شما یکی از دیپلماتهای آمریکایی هستید که در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران توسط دانشجویان خط امام به گروگان گرفته شدید. با این حال میخواهم بدانم اساسا سابقه حضور شما در ایران به چه زمانی برمیگردد و خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
برای اولین بار در سال 1962 بود که به ایران سفر کردم. در آن زمان دانشجوی دانشگاه بودم و پدرم در سازمان برنامهریزی اصل 4 ترومن در تهران کار میکرد. پدر و مادرم در تهران زندگی میکردند و من برای دیدن آنها در تابستان 1962 به ایران رفتم. آن زمان چیز زیادی از این کشور نمیدانستم اما دو ماه را در تهران، شیراز و اصفهان سپری کردم و از همین جا بود که شیفته ایران شدم.
از این رو دورههای زبان فارسی را در موسسه «ایرانوآمریکا» گذراندم. اتفاقی که همزمان با این مساله افتاد این بود که مادرم در آن زمان در مدرسهای که بعدها به نام مدرسه فعالیتهای اجتماعی نامگذاری شد تدریس میکرد و مدیریت آن مدرسه را نیز ستاره فرمانفرماییان بر عهده داشت. بعدها فهمیدم که یکی از شاگردانش خواهر همسر آینده من است. البته در آن زمان من هیچ تصمیمی برای ازدواج نداشتم به همین دلیل به آمریکا برگشتم و دورههای آموزشی مربوط به «خاورمیانه و فرهنگ» را در دانشگاه هاروارد گذراندم.
آن روزها دکتر «همیلتون گیب» یکی از مطرحترین چهرههای هاروارد بود. از این رو دورههای زبان عربی را هم سپری کردم. پس از پایان دورههای آموزشی به نیروهای حافظ صلح پیوستم برای ورود در این نیرو و در ابتدا معمولا از شما میپرسند که چه منطقهای را برای انجام ماموریت خود انتخاب میکنید. من خاورمیانه را انتخاب کردم که آن زمان به معنی ایران، ترکیه و قبرس بود. به این منظور به خصوص هم دوره آموزشی مربوطه را در تابستان 1964 و در دانشگاه میشیگان سپری کردم. از جمله میتوانم بگویم خانم «ادننابی» (که بعدها با پروفسور ریچارد فرای ایرانشناس ازدواج کرد) در گروه ما بود، اما در آن زمان برای ورود به ایران، ایرانیها به او ویزا ندادند.
او فردی آشوری مذهب بود که در ایران به دنیا آمده بود اما من ویزا گرفتم از این رو من به سنندج مرکز استان کردستان رفتم و در آنجا برای دو سال زبان انگلیسی تدریس میکردم. پدر همسرم در آن شهر پزشک بود. همسرم آن روزها در تهران تدریس میکرد اما پس از مدتی به شهر خودش منتقل شد. سرانجام در دبیرستانی در تهران با هم مشغول تدریس شدیم. در ایران آن زمان خواندن زبان انگلیسی برای شش سال تحصیلی قبل از دانشگاه الزامی بود. البته همسرم تربیتبدنی تدریس میکرد و در همان دبیرستان بود که برای اولین بار همدیگر را ملاقات کرده و در سال 1966 ازدواج کردیم و در همان سال ایران را ترک کردیم و به آمریکا بازگشتیم.
در آن زمان در کمبریج زندگی میکردیم و من دوره دکترای تاریخ خاورمیانه را در کنار ریچارد فرای و منوچهر مهندسی میگذراندم. آنماری شیمل هم همدوره ما بود. با اینکه در فقر به سر میبردیم اما شرافتمندانه زندگی میکردیم در حالی که آن زمان کمبریج بسیار سرد و تاریک بود اما زندگی در آینده به عنوان یک فارغالتحصیل مزایای خود را داشت. یادم هست که آن روزها دلم برای ایران خیلی تنگ شده بود و میخواستم برگردم. سرانجام در بهار 1968 امتحانات دوره دکترا را با موفقیت سپری کردم.
