خاطرات پرویز مشرف قسمت سوم : ترکیه ، سالهای شکوفایی

خاطرات پرویز مشرف قسمت سوم : ترکیه ، سالهای شکوفایی

پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد.


بخش سوم این خاطرات در پی می آید:

فصل سوم – ترکیه ، سالهای شکوفایی
دو سال پس از ورود ما به شهر کراچی ، پدرم برای انجام ماموریت کاری به سفارت پاکستان در آنکارا عزیمت نمود.من و برادرانم از اینکه عازم کشور دیگری برای زندگی بودیم بسیار هیجان زده بودیم.اقامت هفت ساله ما در ترکیه تاثیرات شگرفی بر جهان بینی من از زندگی و رفتارم بجا نهاد.


ترکیه و پاکستان در بسیاری از موارد مشابهت زیادی با یکدیگر دارند.مهمترین و نخستین وجه اشتراک مسلمان بودن هر دو کشور است.همانگونه که پاکستان کشور تازه استقلال یافته در سال 1947 بشمار میرفت ، ترکیه جدید نیز بر مبنای عقاید و افکار بنیانگذار این کشور آتاتورک به وجود آمده بود.با سقوط و فروپاشی امپراطوری عثمانی ، آتاتورک با جلوگیری از اضمحلال و تجزیه ترکیه این کشور را نجات داد و به عنوان آتاتورک "پدر ترکها" نامیده شد.او بعنوان یک افسر نظامی بعنوان پاشا نامیده میشد و با توجه به هوش سرشار خود در دوره تعلیم توسط آموزگار خود بنام کمال " کامل" نامیده شد و سپس مصطفی کمال بنام آتاتورم معروف گردید.


بسیاری از غذاهای پاکستانی ریشه ترکیه ای دارد.کلمه اردو به معنای ارتش است که آن نیز ریشه اش به زبان ترکی بازمیگردد.دو ویژگی ملت ترکیه که با جان و روحم عجین شده است حس وطن پرستی و افتخار به هر آن چه که دارند میباشد.دیگری علاقه زیاد آنان به پاکستان و مردم کشورم میباشد.


برای سه پسر بچه سفر به ترکیه سفری مملو از خاطرات و شگفتیها بود.ما در آغاز سفر بوسیله کشتی اچ ام اس دارکا از بندر کراچی به سمت بندر بصره در عراق عزیمت نمودیم.سفر با کشتی برایم نحربه ای منحصر بفرد بود.سپس از بصره به وسیله قطار به طرف آنکارا حرکت کردیم.این سفر سه تا چهار روز به طول انجامید ولی در مقایسه با قطار پر از محنت و دردی که در سال 1947 از دهلی به کراچی سوار شده بودیم ، سفری پر از شادی و خوشی بود.


ما به محض ورود به آنکارا خانه ای را انتخاب و بمدت یکسال در آن زندگی کردیم.بعد از آن تا خاتمه ماموریت پدرم سه خانه دیگر را در آنکارا عوض کردیم .در خانه چهارم تا پایان کار پدرم ماندیم .این خانه ها اگر چه متوسط بودند ولی به نسبت خانه دو اتاقه ای که در کراچی داشتیم بسیار راحت و رفع کننده نیازهای ما بودند.مادرم بعنوان تایپیست سفارت پاکستان در سفارت مشغول بکار شد.او سرعت بسیار خوبی در تایپ مطالب داشت و یکبار برنده مسابقه سرعت در تایپ گردید.شاید برای همین است که میتواند بسیار خوب بنوازد .او صدای خیلی خوبی هم داشت.پدر و مادرم عاشق موزیک و رقص و بویژه رقص باله بودند .پدرم در رقص مهارت خاصی داشت و در امراسم تاجگذاری ملکه انگلیس که بسیاری از کارکنان سفارت در آن شرکت کرده بودند پدر و مادرم جایزه نخست رقص را از آن خود نمودند.


