خاطرات پرویز مشرف قسمت ۱۲ : هواپیمایی به سوی پاکستان

خاطرات پرویز مشرف قسمت 12 : هواپیمایی به سوی پاکستان

پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد.

بخش دوازدهم این خاطرات در پی می آید:

فصل دوازدهم – هواپیمایی به سوی پاکستان

قربان ! خلبان تمایل دارد در کابین پرواز با شما صحبت نماید.مشاور نظامی من نادیم تاج بود ارام این جمله را در گوشم گفت.

در اوج تخیل و فکر و خیال خودم بودم و با این جمله ناگهان از همه افکار خودم دور شدم.در صدای او لرزش خاصی بود که نگرانم میکرد.متجب شده بودم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟


او به سختی تلاش نمود تا آرام به من اطلاع دهد که باید به کابین خلبان بروم.اگر خلبان قصد داشت که فقط با من ملاقات کند که مشاورم نظامیم حتما مرا این چنین آرام و با نگرانی صدا نمی زد.انگار دستی از دور داشت تقدیر مرا تغییر میداد و آن را به گونه ای دیگر می نوشت.انگار بار دیگر درگیر سرنوشتی شده بودم که ناگزیر از پیمودن و طی آن بودم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود.؟


در هواپیما بودم و از کلمبو به سمت کراچی پرواز و در ارتفاع 2400 متری از سطح زمین قرار داشتیم.ما نزدیک کراچی بودیم و باید تا دقایقی دیگر بر روی باند فرودگاه بر زمین می نشستیم.


چراغهای بالای سرمان که روی آنها نوشته شده بود " لطفا کمربندهای ایمنی را ببندید" و " لطفا سیگار نکشید" روشن شده بود.از پشت پنجره های هواپیما به راحتی میشد چراغهای پر از نور خانه ها و خیابانهای کراچی را به تماشا نشست.منظره زیبایی بود.وقوع طوفان بزرگ در کلمبو و سیلاب ناشی از آن موجب بسته شدن بزرگراه منتهی به فرودگاه این کشور گردیده بود و این مسئله باعث شده بود تا پرواز ما به سمت پاکستان با 40 دقیقه تاخیر انجام گردد.در مسیر راه بین کلمبو و پاکستان هواپیما در مالی به زمین نشست و مسافران سرگرم خرید از فروشگاههای داخل سالن فرودگاه گردیدند و این مسئله هم باعث گردید تا هواپیما تاخیر بیشتری را داشته باشد.بعدها من متوجه شدم که این تاخیرها با برنامه ریزی صورت گرفته است و هدایت شده بوده است.


غیر از این موارد دیگر حادثه ای در پرواز وجود نداشت .کمی بعد من قرار بود متوجه شوم که چه حوادث غیر مترقبه ای قرار است تا در این پرواز اتفاق بیفتد.من از تحولاتی که در روی زمین اتفاق افتاده بود و در حال اتفاق افتادن بود کمترین اطلاعی نداشتم.حوادثی که نه تنها سرنوشت مرا دچار تغییر مینمود بلکه نهایتا منجر به تغییر سرنوشت کل کشور میگردید.


دقیقا 12 اکتبر سال 1999 بود.ساعت زمان یک ربع به هفت شب را نشان میداد.شماره پرواز PK805 و از نوع ایرباس بود.داخل هواپیما کلا 198 مسافر قرار داشتند که بسیاری از آنها نیز دانش آموز بودند .ما قرار بود تا 10 دقیقه دیگر بر روی زمین (فرودگاه کراچی) بنشینیم.


بعد از بلند شدن هواپیما و صرف شام تعدادی از بچه ها نزد من آمدند و از من میخواستند که با آنها عکس یادگاری بگیرم و یا برای آنها امضا کنم.من همیشه از دیدار با بچه ها لذت میبردم برای اینکه اغلب تفکرات جدیدی نسبت به موضوعات مختلف دارند و همیشه دید آنها در مورد مسائل مختلف متفاوت با دیگران است.