فرزندان شما در کجا به دنیا آمدند و آشنایی آنها با زبان فارسی تا چه حد است؟
همسرم پروانه سه زبان فارسی، کردی و انگلیسی را به خوبی صحبت میکند و ما هم اغلب به زبان فارسی صحبت میکنیم. بچهها هم به زبانهای فارسی و انگلیسی آشنا هستند. دخترمان در سال 1969 در تهران به دنیا آمد و در حال حاضر در کالج کوئین جامعهشناسی تدریس میکند. پسرمان هم در سال 1971 در شیراز به دنیا آمد.
شما بعد از این دوباره به ایران بازگشتید. چرا؟
اساسا میتوانم بگویم خاورمیانه من را جذب خودش کرده بود. نه فقط غذا و یا مناظر و چشماندازهای آن مدنظرم باشد. بالاتر از آن، همه مردم این منطقه ویژگیهایی داشتند که مرا جذب میکردند. «تری اودانل» که بعدها با هم دوست شدیم میگفت ایرانیها شباهت بسیار زیادی به ما دارند. پیوندها و دوستیهای آنان قویتر است و صمیمیت و فضای دوستانه بیشتری میان ایرانیها برقرار است. مثل دیگر جوامع خاورمیانهای خانواده نقش بسیاری مهمی در ایران ایفا میکند، در جامعه ما جنبهها و ارزشهای انسانی بسیار کمرنگ شده است. ما در آمریکا کمتر با هم در ارتباط هستیم. در ایران اما اینگونه نیست. فکر میکنم دلیل اصلی بازگشتم، مردم ایران بودند.
شما به ایران که بازگشتید به شیراز رفتید؟ چرا به این شهر رفتید؟ از خاطرات خود در این شهر بگویید.
در سال 1968 دوباره به ایران رفتیم. این بار مقصدم شیراز بود. به دلیل تحقیق برای پایاننامه و نیز دعوت موسسه آسیای شیراز به این شهر سفر کردم. در این موسسه قدیمی که زیرمجموعه دانشگاه شیراز بود دکتر هوشنگ نهاوندی و دکتر فرهنگ مهر حضور داشتند و مدیریت آن را نیز دکتر «آرتوراوپهام پوپ» عهدهدار بود. آن روزها زندگی چندان پرهزینه نبود.
پروانه در دبیرستان تدریس میکرد. او در دانشسرای عالی در خیابان روزولت تهران تربیتبدنی خوانده بود. همچنین در آن زمان زنان زیادی نبودند که مدرک لیسانس داشته باشند. پس از چند ماه کار تدریس من در دانشگاه آغاز شد. در اواخر دهه 1960 درآمد هر دوی ما تقریبا چهار هزار تومان در ماه بود و زندگی خوبی داشتیم. در کوچه دژبان در خیابان زند زندگی میکردیم توجه داشته باشیم که در ایران آن روزها کرایه تاکسی 5 تا 10 ریال بود.
زندگی راحتی داشتیم و چهار سال در آن محله زندگی کردیم. البته در این دوران چندان در به پایان بردن کتاب «بازسازی شیراز در قرن چهارده» که مربوط به دوران زندگی حافظ بود، موفق نبودم. به دانشگاه بازگشتم تا دوره دکترا را تکمیل کنم. میدانستم که فعالیتهای آکادمیک زیادی پیش رو دارم. بیساری از دوستان ما دانشگاهیانی مثل دکتر دهقان و دکتر قربان بودند. دوره دکترایم را در سال 1973 به پایان رساندم. دکتر اسماعیل عجمی پس از پایان دوره دکترا به من گفت که دانشگاه کمبریج حاضر است هزینه بلیت سفرهایت را تقبل کند تا من به عنوان عضو دائم دانشگاه پهلوی (دانشگاه شیراز) در این دانشگاه حضور داشته باشم و دپارتمان تاریخ را در دانشگاه پهلوی تاسیس کنم. با این حال پس از پایان دوره دکترا تصمیم گرفتم به شیراز برنگردم.
از این رو به مسوولان دانشگاه شیراز گفتم حالا که قرار نیست دوباره به آنجا برگردم تمام هزینههای سفرهایم را بازخواهم گرداند اما آنها قبول نکردند. افرادی بسیار دوستداشتنی و بامحبت بودند. با پایان دوره دکترا نزد دکتر فرای، که از او مشاوره میگرفتم بازگشتم و در مورد آینده شغلیام از او راهنمایی خواستم اما دکتر فرای هم با لبخند در جوابم گفت: «هیچ فرصت شغلی ندارم و در آینده هم نخواهم داشت.»