طبیعتا ، کارکنان سفارت تمامی تلاش خود را انجام دادند تا اقامت ما در آنکارا با خوشی سپری گردد ، اما مساعدت اساسی و موثر را نزدیکان ترک برای ما فراهم آوردند.یکی از برادان مادرم قاضب علام حیدر که بعدها گوینده اول زبان انگلیسی در رادیو پاکستان گردید – در باره او چه میتوانم بیان کنم؟ یک عاشق واقعی .او همواره عاشق بود و ما هر از گاهی می شنیدیم که دوباره ازدواج کرده است.همسر اول دایی ما زنی بود که از مادر ترک و از پدر ملیت دیگر داشت.برادر او حکمت هند را به مقصد ترکیه ترک و در این کشور رحل اقامت افکند.پدرم تلاش زیادی نمود تا جکمت را بیابد ولیکن نتوانست و حتی درج آگهی در روزنامه نیز موفقیتی به همراه نداشت.از قضا تایپیست خانمی بنام مهرشان که ترک بود و در سفارت پاکستان کار میکرد حکمت را می شناخت و به ما اطلاع داد که حکمت در استانبول بسر می برد.مهرشان به حکمت تلفن کرد و او برای دیدن ما به آنکارا آمد.او ما را به افراد فامیلش معرفی و اغلب در رفت و آمد با یکدیگر بودیم.یکی از بستگان او قدری بی بود که با خانم لیمان ازدواج کرده بود.او دو فرزند پسر داشت متین و چتین.هنوز با آنها در تماس هستم.


در شش تا هشت ماه نخست اقامت در آنکارا من و برادرم وارد مدرسه شدیم.زبان انگلیسی را بصورت اولیه آموختیم ولی زبان ترکی را بسیار خوب و در حد عالی فرا گرفتیم.این موضوع به ما کمک کرد تا دوستان ترک خوبی برای خودمان پیدا کنیم.به مرور زمان آنقدر خوب بزبان ترکی صحبت مینمودیم که گاها برخی از دوستان ترک نمی توانستند بفهمند که ما خارجی هستیم.حتی اکنون هم که به زبان ترکی صحبت می کنم با زبان مترجمان متفاوت است و آنها قادر نیستند اینگونه روان صحبت نمایند.ما نیازمند آموزش زبان انگلیسی در دوره متوسطه تحصیلی نیز بودیم بنابر این والدینم من و برادرم را به مدرسه خصوصی که توسط خانمی بنام قدرت – قدرت اداره میشد فرستادند.این خانم آلمانی همسر ترک داشت و نام خود را از فامیلی شوهرش اقتباس کرده بود.او اصرار فراوانی بر آموزش ریاضیات و جغرافیا داشت و برای همین هنوز هم من و برادرم جاوید مهارت ویژه ای در این دو درس داریم.خانم قدرت مهارت خوبی برای تفهیم ساده درس ریاضیات داشت و از طریق ایجاد رقابت در بین بچه ها این آموزشها را ارائه مینمود.از اینرو فهم مفاهیم و محاسبات ریاضی بر دهن من بخوبی نشست و حتی در کلاس دهم که در آمریکا تحصیل مینمودم علیرغم پائین بودن همه نمراتم که بعدا دلیل آن را خواهم گفت در درس ریاضی نمره بالایی را کسب نمودم.


خانم قدرت به ما جغرافیای جهان را نیز آموخت.او به ما یاد داد که چگونه نقشه ها را مطالعه کنیم و کشورها ، پایتختها ، اقیانوسها ، رودخانه ها ، صحراها و کوهها را بشناسیم.دانستن اطلاعات جغرافیایی در زمانیکه من میخواستم به ارتش پاکستان ملحق گردم بسیار کارساز بود.مدرسه خانم قدرت مختلط بود و دختران خارجی نیز در این کلاسها حضور داشتند .من و برادرم از اینکه با آنها باشیم خحالت می کشیدیم و شرم و حیای زیادی داشتیم و هنگامیکه آنها ما را به خانه و مهمانیهای خود دعوت میکردند با احساس ناشیانه ای برخورد میکردیم و این مسئله موجب توجه بیشتر آنان به ما شده بود.دختران ده ساله رشد بیشتری نسبت به همسالان پسر داشتند.


در ترکیه که بودم علاقه وافر خود را به ورزش احساس و بنابر این در رشته های ورزشی ژیمناستیک و والیبال و بدمینتون فعالیت مینمودم.بدمینتون اصالتا ورزش ترکی نیست اما در سفارت ما این بازی انجام میشد.ملت ترکیه عاشق بازی فوتبال است.ما همانند دیگر کودکان بازی هفت سنگ انجام میدادیم ولی مادرم مخالف این بازی ما بود.


در زمستان وقتی این بازی را انجام میدایم دستهایمان از شدت سرما ترک های بدی میخورد و مادرمان متوجه موضوع میشد و من برای اینکه مادرم متوجه نشود سنگها را در جورابهایم مخفی میکردم.من از اوان کودکی در درسهایم موفق بودم اما نه به اندازه برادر بزرگم جاوید.اگر کسی آثار مارک توین را مطالعه کرده باشد میتواند بفهمد من همانند تام سایر بودم ولی بر خلاف این شخصیت داستانی با علاقه به مدرسه نیز میرفتم.