آنها کمتر به تظاهر و خودنمایی توجه دارند ، مصیبتی که گریبان گیر بیشتر بزرگان شده است.دقایقی بعد چراغهای داخل سالن هواپیما خاموش گردید و همه این هیاهوها به آرامی و سکوت گرائید.


موسیقی زیبا و معروف پرنده بزرگ  که از داخل کابین هواپیما پخش میشد مسافران را به خوابی لذت بخش سوق میداد.


صهبا همسرم کنار من و کنار پنجره هواپیما نشسته بود.من همانطور که همه این حرکتها را می دیدم و از شنیدن موسیقی آرام لذت می بردم ، غرق در افکار خودم بودم .بنظر می آمد که در سالن مسافران همه چیز در نهایت آرامش است و همه چیز عادیست.اوضاع آرام بود.


قربان ! خلبان تمایل دارد در کابین پرواز با شما صحبت نماید.این جمله را نادیم تاج مشاور نظامی من برای دومین مرتبه آهسته در گوشم نجوا نمود.در صدای او نگرانی و اصرار موج میزد.یقینا حادثه ای رخ داده بود.مشاورم مرا به جلوی هواپیما هدایت و در آنجا همه چیز را به من گفت." خلبان به او اطلاع داده است که هواپیمای ما اجازه فرود در هیچیک از فرودگاههای داخل پاکستان را ندارد و باید هر چه سریعتر فضای کشور را ترک نماید" .در این زمان هواپیما قادر بود تا یکساعت و ده دقیقه پرواز نماید و سوخت آن رو به اتمام بود.


من اصلا آنچه را میشنیدم باور نمی کردم.این مسئله به شوخی و یا رفتاری کاملا مسخره و ناممکن شبیه بود.من بی درنگ به مهماندار هواپیما گفتم که درب کابین خلبان را ببندد و به هیچیک از مسافران اجازه ورود به آنجا را ندهد.


من نمی خواستم کسی از ماجرا با خبر شود و این مسئله باعث نگرانی کسی شود.منشی و مشاور نظامی من به من گفتند که آنها با فرمانده سپاه کراچی و سه شماره تلفن همراه دفتر او تماس گرفته اند ولیکن کسی پاسخگو نبوده است.


آنها تلاش کرده بودند موقعیت خود را در داخل هواپیما نیز تغییر دهند ولی باز موفق به ارتباط با فرمانده نشده بودند.آنها همچنین تلاش کرده بودند تا از طریق سیستم مخابره ای با دفتر هواپیمایی بین المللی پاکستان تماس بگیرند ولی باز هم کسی پاسخگوی آنها نبوده است.آنها قبل از اینکه موضوع را به من اطلاع دهند نزدیک به 15 دقیقه اززمان سپری و مقدار زمانی از بنزین با ارزش هواپیما کاسته شده بود.


 وقتی وارد کابین خلبان شدم و علت مشکل را از او جویا شدم ، خلبان به من گفت که مرکز کنترل ترافیک هوایی دلیل خاصی را برای این مسئله اعلام نمی نماید و فقط با اصرار فرمان میدهد که باید هواپیما از فضای پاکستان خارج شود و در هر کشور دیگری که میتواند فرود بیاید.


خلبان ادامه داد " قربان فکر می کنم هر چه هست با شما در ارتباط است ".


حالا آرام آرام قضایا هویدا و روشن میشد.خلبان پیشینه برخوردهای دولتهای پاکستان با ارتش پاکستان را به خاطر داشت.


علیرغم اینها ، جمله نخست او همانند شوکی به من وارد شد ." قربان فکر می کنم هر چه هست با شما در ارتباط است " .