و از اینجا بود که وارد وزارت امور خارجه شدید. اولین ماموریتتان چگونه شکل گرفت. با توجه به اینکه تاریخ خوانده بودید چه ماموریتهایی بر عهده شما بود؟
در آزمون خدمات و ماموریتهای خارجی شرکت کردم. دو انتخاب پیش رویم بود یا در بخش خدمات خارجی وزارت خارجه آمریکا مشغول به کار میشدم و یا به عنوان پروفسور دستیار به دانشگاه شیراز میرفتم. از این رو در ژوئن 1973 به اداره خدمات خارجی وزارت خارجه آمریکا پیوستم. به مدت 33 سال در این اداره خدمت کردم و در این مدت به مناسبتهای مختلفی در بسیاری کشورها از جمله ایران، امارات متحده عربی و دیگر کشورها مشغول شدم اما در آن زمان که ابتدای کارم بود نمیخواستم در ایران خدمت کنم. به این دلیل که دوره دکترین نیکسون – کارتر بود و من علاقهای به سیاستهای آمریکا در ایران نداشتم.
در عوض تقریبا سه سال در امارات متحده عربی کار کردم و پانزده ماه هم در تونس به یادگیری زبان عربی پرداختم. البته هجده ماه هم در عربستان حضور داشتم. اوایل سال 1979 و در آستانه سقوط شاه داوطلب سفر و خدمت در ایران شدم و در آگوست 1979 در سفارت آمریکا در تهران کارم را شروع کردم.
در آن زمان وضعیت ایران چگونه بود؟ آیا این وضعیت سبب شد که ترغیب شوید به ایران بروید یا مساله دیگری عامل شما بود؟ اساسا چرا چنین تصمیمی گرفتید؟
کنجکاوی داشتم. چیزهایی در حال تغییر بود. ما هم مثل شما تصور میکردیم این تغییرات برای ایران و آمریکا بسیار بزرگ خواهد بود و این تغییرات بزرگ در ذهن همه ما تغییراتی عجیب و البته دوستانه بود. آمریکا و شاه رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتند و با حمایت آمریکا بود که تاج و تخت شاه حفظ شده بود. شاه کاری را انجام میداد که آمریکا از او میخواست. از این رو ایران چیزی فراتر از یک همپیمان آمریکا بود. اما مردم کشوری که او شاهش بود چنین چیزهایی را دوست نداشتند و نمیخواستند. از این رو در ایران نارضایتی وجود داشت.
در مجموع مردم با سیستم موجود همراهی نمیکردند. با وجود اینکه مردم از این سیستم سود میبردند و زندگی نسبتا خوبی هم داشتند اما این احساس وجود داشت که انگار همه چیز بر وفق مراد نیست و یک جای کار میلنگد. خطرات زیادی وجود داشت و اعلامیههای مختلفی پخش میشد. اعتراضاتی بود که در ابتدا اکثر آنها زیرزمینی صورت میگرفت. فساد به خصوص در میان خانواده سلطنتی و اطرافیانشان کاملا قابل مشاهده بود. انتخاب ریچارد هلمز به عنوان سفیر آمریکا در ایران اقدامی سمبلیک بود که مورد استقبال ایران قرار نگرفت به خصوص که پیش از آن هلمز ریاست سازمان سیا را بر عهده داشت.
در این رابطه آمریکاییهایی که با آنها صحبت میکردم نظرات متفاوتی داشتند. از سوی دیگر شاه هم در ایران به یک دکور تبدیل شده بود و فساد و تباهی بسیاری دیده میشد. آمریکاییهای محدودی بودند که متوجه این نکته شده بودند اما ایرانیها به خوبی آن را میفهمیدند. همچنین شاهد حملاتی به دانشگاهها بودم. به خاطر میآورم که یکی از دانشجویانم در حال ساخت بمب دستی خودش را منفجر کرد.
