؟! این چه کاری بود که با من کردی ؟! تو که آبروی من رو بردی ! )) و خلاصه بعد از چند دقیقه پرخاشگری ، یکم خشمم فروکش کرد و با اظهار ندامت اون ، یقش رو ول کردم و برگشتم به محل کارم و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد ولی فرداش فهمیدم که همچین خیر و خوشی هم نبوده ! آخه فرداش دوباره وقتیکه داشتم به محل کارم می رفتم باز هم مردم رو می دیدم که با دیدن من ، تغییر حالت می دن ولی اینبار حالت چهره اونها به خشم و غضب تبدیل می شد و زیر لب چندتا لیچار و حرف بی تربیتی نثارم می کردن ! بعدا متوجه شدم که دو تا فیلم دیگه هم از من پخش شده بوده ، یکی وقتیکه تو اتوبان با سرعت غیر مجاز در حال رفتن به سمت خونه همسایمون بودم و یکی هم وقتیکه یقه همسایه رو چسبیده بودم و اون هم داشت عاجزانه ازم عذرخواهی می کرد ، بدون اینکه هیچ اشاره ای به دلیل این اقدامات من شده باشه !
خلاصه پخش این فیلمها باعث شد تا ماهها بعد ، دیگه هیچ فیلمسازی حاضر نشه با من قرارداد ببنده و همین قضیه زمینه افسردگی و ابتلایم رو به بیماری روحی روانی رقم زد و حتی تا جایی پیش رفت که بعد از عمری سالم زندگی کردن ، پای سیگار هم به دهان من باز شد !
ولی این آخر قصه نبود ، آخه پخش بلوتوثی فیلم من در حالیکه در مطب دکتر روانپزشک نشسته بودم ، فیلم من در حال خرید قرص اعصاب از داروخونه و فیلم دیگرم در حال کشیدن سیگار داخل اتومبیلم باعث شد در عرض مدت زمان کوتاهی ، من که یک سوپراستار محبوب القلوب بودم تبدیل بشم به یک پیژامه پوش قانون شکن پرخاشگر روانی معتاد !
خبرنگار : آه ، چه سرنوشت غمباری ، خب چی شد که پای شما به زندان باز شد ؟!
زندانی : خودم اینجوری خواستم ! هرچی با خودم فکر کردم دیدم توی این شهر تو هر سوراخ سمبه ای هم که زندگی کنم بازم اونقدر کوچیک نیست که لنز یک سانتی دوربین تلفن همراه مردم توش جا نشه و زندگی شخصیم رو بصورت بلوتوث برای کل ملت نفرسته ، این بود که تنها جاییکه به ذهنم اومد که هیچ کدوم از اطرافیانم اجازه استفاده از تلفن همراه رو ندارن همین زندان بود ، به همین دلیل چند روز قبل تو خیابون با کله اومدم تو بینی یکی از اونایی که داشت با تلفن همراهش ازم فیلم می گرفت تا پلیس بیاد من رو بگیره و بندازه زندان و همینطور هم شد !
خبرنگار : باور کنید که از شنیدن قصه زندگی شما واقعا متاثر شدم ! حالا برای اینکه یک کم فضا عوض بشود و من هم امروز موقع ناهار در محل کارم ، یک چیزی برای بلوتوث زدن به همکارانم و کم نیاوردن از آنها داشته باشم ، امکانش هست که چند دقیقه از شما در حالیکه داخل زندان و مشغول مکیدن سماق می باشید با تلفن همراهم فیلم بگیرم ؟!
|
|
|
|
|
|
|
|