میدانستم که حق با اوست.اما آنها حق نداشتند از فرود یک هواپیمای تجاری و مسافری در کراچی یا هر فرودگاه دیگر در پاکستان جلوگیری نمایند.من تنها حدسی که میزدم این بود که شخص نخست وزیر نواز شریف بر علیه من اقدام کرده است.


هر کسی که دست به این بازی خطرناک زده بود جان تعداد زیادی از مسافران بیگناه هواپیما را هم به خطر انداخته بود.من تا زمانیکه ماجرای فرود هواپیما خاتمه نمی یافت قادر نبودم تا از کل ماجرا با خبر شوم.


" قربان به سختی برای یکساعت دیگر سوخت داریم " صدای خلبان هواپیما بود که با طنین ترس و نگرانی همراه بود.من از او خواستم که یکبار دیگر از مرکز کنترل ترافیک هوایی دلیل عدم امکان فرود هواپیما را بپرسد.


او اینکار را انجام داد.بعد از 4 تا 5 دقیقه  پاسخ داده شد که به ارتفاع 21000 پا صعود و از فضای پاکستان خارج شوید و به هر کجا که دوست دارید پرواز کنید.


در مرتبه بعد مرکز کنترل پرواز از دادن پاسخ هم خودداری کرد.برای آنها اصلا مهم نبود که ما به کجا خواهیم رفت و یا چه خواهیم کرد.آنها بعدا پیشنهاد کردند که خلبان میتواند با شرکت (PIA) خودش تماس بگیرد و کسب تکلیف نماید.واقعا وضعیت مبهم و مسخره ای بود.


مدیریت هواپیمایی پاکستان که شرکتی تجاری بود چکار میتوانست انجام دهد؟ مرکز کنترل ترافیک فرودگاه به ما پیشنهاد داد تا به بمبی ، مسقط ، ابو ظبی و یا بندر عباس در جنوب ایران و یا هر کجا که دوست داریم برویم.آنها به خلبان اطلاع دادند که برابر دستورات صادره از سوی مقامات تمامی فرودگاههای کشور بر روی این هواپیما بسته و این هواپیما قادر به فرود در هیچ کجای پاکستان نمیباشد.


همه چیز بسیار سیاه و شیطانی بنظر میرسید.بین همه کشورهای همسایه ، هند به لحاظ مسافت و مقدار کم بنزین باقیمانده در هواپیما از همه به ما نزدیک تر بو گزینه مناسب تری محسوب میگردید.


این کار ما را در دستان دشمن خطرناکی قرار می داد که سه جنگ تمام عیار با آنها داشتیم .واقعا باور کردنی نبود که چنین فرمان و دستوری از طرف مقامات بلند پایه پاکستانی به هواپیمایی مسافربری پاکستان ابلاغ شود ، آن هم هواپیمایی که رئیس ارتش و رئیس ستاد مشترک ارتش داخل آن قرار دارد.


قطعا مرکز کنترل ترافیک جرات انجام چنین کار خیانت بار و زشتی را نداشت و مطمئن بودم که دستور فوق از سوی مقامات اصلی کشور صادر و آنها مجبور به اجرای آن هستند.من ارتشم را می شناختم و به هیچ وجه در مخاطره من هم سرپیچی و تمرد ارتش پاکستان نمی توانست وارد شود.حتی اگر چنین کاری هم کرده بودند ، هرگز راضی نمی شدند که رئیس خود را با دست خود تحویل هندیها بدهند.


تقریبا مطمئن بودم که این کار با دستور مقامات سیاسی و مشخصا شخص نواز شریف بعنوان بلند پایه ترین مقام اجرایی کشور صادر شده است.هیچ کسی غیر از نواز شریف نمی توانست چنین دستور محکمی را صادر کرده باشد.