شما به عنوان دیپلمات آمریکا در سفارت این کشور به گروگان گرفته شدید. به عنوان گروگان در آن مقطع از تاریخ انقلاب ایران چه احساسی داشتید؟ از سویی عملکرد دولت موقت در این ماجرا را چگونه دیدید؟
بحران گروگانگیری باعث شد تصویر دیگری در مقابلم قرار گیرد. نمیتوانستم این تصویر جدید را قبول کنم. به نظرم آنها آدمهای دیگری شده بودند که انگار تا به حال ندیده بودمشان. جامعه پر از حس کینه، تنفر و حسادت بود، جنگ طبقاتی میان نخبگان تحصیلکرده و مردم عادی جریان داشت. از آگوست تا نوامبر 1979 در تهران بحران پر از چالش دوران ماموریتم را تجربه کردم. چهارده ماه از بدترین روزهای عمرم بود در حالی که بحثها و مناظرات باز در کشور جریان داشت. در روزهای اول انقلاب اوضاع خیلی خوب بود.
سرکوب و اختناق تمام شده بود و همه روزهای جالبی را در بهار آزادی تجربه میکردیم. وضعیت میتوانست به (بهشت) تبدیل شود اما برای ما به شکل دیگری پیش رفت. ویلیام سولیوان سفیر آمریکا در ایران اوایل سال 1979 تهران را ترک کرد و کاردار سفارت بروس لینگن بود که در آوریل – می همان سال منصوب شده بود. مشکلاتی وجود داشت که قبلا ندیده بودم. ایران زمان شاه شکل دیگری بود، اساسا قبلا واقعیت چیز دیگری بود. اساسا افق اطمینانبخشی در پیش رو نداشتیم.
چهارم نوامبر 1979 دانشجویان کنترل سفارت را در اختیار گرفتند. در 22 اکتبر همین سال شاه اجازه ورود به آمریکا را یافت. از سوی آمریکا این ژستی بشردوستانه اما در آن شرایط احمقانه بود. هیچکدام از ایرانیها این اقدام را انساندوستانه تفسیر نکردند و تاریخ روابط دو کشور هم تفاوتی با این نظر مردم نداشت. پیش از این ما پیامی به وزارت خارجه آمریکا فرستادیم مبنی بر اینکه در تهران هیچ مراقبت و حفاظتی از ما صورت نمیگیرد. به آنها گفتیم که دولت موقت قدرتی برای مراقبت از ما ندارد. اما پاسخی که دریافت کردیم بسیار بد بود. در واقع گفتند: (بسوز و بساز) آنها میگفتند: کاری نداریم که چه میگویید و کارمان را باید تحت هر شرایطی انجام دهیم. البته جیمی کارتر در این میان تنها فرد تصمیمگیرنده بود که کسی را نداشت.
از این رو مشاورانش او را ترغیب کردند که اجازه دهد شاه وارد آمریکا شود، سایروس ونس مخالف این کار بود اما بعدا نظرش را تغییر داد. بیستم اکتبر کارتر خودش را تنها در میان مشاورانش دید. از نظر استراتژیک اجازه ورود دادن به شاه اقدامی بسیار خطرناک برای آمریکا بود. همانطور که ایرانیها میگویند: (سیاست پدر و مادر نداره) آن زمان ما نیز در ایران در حال نادیده گرفته شدن بودیم. بارها از آمریکا به ما میگفتند که «روز خوبی داشته باشید» اما به خودم که فکر میکردم میگفتم همه ما در ایران خواهیم مرد. تعدادی از همکارانم هم همین نظر را داشتند اما تا چهار نوامبر (13 آبان) اتفاقی برای ما نیفتاد.
در آن زمان هنری پرشت مدیر بخش روابط ایران در وزارت خارجه آمریکا در تهران بود. از این رو او به ملاقات آیتالله منتظری رفت. من هم به عنوان مترجم همراهش بودم. منتظری در آن دیدار اصلا حرفی در مورد شاه نزد و ما را دعوت کرد که در مراسم نماز جمعه در دانشگاه حضور داشته باشیم. در نماز جمعه هم هیچ حرف و یا شعار غیردوستانهای نسبت به آمریکا مطرح نشد، فقط یک بار شنیدم که توسط مردم شعار (مرگ بر کارتر) داده شد اما شعار آن روزها در سراسر شهر (مرگ بر آمریکا) بود اما هیچ اشارهای به شاه نمیشد. به اشتباه فکر میکردم که ممکن است چیزی پشت پرده نباشد. اما چهارم نوامبر فهمیدم که اشتباه کردم. البته نه در مورد شاه که در مورد ساقط کردن دولت بازرگان.