سفارت لبنان روبروی منزل ما قرار داشت .در داخل باغچه سفارت درختان میوه فراوانی بود و من متوجه شده بودم که نگهبان سفارت لبنان یک بار در مسیری کوتاه میرود و بازمیگردد و یکبار در مسیری طولانی تر و من هر گاه او مسیر طولانی تر را می پیمود به باغچه سفارت میرفتم و میوه های آن را میخوردم.من در این دوران کودکی خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بودم و اغلب کارهایی را انجام میدادم که بقیه بچه ها از انجام آن هراس داشتند.مادرم از شیطنت های من ناراحت میشد و وقتی دوستانم برای بودن با من به خانه ما می آمدند به آنها می گفت گم شوید و بگذارید تا فرزندم درس بخواند.من از این رفتار مادرم ناراحت میشدم ولی کاری نمی توانستم انجام دهم وفقط دنبال فرصت مناسب می گشتم و وقتی مادرم متوجه من نبود از خانه بیرون میزدم تا با دوستانم باشم.


یکی دیگر از کارهایی که مادرم اصلا دوست نداشت من انجام دهم همراهی با پدر برای رفتن به شکار مرغابی بود.کارکنان سفارت در آن زمان بصورت گروهی به دریاچه بنام گل باشی که خارج از آنکارا بود میرفتند و به شکار مرغابی دست میزدند.هیجان آورترین کار این بود که برای شکار باید آهسته و بیصدا حرکت میکردیم و من هنگامیکه اجازه یافتم تا اولین مرتبه به سمت مرغابیها شلیک کنم بسیار دوق رده بودم.هیچگاه اولین شکار موفقم را فراموش نمی کنم که توانستم یک مرغابی را روی آب مورد هدف قرار دهم هر چند هرگز موفق نشدم وقتی آنها پرواز میکردند آنها را شکار کنم.
ما همانند بچه های دیگر در همه جای دنیا گاهی بازی دزد و پلیس میکردیم و یا دو گروه میشدیم و به هم حمله میکردیم.این جنگها واقعی نبود و هر گروه پرچم مخصوصی برای خودش داشت.


بیاد دارم که در آن زمان نیز در برنامه ریزی برای تهاجم و حمله به گروه مقابل از مهارت خوبی برخوردار بودم.اغلب پرچم آنها را از دستشان در می آوردیم و به بالای تپه ای میرفتیم و این به معنای پیروزی ما و شکست آنان تلقی میگردید.در آن ایام چون به بازیهای بیرون عادت کرده بودم در خانه نشستن برایم همانند عذابی دردناک برایم جلوه مینمود.من انرژی زیادی داشتم و باید آن را بشکلی میسوزاندم و من به هر ترتیبی بود از خانه خارج میشدم تا بازی کنم .در آن روزها تلویزیون وجود نداشت تا بچه ها را همانند سیب زمینی بی خاصیت و تنبل کند.


برادرم جاوید عاشق کتاب بود و در مقابل من تنها وقتی به مطالعه کتاب می پرداختم که مجبور بودم.ما عضو کتابخانه شورای فرهنگی بریتانیا در ترکیه شدیم و هر کدام دو کتاب را بعنوان سهمیه میتوانستیم در هر هفته از این کتابخانه تحویل بگیریم.جاوید کتابهای خودش را در همان دو روز نخست تمام میکرد و بعد هم کتابهای مرا میگرفت و میخواند.او بعد از اتمام کتابها همیشه اصرار میکرد که به کتابخانه برویم و چهار کتاب جدید بگیریم ولی من که بیشتر اوقات درطول هفته فقط یک کتاب میخواندم تمایل داشتم یک کتاب از کتابخانه به امانت بگیرم که این مسئله موجب رنجش جاوید میشد و منجر به مشاجره ما میشد.


ما خدمتکار ترکی به نام فاطمه داشتیم و ما او را به احترام سن زیادی که داشت فاطمه خانوم صدا میزدیم.او بسیار ساده و زود باور ولی در عین حال بسیار زحمتکش و کوشا بود.به او می گفتیم که زمین صاف است و پاکستان در لبه این زمین قرار گرفته است و وقتی از لبه به پائین نگاه می کنیم بهشت را میتوانیم ببینیم.مطمئن نیستم او حرفهای ما را باور میکرد و یا دوست داشت شادی کودکانه ما را به هم نزند و وانمود میکرد که حرفهای ما را باور کرده است.او همیشه به ما می گفت دوست دارد با ما به پاکستان برود تا بتواند از روی لبه بهشت را نگاه کند.