کنار گذاشتن رئیس ارتش یک چیز است و ربایش هواپیمای او و فرستادن او به هند یک چیز دیگر.همانطور که گفتم این فقط یک کار شیطانی بود.واقعا متعجب بودم که آیا نواز شریف نمی تواند درک کند که انجام چنین اقدامی بر علیه رئیس ارتش پاکستان و در واقع انجام کودتا بر علیه ارتش تنها باعث خوشحالی و سرور هندیها خواهد شد و آنها این حادثه را به عنوان یک جشن بزرگ تلقی خواهند نمود؟


اکنون که از آن واقعه تلخ میگذرد هنوز در تعجبم که این فکر رذیلانه چگونه به فکر او خطوز کرد و نواز شریف چگونه راضی شد که به تسلیم رئیس ارتش کشورش به دشمن هندی راضی شود.مردم پاکستان به این مسئله بعنوان گناه نابخشودنی نواز شریف مینگرند.


حالا من می فهمیدم که ما (هواپیمای ما) نه تنها در مقابل مرکز کنترل ترافیک هوایی و یا گارد فرودگاه بلکه در مقابل کل دولت نواز شریف قرار گرفته ایم.


از خلبان پرسیدم که کجا میتوانیم برویم ؟ خلبان پاسخ داد فقط برای ما رفتن به حیدرآباد در هند و مسقط در عمان مقدور میباشد چرا که بنزین هواپیما بسرعت در حال کاهش میباشد .با ناراحتی زاید الوصفی گفتم مگر اینکه جنازه مرا به هند ببرید.


تنش و نگرانی هر لحظه در کابین خلبان زیادتر میشد.من تلاش میکردم آرام باشم .بعد از انجام تمرینات سخت و سالها خدمت در ارتش بعنوان یک کماندو یاد گرفته بودم که در شرایط بحرانی بر اعصاب خویش مسلط باشم و قادر به کنترل احساسات روحی خودم باشم.من یاد گرفته بودم چگونه بر نگرانی و تشویش خودم مسلط باشم.


دیدگاه من راجع به مرگ اینست که اگر بخواهد اتفاق بیفتد اتفاق می افتد .به همین سادگی .این سخن بدان معنا نیست که من می خواهم فلسفه گرایی کنم ، نه ، بلکه تلاشم این بود که بر احساسات خودم غالب شوم.اگر شما نتوانید در مواقع بحرانی و احساس خطر اعصاب خودتان را کنترل و عقلایی رفتار کنید یقینا تمامی فرصتها را برای موفقیت از بین خواهید برد.


" من میخواهم دلیل اینکه به ما اجازه فرود در فرودگاه را نمیدهید بدانم .این یک هواپیمای مسافربری است .چگونه میتوانید این هواپیما را از مسیرش منحرف کنید" ؟ این سخنان من بود که خلبان بعد از لحظاتی به مرکز کنترل ترافیک مخابره نمود.


طبق معمول 4 تا 5 دقیقه باارزش دیگر تلف شد تا پاسخ سوالم داده شود.بعدها فهمیدم که این تاخیر بخاطر انتقال پیام و چند دست شدن آن بود.پیام خلبان به مرکز کنترل ترافیک میرسید.آنها پیام او را به ریاست ستاد اداره هوانوردی ارسال مینمودند.


او پیام را به ریاست کل و ریاست کل پیام را به مشاور نظامی دفتر نخست وزیری در اسلام آباد مخابره مینمود.مشاور نظامی هم پیام را به اطلاع نواز شریف میرساند و سپس منتظر پاسخ او میماند.یعنی اگر خودم را حساب کنم پیام هفت تا هشت دست می پرخید تا به اطلاع نواز شریف برسد .من نواز شریف را و روحیه او را می شناختم.حتما در باره هر سوال کلی حرفهای بی سر و ته سر هم میکرد تا نهایتا جمله نهایی را بگوید.