شما اگر بخواهید به لحاظ تاریخی به این مساله نگاه کنید با در نظر گرفتن مسائل آن دوران چه خواهید گفت. از نظر شما انگیزههای اصلی اشغال سفارت آمریکا در تهران چه بود؟
سه انگیزه وجود داشت، اول: اقدامی برای خدشهدار کردن قدرت آمریکا. دو: بهرهبرداری از آن در مقابل دشمنان داخلی ملیگرایان، سکولارها و چپها. سوم: تفریح.
فکر نمیکنم طرح و نقشه دقیق قبلی برای این کار وجود داشت. در آن زمان آنها با خود فکر میکردند الان چه کار کنیم خوب است؟ مثلا میگفتند (بریم سفارت رو بگیریم بعد چی؟ یه کاریش میکنیم، بعد چی میشه؟) یعنی یک کار کاملا ایرانی. همه اینها یک ژست سیاسی بود. میخواستند پز بدهند که ما هم قوی و نیرومند هستیم مثل آمریکا. جمعیت زیادی برای حمایت از اقدام آنها جمع شدند. دانشجویان سالهای اول بیست سالگیشان را میگذراندند.
تعدادی از آنها ریش داشتند. در میانشان دانشجویان مهندسی هم بودند که به نظر میرسید از دانشجویان (کتابخوان) باشند. اما اکثر آنها اطلاعاتی از دنیا نداشتند. اغلب دانشجویان نشان میدادند که دعا و نماز میخوانند. آنها به طبقه پایین جامعه تعلق داشتند و در شهرهایی مثل نیشابور و کازرون زندگی میکردند. آنها چهارده ماه ما را نگه داشتند. آنها میخواستند به ما بفهمانند که باید به آنها احترام بگذاریم. من هم میگفتم طوری وانمود نکنید که انگار این کار شما به نفع ماست. (منت سرمون نگذارین).
کار شما بسیار زشت و زننده است. میگفتم من مثل همه شما هستم. اینگونه با من حرف نزنید. اما آنها چند بار از ما بازجویی کردند اما نتوانستند از کار من سر در بیاورند. بارها دیدم که بیش از آنها از کشورشان و تاریخشان اطلاعات دارم. آنها هیچ وقت خودشان را معرفی نکردند اما میدانم که یکی از آنها عباس عبدی بود.
او با پنج نفر دیگر سراغ من آمده بود. به او گفتم که به یک مفهوم کارتان رسانهای است. زمانی که با ما حرف میزدند عصبانیت و کینه در رفتار و گفتارشان کاملا مشهود بود. کارشان خوب نبود. به آنها گفتم با کشور خود دارید چه میکنید؟ اما جالب اینجاست که امروز همانها که به سفارت حمله کردند از جامعه مدنی و حکومت قانون حرف میزنند.
این مرا به یاد داستان (موش و گربه) میاندازد. داستانهایی که از کتاب موش و گربه اثر عبید زاکانی شاعر قرن چهاردهم، یک داستان و حکایت طنزآمیز سیاسی در زمان حافظ بود. در آن داستان گربه تصمیم میگرفت توبه کند و دیگر موش نخورد اما هر بار که شروع به دعا و نماز خواندن میکرد از روز قبل بدتر میشد و روزی پنج بار موش میخورد. دانشجویان اشغالکننده سفارت هیچ علاقهای به ما، آمریکا و شاه نداشتند.
این اقدام بخشی از جنگ قدرت در ایران و در مقابل ملیگرایان، روشنفکران و سکولارها بود. آنها از اسناد سفارت برای تقویت و استحکام موقعیت خودشان استفاده میکردند. یکی از آنها به من گفت: «فقط در مورد شما و برای پی بردن به اقدامات شما این اسناد را بررسی نمیکنیم بلکه میخواهیم بدانیم آمریکا چه کارهایی در ایران انجام داده است.»من هم به آنها گفتم که کاری که سفارت آمریکا میکرد تمام سفارتها در تمام نقاط دنیا انجام میدهند: گزارشهایی را در مورد محل ماموریت به مقامات مسوول کشور متبوع خود میرسانند.