دو وابسته نظامی در سفارت پاکستان کار میکردند.مصطفی و اسماعیل که لباسهای جذاب نظامی آنها مرا به کار در ارتش علاقمند نمود.اما مردی که تاثیر زیادی بر من گذاشت حمید دستیار دو وابسته نظامی بود.او افسری با رتبه پائین نظامی ، خوش اندام و با هوش از منطقه کشمیر بود.او به خانواده ما علاقه زیادی نشان میداد و من و جاوید را به گردش می برد.حمید بازیهای زیادی بلد بود و بسیاری از آنها را به ما آموزش میداد.او بود که عملا به من والیبال و بدمینتون را خوب آموزش داد.روبروی سفارت ما در آنسوی خیابان ژنرال بازنشسته ترکی زندگی مینمود که به حرفه صنعتگری روی آورده بود و وضع مالی بسیار خوبی نیز داشت.


او یک دختر زیبا به نام ریان داشت که وقت شوهر کردنش بود.پنجره اتاق حمید دقیقا روبروی پنجره خانه آنها قرار داشت.یک روز ژنرال بازنشسته حمید را برای صرف چایی به منزل دعوت نمود و در آن روز به حمید پیشنهاد نمود تا او با دخترش ازدواج نماید.حمید پیشنهاد او را پذیرفت.خبر ازدواج آنها مثل توپ در همه جا ترکید.وقتی حمید به پاکستان بازگشت همسرش ریان نیز با او به پاکستان رفت.


حمید بعد از بازنشستگی به کارهای تجاری روی آورد و اتفاقا در این کار بسیار موفق بود.متاسفانه او بر اثر سکته قلبی سالها پیش درگذشت.وقتی که من رئیس جمهور پاکستان شدم و برای انجام سفری رسمی به لندن عزیمت کرده بودم همسر حمید را در لندن دیدم.


علاقمندی من به داشتن سگ از ترکیه آغاز شد.ما سگ قهوه ای زیبایی به نام ویسکی داشتیم که روزی بر اثر تصادف با اتومبیلی در جاده از بین رفت ولی علاقه به داشتن سگ را در وجودم ایجاد نمود.من سگهای کوچک را ترجیح میدادم.این مسئله دوستان مرا متعجب میکرد چرا که آنها فکر میکردند یک فرمانده باید سگی به اندازه یک ببر داشته باشد.


هفت سال زندگی ما در ترکیه همانند یک چشم به هم زدنی سپری شد .ما با اندوه بسیار با دوستان و افراد فامیل و کشوری که با آن خو گرفته بودیم خداحافظی میکردیم.ما همه به سختی گریستیم.این سالها بهترین و بیاد ماندنی ترین سالهای عمرم بودند.مسیر بازگشت نیز برای ما ککلو از هیجان بود چرا که پدرم با اتومبیل خود رانندگی مینمود.ما از ترکیه به سوریه رفتیم و از آنجا وارد لبنان و سپس اردن و عراق شدیم و نهایتا وارد بصره شدیم.در آنجا اتومبیل ما را سوار بر کشتی نمودند و همانند زمانی که سفر را آغاز کرده بودیم از بصره تا بندر کراچی را با کشتی طی نمودیم


parus97 - َاوکراین - ادسا
جای تعجب دارد که علامه(معلوم الحال) اعتراض اظهار فضل نفرموده اند.
شنبه 9 شهریور 1387

اعترِاض - ایران - تهران
من از این به بعد فقط با این نام کاربری نظر میدم اعتراضهای دیگه بیمورده
شنبه 9 شهریور 1387

jamkaran_chah - ایران - تهران
اعترِاض - ایران - تهران
اعتراض خودت هم موردی نداره. تو که موافقی همیشه!
یکشنبه 10 شهریور 1387

kotlet - ایران - تهران
خیلی طولانی بود حال خوندنشو نداشتم یکی خلاصش کنه(لطفا)
یکشنبه 10 شهریور 1387

ostajloo - ایران - نهرخلج
مطبوعات تورکیه در باره مشرف مطالب زیادی مینویسندو به قول مطبوعات تورکیه مشرف قصد دارد دوران بازنشستگیش را در تورکیه بگذراند
یکشنبه 10 شهریور 1387

babakan11 - المان - بن
حضرت ایشان حالا مال رستم را شکسته؟!!!!.
سه‌شنبه 12 شهریور 1387

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.