این به بازی خطرناک و در عین حال کندی شبیه شده بود که برای پایان بازی ، به مهر تائید نخست وزیر احتیاج داشت.این لحظات پر مخاطره تمام بنزین هواپیما را آرام آرام به آخر میرساند.این اولین بار در طول تاریخ بود که هواپیمایی در آسمان ، توسط شخصی که در روی زمین بود به گروگان گرفته شده بود و این شخص کسی نبود جز نخست وزیر پاکستان نواز شریف که هنگام آغاز نخست وزیری خود سوگند یاد کرده بود که حافظ جان تمام شهروندان پاکستانی خواهد بود.


وقتی که در انتظار پاسخ بودیم هواپیما به ارتفاع 21000 فوت (6400 متر) نزدیم میشد.با بالا رفتن و اوج هواپیما این جمله مدام در گوشم طنین انداز میشد که " شما نمی توانید در هیچ کجای پاکستان فرود بیائید و باید فضای پاکستان را ترک کنید " .ما واقعا باور نمی کردیم.آیا واقعا آنها بخاطر از میان برداشتن من می خواستند همه مسافران هواپیما را بکشند؟


در همین حین خلبان خبری به من داد که واقعا نگران کننده بود.او می گفت برای اینکه بتواند هواپیما را درارتفاع 21000 فوتی قرار دهد هواپیما مقدار سوخت بیشتری را مصرف و اکنون حتی آنقدر سوخت باقی نمانده است که بشود با آن به مکان دیگری برای فرود هواپیما رفت.او تصریح کرد که دیگر عملا امکان ندارد از فضای پاکستان خارج شد.با اعلام این خبر تنش و هیجان در کابین خلبان به اوج خودش رسیده بود و همه ما نگران بودیم.


تنها راه باقیمانده برای ما این بود که هواپیما را در هر کجای پاکستان که میشود و امکان دارد برروی زمین فرود بیاوریم.به خلبان گفتم به آنها بگو که سوخت هواپیما تمام شده است و ما نمی توانیم فضای پاکستان را ترک کنیم.اما بعد لحظه ای گفتم نه ! حرفم را فراموش کن.این حرف را نزن .فقط هواپیما را بر روی باند فرودگاه کراچی فرود بیاور.حداقل داخل هواپیما 200 مسافر وجود دارد و ما چه آنها (مقامات) دلشان بخواهد و چه دلشان نخواهد باید برروی زمین فرود بیائیم.


در کمال ناباوری مرکز کنترل ترافیک عکس العملی از خود نشان نمیداد.صدای توام با لرز و نگرانی مفرط مسئول برج مراقبت به گوش ما رسید " خلبان هواپیمای PK805 ! هیچ راهی برای فرود شما در فرودگاه کراچی وجود ندارد .چراغهای باند را خاموش کرده اند و در حال حاضر فقط سه اتومبیل ویژه آتش نشانی در روی باند فرود قرر دارد تا هواپیما نتواند فرود بیاید."


خلبان با ناراحتی و تشویش رو به من کرد و گفت " قربان با این اوصاف عملا فرود هواپیما در باند کراچی غیر ممکن شده است.اگر بخواهم فرود بیایم هواپیما با ماشین آلات آتش نشانی برخورد می کند."


نگرانی همه ما را فرا گرفته بود.لحظات بسیار حساس و نفس گیری بود.من بشدت عصبانی بودم و در عین حال میدانستم که باید خودم را آرام نشان دهم تا رفتارم و عکس العملم تاثیر منفی بر روی دیگران و به ویژه روی خلبانهای هواپیما نگذارد.البته از حق نگذریم در تمام مدت بحران ، خلبانها کاملا حرفه ای و خوب رفتار کردند .


رو به خلبان کردم و گفتم به برج مراقبت بگو که سوخت کافی نداریم و اگر بخواهیم هم دیگر نمی توانیم فضای پاکستان را ترک کنیم.ما نمی توانیم به کشور دیگری برویم.شما باید به ما اجازه فرود در فرودگاه کراچی را بدهید.لحظات پر اضطراب و دلهره آوری سپری میشد.