شما در آن ماجرا حضور داشتید. چه کسان دیگری را به عنوان پشتیبان اشغال سفارت میدیدید؟
یکی از آنها حسین شیخالاسلام بود. او زمانی در کالیفرنیا قصابی میکرد.او گوشت حلال برای مسلمانان برکلی عرضه میکرد. بعدا شیخالاسلام عضو پارلمان ایران شد. این یکی از آنها بود. از سوی دیگر دانشجویان سفارت از من خواستند که نام تمام ایرانیانی که میشناسم را بگویم و من هم نام پانصد نفر را دادم. از جمله اسم شیخالاسلام را. آنها به من هیچ آزار جسمی نرساندند اما برخی از گروگانها گفتند که مورد شکنجه قرار گرفتند. آنها به آپارتمان محل اقامتم رفتند و تمام چیزهایی که داشتم از قبیل جواهرات، مجموعه نوارهای موسیقی، کتابها و... را باخود بردند. میگفتند که جای وسایلم امن است و یک روز آنها را باز میگردانند اما هنوز هیچ چیزم را برنگرداندند.
روزی دیدم یکی از دانشجویانی که سفارت را اشغال کرده بود کت من را پوشیده، من هم به او گفتم چرا کتم را برداشتی؟ اما در نهایت باید بگویم اشغال سفارت کاری برخلاف عرف دیپلماتیک بود. از سویی دولت مهندس بازرگان که مسوولیت حفاظت از ما را داشت هیچ قدرتی نداشت و نمیتوانست یا نمیخواست کاری انجام دهد. در آن زمان به ابراهیم یزدی گفته بودند که دانشجویان را از سفارت خارج کنند اما نتوانست به نظرم رهبران آن روز ایران از این مساله خوشحال نبودند. اما انتخاب دیگری هم نداشتند چرا که نظر عامه مردم برای آنها بسیار مهم بود.
موجی بر علیه ما برخواسته بود. دیگران مسیر انقلاب را تغییر دادند و این فرصتی بود که آنها از شر دشمنان سیاسیشان خلاص شوند. از نظر من این جنگ طبقاتی بود بین انقلابیون. پس از آن در آگوست 1980 هم آیتالله خمینی دستور داد قضیه خاتمه یابد. برای این کار صادق طباطبایی و احمد خمینی مامور شدند. در سپتامبر 1980 سفیر آلمان هم وارد ماجرا شد. آنها گفتند آمادهایم که در مورد شرطهای ایران وارد مذاکره شویم. ادموسکی وزیر خارجه وقت آلمان، به ملاقات کارتر رفت تا تایید او را بگیرد. قبل از این اقدامات تنها امیدهایی واهی وجود داشت از این رو اکنون باید از هر دو طرف اطمینان حاصل میشد. وارن کریستوفر و آلمانیها وارد ماجرا شدند.
ایرانیها به آمریکا اطمینان دادند که این بار برای خاتمه دادن به مساله کاملا جدی هستند. درست قبل از اینکه ایران را ترک کنیم آنها گفتند که «برخی از شما آزاد خواهید شد اما قبل از آن باید به تلویزیون ایران بروید و یک مصاحبه انجام دهید.» معصومه ابتکار که بعدها عضوی از دولت خاتمی بود نامش را به نیلوفر تغییر داده بود و بعضی وقتها هم ماری صدایش میزدند. او از معدود زنان گروگانگیر بود. او همراه با والدینش در آمریکا زندگی کرده بود و در آمریکا مدرسه میرفت و مکالمه انگلیسیاش بسیار روان بود. معصومه از ما میخواست به تلویزیون برویم و مصاحبه کنیم تا آزادمان کنند.
من گفتم: «این کار را نخواهم کرد. نمیخواهم جزئی از این بازی باشم.» او میگفت که آنها برای اشغال سفارت و اعترافگیری آموزش ندیدهاند و جزو روشنفکران جامعه هستند. به او گفتم که کارتان باعث خجالت و شرمندگی است در حالی که انقلاب خوبی داشتین اما دارین خرابش میکنین. آنها همه را بازی داده بودند و این بازی تا روی کار آمدن دولت جدید در آمریکا ادامه یافت.