فقط دقایقی قبل از اینکه سوخت هواپیما تمام شود و سرنوشت ما به طرز محتوم و وحشت آوری رقم بخورد ، برج مراقبت به خلبان اعلام کرد که میتواند در بخش نوابشاه (شهری در 160 کیلومتری شمال کراچی واقع در ایالت سند) فرود بیاید.من سریعا از خلبان پرسیدم آیا سوخت کافی برای رسیدن به آنجا داری؟ خلبان پاسخ داد تلاش خودم را می کنم قربان.من هم پاسخ دادم بسیار خوب برویم .


ساعت هفت و سی دقیقه شب بود.از زمانی که با شنیدن صدای مشاور نظامیم به کابین خلبان رفتم مدت 45 دقیقه گذشته بود.45 دقیقه سراسر بحران و نگرانی ممتد.در راه رسیدن به نوابشاه بودیم که ناگهان رادیوی کابین صدایی کرد.صدایی از رادیو به خلبان می گفت که میتواند بازگردد و در فرودگاه کراچی بر روی زمین فرود بیاید.خلبان اصلا با توجه به سوخت کم هواپیما مطمئن نبود که آیا قادر است هواپیما را به سلامت به فرودگاه کراچی برساند یا نه .


او شروع کرد به محاسبه مقدار باقیمانده بنزین هواپیما و مقدار مسافت باقیمانده.واقعا مطمئن نبود که درست محاسبه می کند یا نه .هیچکدام از ما از اتفاق اخیر خوشحال نبودیم و حسی توام با نگرانی ما را احاطه کرده بود.


واقعا چه کسی در آخرین لحظات دستور فرود هواپیمای ما را در فرودگاه کراچی صادر کرده بود؟ واقعا در لحظه آخر دل چه کسی به رحم آمده بود؟ میدانستم در روی زمین خطر مرا تهدید می کند اما کجا ؟


من هنوز در افکار خودم غرق بودم که چه اتفاقی افتاده است و خلبان هم داشت با شتاب محاسبه مقدار بنزین و مسافت را میکرد.در همین زمان ناگهان سرلشگر مالک افتخار علی خان فرمانده یکی از لشگرهای نظامی کراچی با هواپیما تماس گرفت.او به خلبان گفت که " به رئیس بگو که برگردد و در فرودگاه کراچی فرود بیاید.حالا همه چیز درست شده است."


من هنوز سوظن داشتم بنابر این خودم با سرلشگر افتخار صحبت کردم.می خواستم مطمئن شوم که او خودش است و کسی خودش را به جای او معرفی نکرده است.در ضمن میخواستم مطمئن شوم که او را مجبور به برقراری تماس با ما نکرده باشند.این اولین باری بود که من ازرادیوی هواپیما با کسی صحبت میکردم.از او پرسیدم فرماده سپاه کجاست ؟ او پاسخ داد قربان فرمانده سپاه در حال حاضر در سالن انتظار VIP منتظر شماست و من از برج مراقبت با شما صحبت می کنم.از او پرسیدم مشکل چیست ؟ سرلشگر افتخار پاسخ داد قربان ، من مطمئنم که شما خبر ندارید.موضوع اینست که حدود دو ساعت پیش بازنشستگی شما اعلام شد و ژنرال ضیاءالدین بوت بجای شما بعنوان رئیس ارتش معرفی شده است.آنها تلاش میکردند هواپیمای شما را منحرف کنند تا شما در کراچی فرود نیائید اما ارتش کنترل فرودگاه را در دست گرفته است و همه چیز اکنون در کنترل ماست.شما میتوانید بازگردید.جزئیات بیشتر را بعدا عرض خواهم نمود.


من هنوز می خواستم شکم را برطرف کنم.از او پرسیدم آیا تو میتوانی اسم شگهای مرا بگویی ؟ این سوال را از افتخار پرسیدم چون میدانستم که او اسم آنها را میداند.با این سوال و پاسخ او مطمئن میشدم که شخص طرف صحبت من واقعا سرلشگر افتخار است.اگر کسی دیگر بجای او بود و یا او تحت فشار و اجبار با من صحبت میکرد حتما نام سگهای مرا درست نمی گفت.اما او سریعا پاسخ داد قربان اسم آنها دات و بودی است.در اوج اضطراب احساس خوبی به من دست داد و آرامش خوبی بر من مستولی شد.از افتخار تشکر کردم.بعد به او گفتم به محمود و عزیز بگوئید که کسی کشور را ترک نکند.محمود احمد فرمانده سپاه دهم راولپندی بود و محمد عزیز خان هم رئیس ستاد ارتش بود.


رو به خلبان کردم و در خصوص وضعیت بنزین هواپیما از او پرسیدم.آیا تو میتوانی ما را به کراچی برسانی ؟ او پاسخ داد که ما اکنون در نیمه راه هستیم و میشود اینکار را کرد.اما قربان خواهشا سریع تصمیم بگیرید.اگر مشکلی در سر راه باشد (منظورش اتومبیلهای ویژه آتش نشانی روی باند فرودگاه بود) امکان تصادف هواپیما وجود دارد.


به او گفتم بیا ! به کراچی بازمیگردیم.همین گونه که تصور می کنید لحظات پر از اضطراب و وحشت در هواپیما حاکم بود.با توجه به سوخت بسیار کم هواپیما هر گونه اتفاق غیر قابل پیش بینی شده و حتی وزش باد مخالف میتوانست سوخت بیشتری از هواپیما را هدر دهد و باعث سقوط هواپیما شود.همه چیز بستگی به فرود آرام و بی دردسر هواپیما داشت.در این زمان بود که من از کابین خلبان بیرون آمدم و برای نشستن بر روی صندلی خودم نزد صهبا رفتم.صهبا ساکت بود و میشد در نگاهش به اضطراب ووحشتی جانکاه پی برد.اما او هیچ نمی گفت.او بعدها به من گفت که از شدت اضطراب صورت مهمانداران را به صورت ارواح می دیده است.وقتی آجودان من برایم سیگار آورد و من از او گرفتم تا بکشم همسرم فهمید که واقعا اتفاق بدی افتاده است چرا که او میدانست که من در حالت عادی اهل کشیدن سیگار نیستم.بعدها کلیپ ویدیویی در باره من پخش شد که در سراسر دنیا نشان داده شد که من در حالی که در هواپیما نشسته ام سیگاری روی لبم دارم و تفنگی را در دست گرفته ام.من میدانستم که ما از کشیدن سیگار در هواپیما منع نشده ایم ولی با اینحال از خانمی که کنار من بود اجازه خواستم  تا سیگاری را بکشم.این خانم معلم زبان در کراچی بود و با مهربانی درخواست مرا پذیرفت .مهماندار هواپیما برایم چایی آورد .یادم می آید همه استکان چایی را بی اختیار یکجا خوردم.


این دومین حرکت من بود که به صهبا فهماند اصلا در وضعیت عادی قرار ندارم و اتفاق خیلی مهمی افتاده است.صهبا طاقتش طاق شده بود رو به من کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ من به او گفتم که به ما اجازه فرود در فرودگاه کراچی را ندادند و سوخت هواپیما هم در حال تمام شدن است.همه اینها برای این بود که مرا برکنار کرده اند و ضیاءالدین را به جانشینی من منصوب کرده اند.یقینا نواز شریف دوست ندارد من در مقابل کارهای خلاف او بایستم.من غیر از اینها چیزی نمیدانم که به تو بگویم.اما اکنون ما موفق شده ایم که فرود بیائیم.صهبا شنیدن حرفهای من دچار ترس زیادی شده بود و حتی صدای خفه ای شبیه داد فرو خفته هم از گلویش شنیده میشد.