یک شب قبل از آغاز کار دولت جدید در واشنگتن ما در تهران مورد آزمایشهای پزشکی قرار گرفتیم. من بیش از یازده کیلو وزن کم کرده بودم. این واکنشی طبیعی استرسی بود که داشتم. بارها شد که فکر میکردم که دیگر به آمریکا باز نمیگردم. آنها میخواستند قبل از آزادی ما، مصاحبهای انجام دهیم. نمایندگان الجزایر هم درگیر ماجرا شده بودند. وقتی دیدیم دیپلماتها هم وارد ماجرا شدند همه چیز برایمان جدیتر شد. جیمی کارتر هم که انتخابات ماه نوامبر را به ریگان باخت.
در آن زمان چه شروطی برای آزادی شما تعیین کرده بودند و آیا شروطی را با شما در میان میگذاشتند تا به مقامات آمریکایی بگویید؟
بازگرداندن داراییهای ضبط شده، تعهد آمریکا نسبت به عدم دخالت در امور ایران، همچنین بازگرداندن داراییهای شاه.
تمام این شرطها عملی نشد. پس به نظر شما چرا آزادی شما در آن زمان قطعی و عملی شد؟
در نهم سپتامبر 1980 سفیر آلمان در واشنگتن به ادماسکی وزیر خارجه آلمان گفت که ایرانیها از طریق صادق طباطبایی اعلام کردهاند که سه شرط برای آزادی گروگانها دارند. سه روز بعد آیتالله خمینی این شرطها را در پایان یک سخنرانی طولانی به زبان آورد. آیتالله خمینی همچنین خواستار بیاعتبار دانستن ادعاهای آمریکا در مورد ایران شده بود. بین 15 تا 17 سپتامبر صادق طباطبایی و وارن کریستوفر معاون وزیر خارجه آمریکا در بن ملاقات کردند. مذاکره در مورد جزئیات توافق چهار ماه طول کشید اما به هیچ کدام از این سه شرط عمل نشد. با این حال ایرانیها دوست دارند ادعا کنند که پیروز بودند.
شما 444 روز از زندگی خود را گروگان بودید و نمیدانستید که آزادتان میکنند یا خیر. با گذشت نزدیک به سی سال چه احساسی دارید؟ میخواهید روزی دوباره به ایران برگردید؟
میخواهم به ایران بروم اما با سروصدا این کار را نمیکنم. نیازی نیست کسی از من یا دیگر گروگانها عذرخواهی کند. اگر گروگانگیران میخواهند عذرخواهی کنند باید بروند از ایرانیان عذرخواهی کنند. آنها هیچ چیزی را حل نکردند.
عباس امیرانتظام معاون نخست وزیر در دولت بازرگان در کتاب «ناگفتههای انقلاب ایران» میگوید که دولت آمریکا و سازمان سیا به طور غیرمستقیم درگیر ماجرای گروگانگیری بودند و از این مساله بهرهبرداری زیادی کردهاند. آیا این ادعا درست است. شما تا چه حد به این بهرهبرداری سیاسی از سوی دولت شما اعقتاد دارید و تا چه حد آن را نادرست میدانید؟
همانطور که در مقالهام تحت عنون «یادآوری تئوریهای توطئه که واقعیت داشتند» نوشتهام با اینکه اعتقاد ندارم انقلاب ایران حاصل همدستی و توافق با غرب برای خلاص شدن از دست شاه بود اما تا درجهای قبول دارم که عدم اطلاع و تحلیل دقیق ایرانیها از اتفاقات دنیا و حتی اتفاقاتی که در کشورشان میافتد باعث میشود آنها روبه تئوری توطئه بیاورند.
این سادهترین و پیشپاافتادهترین راهحل است. آنها همچنین اعتقاد دارند که نیروهای بدذات میخواهند انقلاب و کشورشان را از بین ببرند. این نیروها هیچ وقت خیراندیش نیستند و میخواهند با استفاده از خشونت، ترور، رشوه و براندازی به اهدافشان دست یابند و به این ترتیب تلاش ایرانیان برای حاکمیت برسرنوشتشان را ناکام بگذارند. بههرحال در این مورد فکر نمیکنم دولت ما آنقدر باهوش بود که چنین کاری انجام دهد و آنطور که میخواست به آن پایان دهد.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|