بعدها صهبا به من گفت که وقتی از خواب بیدار شده بود و مرا در کنار خودش ندیده بود و متوجه شده بود که هواپیما بالا و پائین میرود تصور کرده بود که هواپیما در حال سقوط است.


ما زمانی به فرودگاه کراچی رسیدیم و بر روی باند فرود آمدیم که فقط از سوخت هواپیما مقدار بسیار کمی باقیمانده بود.فرمانده سپاه ژنرال عثمانی ، فرمانده لشگر افتخار و دیگر فرماندهان از اینکه هواپیما به سمت ترمینال قدیمی هدایت شد متعجب شده بودند.کماندوهای محافظ من از ترش تیراندازی به طرف من دور من را احاطه کرده بودند و اجازه رفتن من به طرف درب هواپیما را نمیدادند.آنها برایم دیوار امنیتی درست کردند تا من بتوانم حرکت کنم.وقتی که من فرمانده سپاه ژنرال عثمانی را روی پلکان هواپیما دیدم تازه خیالم راحت شد .او اولین کسی بود که وارد هواپیما شد.او به من بخاطر فرود سالم هواپیما تبریک گفت.بعد کماندوها آمدند و دور من حلقه زدند .در این زمان من احساس راحتی و خوشحالی زیادی داشتم.وقتی که پاهایم ازروی آخرین پله هواپیما جدا شدند و بر روی زمین قرار گرفتند هنوز از اتفاقاتی که افتاده بود بی خبر بودم.من فقط خوشحال بودم که سالم هستم و به خصوص صهبا و دیگر مسافران و بچه های دانش آموز همگی سالم و سلامت هستند.


در این حین فکری در سرم بود و این شعر معروف عمر خیام را زمزمه میکردم : بر  لوح   نشان   بودنی ها  بوده   است ،  پیوسته قلم ز نیک  و بد  فرسوده   است ، در  روز ازل  هر  آن  چه  بایست  بداد ، غم  خوردن  و  کوشیدن  ما بیهوده است .


همانطور که به سوی اتومبیلی که در محوطه باند فرودگاه انتظار مرا می کشید میرفتم با خودم فکر میکردم " خدایا ! تقدیر من چه خواهد شد ؟ " .


ایران تالش - ایران - ماسال
تا کی باید این تروریست برامون داستان بگه؟؟؟
پنج‌شنبه 2 آبان 1387

dariush1 - انگلیس - دنکاستر
مرسی..خیلی اموزنده هست..من و دوستان همیشه منتظر بقیه ش هستیم..نمیشه زودتر بقیه ش رو بذارین؟؟ واقعا نکات پند اموزی داره...
مرسی و خسته نباشین...
پنج‌شنبه 2 آبان 1387

TAAT - ایران - اردبیل
این داستان مشابه داسناهائی است که در ایران ما رخ میدهد.به جای آنکه بنشینیم و مشکلات این خانه مشترک اجدادی را با مساعی هم حل کنیم ،فقط بلدیم به سر و کول هم بپریم و یکدیگر را از میدان به در کنیم و عارمان هم نمی آید که ممکن است با اینکارمان دشمنان کشورمان را مسرور کنیم و هموطنانمان را به دامن بیگانگان هدایت کنیم. در حالیکه با کمی آرامش و سعه صدر میتوان تمام مشکلات را در کشورهائی مانند ایران و پاکستان حل کرد. اگر عاشقانه هموطنانمان را حتی آنهائی که با ما مخالفند پاس بداریم کشورمان را فراخ و آرزوهایمان را نزدیک می یابیم. به امید روزی که بزرگوار و باوقار و میهن دوست شویم.
جمعه 3 آبان 1387

بابک - ایران - سبزوار
اموزنده است
شنبه 4 آبان 1387

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.